صندوق خاطرات - صفحه 61

می‌رفتیم فلکه تلویزیون و باغ ملک‌آباد را تماشا می‌کردیم
مجتبی دانش می‌گوید: سال ۱۳۶۲ محدوده احمدآباد خیلی خلوت و کم‌تردد بود؛ به طوری که خود من، چون هم‌بازی نداشتم و منازل اطراف هنوز ساخته نشده بود، سر کوچه می‌نشستم و منتظر می‌شدم یک ماشین رد شود.
خاطرات تلخ و شیرین سیم‌پیچ قدیمی محله عبادی
محمد لوکیان می‌گوید: وقتی کار سیم‌پیچی تمام شد، برای اینکه لاکی که برای عایق‌بندی استفاده شده بود، زودتر خشک شود، گرمش کردم که همان گرما باعث آتش‌گرفتن موتور شد.
«عمو قربان» چشم و چراغ «دروازه قوچان» است!
مغازه‌داران دروازه‌قوچان، عموقربان صدایش می‌کنند. جثه کوچکی دارد و چشمانش هم بسیار ضعیف است. همه دوستش دارند و اگر کمی دیر سرِ کار برسد، نگرانش می‌شوند.
سقوط هواپیما نقطه تلخ خاطرات سربازی هادی است
هادی دهقانی روزی که برای گذراندن خدمت سربازی به تیپ‌۲ لشکر ۸۴ پیاده خرم‌آباد اعزام شد، هرگز تصور نمی‌کرد که از نزدیک شاهد سانحه برخورد هواپیمای مسافربری به دل ارتفاعات سفیدکوه باشد.
دیدار با آقا معلم ورزش مشهد پس از ۴۰ سال
ایرج نادری (نجاران) می‌گوید: «در آن دوران ورزشکار خیلی کم بود؛ برای همین مسئولان وقتی نوجوانی کوشا و ورزشکار پیدا می‌کردند، سعی داشتند از او در همه رشته‌ها استفاده کنند.»
دست کشیدن از آرزوها برای رضایت مادر
اکبر توابی از تصمیمی که در ابتدای جوانی گرفت، احساس پشیمانی نمی‌کند: وقتی وارد خانه شدم، مادرم من را محکم در بغلش فشرد. آرامتر که شد گفت «اکبر، مادر! من دیگر طاقت دوری تو را ندارم.»
آخرین خاطره روز پدر
محسن پیکان از خاطرات آخرین لحظات بر بالین پدرش می‌گوید: آن شب دست در دست پدر به او خیره شدم. در آن لحظات فکر می‌کردم دنیایی حرف با او دارم و برخی از آن‌ها را آهسته برایش تعریف می‌کردم.