
اسماعیل بهمنآبادی متولد ۱۳۴۹ است و ۲۸ سال در جمعیت هلالاحمر سابقۀ کار دارد. با اینکه او در سالهای فعالیتش، سِمتهای مختلفی از جمله مدیریت ادارۀ عملیات و ادارۀ آموزش و حالا معاونت امدادونجات هلالاحمر استان را به عهده داشته است، در اصل، خودش را یک امدادگر معرفی میکند.
بهمنآبادی در گذری به روزهای پرخاطرۀ امدادیاش از زلزله قائنات در سال٧٦، اردوگاههای افغانستان در سال٧٩، زلزلۀ بم در سال٨٦، سیل گِنو در سال٨٦ و خدمت به ضیوفالرحمان زائران خانۀ خدا و در نهایت مسئولیتش برای تیمهای امداد خراسانی یاد میکند.
او معتقد است: «کار اصلی جمعیت هلالاحمر، کمک به مصدومان و مجروحان در هر وضعیتی است. گاهی مصدوم نیاز به رسیدگی تخصصی امدادی دارد و گاهی احساس همدردی میخواهد و آرامکردن او از هر کمکی مهمتر است.».
بهقول امدادگران هلالاحمر، اتفاقات تلخ هیچگاه فراموش نمیشوند، فقط باید سعی کنید یا آنها را در ذهن نگه ندارید یا با همۀ وجود آن واقعه را بپذیرید؛ اما بههرحال یک امدادگر هرچه صحنههای تلخ و دلخراش دیده باشد، بازهم از دیدن رنج و عذاب همنوعش متأثر میشود.
اما برخی اوقات اتفاقات عجیبی میافتد؛ مثل اینکه دو ضربدر دو، چهار نشود یا پزشکی با همۀ تخصصی که دارد، نتواند درد خودش را تشخیص دهد یا امدادگری که سالها جان افراد مختلفی را نجات داده است، نتواند برای نجات فرزند خودش کاری بکند!
به مناسبت هشتم مِی، روز جهانی صلیب سرخ و هلال احمر با قصۀ تأملبرانگیز یکی از امدادگران بنام و عاشق این حرفه آشنا میشویم که بنا به گفتههای خودش هر چه دارد، ازجمله فرزندانش، از عشقی است که آن را سالها در این جمعیت برای مردم خرج کرده است.
«سال٨٤ بههمراه خانواده در بابلسر بودیم. بچهها مشغول بازی در کنار ساحل بودند. یکی از دخترهایم که آن زمان ۱۰ سالش بود، از مادرش خوراکی خواست که مادرش گفت برو هرچه دوست داری از داخل ماشین بردار.
دخترم برای رفتن به سمت خودرو، به جای مسیر مستقیم، مسیر را انحرافی میرود. قایقها در همان نزدیکی، برای گردش در آب، مسافر سوار میکردند که آتنا (دخترم) پایش در مسیر پرههای قایق که عمق آب را زیاد کرده، گیر میکند. آنقدر دستوپا میزند و آب میخورد تا اینکه بیهوش به روی آب میآید.
درهمین حین یکی از مسافران، آتنا را روی آب میبیند، درون آب میپرد، او را بغل میکند و غریقنجاتهای هلالاحمر را صدا میزند. تا زمانی که من فهمیدم و سر حادثه رسیدم، دیدم فرزندم را امدادگر هلالاحمر سیپیآر میکند. او آتنا را سه مرحله سیپیآر کرد و پس از هر مرحله بر روی دوشش میگذاشت و با تمام قوا بیست متر میدوید.
در همین حین با هربار دویدن، همه بهدنبال غریق نجات میدویدند و گریه میکردند و فقط من مانده بودم و قدرت هیچکاری، حتی حرفزدن نداشتم. مرحلۀ آخر «سیپیآر» انگشتان پای آتنا در دستم تکان خورد و یک نفس کشید. لحظات سختی بود. تمام طول زندگیام مثل فیلم از جلوی چشمانم میگذشت و ازدسترفتن دخترم را جلوی چشمانم میدیدم.
بلافاصله آتنا را سوار بر آمبولانس به بیمارستان همان نزدیکی فریدونکنار بردیم. غریقنجات گیلکی طوریکه من نفهمم، به همکارش گفت فکر نکنم زنده بماند و من همچنان قدرت کلام و انجام عکسالعملی نداشتم.
در بیمارستان، پزشکان پس از ساکشن آتنا خبر دادند او بهطور معجزهآسایی برگشته است؛ اما با توجه به آنچه از دریازدگی میدانستم، احتمال آسیبهای مغزی و ریوی برای آتنا زیاد بود و بههرحال شاکر بودم از لطف بزرگ خداوند.
در همین حالوروز بودیم که دختر کوچکترم را با سر شکسته و خونین به بیمارستان آوردند؛ گویا خانواده در کنار آب مشغول گریهوزاری بودند که فاطمۀ سهساله از سکوی جلوی پلاژ به داخل آب پرتاب میشود و از ناحیۀ سر بهشدت ضربه میخورد.
بههرحال سختی عجیبی آن روز بر من و خانواده گذشت. پزشک فاطمه درحال بخیهزدن سرش با تعجب پرسید تو چه کردهای که خداوند امروز دوباره دو فرزندت را به تو هدیه کرد و من آن روز هیچچیز برای یادآوری در ذهنم نداشتم، جز هلالاحمر و خاطراتم در بم، گِنو، نیشابور و...»
«در ارگ جدید بم مستقر بودیم؛ با ١٤٠نیروی امدادگر که از شهرستانهای خراسان بزرگ آمده بودند. فشار کاری بهحدی زیاد بود که امدادگران فقط سه ساعت در شبانهروز استراحت داشتند. هیچچیز اوضاع سخت را نمیتوانست برای امدادگران آسان کند؛ جز غلیان عشق و عرق ملی که بچهها را در انجام وظیفۀ سختشان یاری میداد.
یک هفته کار در روستاهای بم به طول انجامید تا اینکه اعلام کردند بیشترین دغدغه در ارگ قدیم بم اتفاق افتاده و نیروها در آن قسمتها برای درآوردن هموطنانمان از زیر آوارها همت کردند. وضعیت آنقدر سخت بود که پس از یک هفته از وقوع زلزله، بچههای هلالاحمر همچنان جسد از زیر خاک بیرون میکشیدند!
در آن مواقع، در ارگ جدید بم اردوگاه زده بودیم و حدود ٢٤٠چادر برای خارجیها و همه ارگانها و سازمانهایی که برای کمک آمده بودند، تدارکدیده شده بود.».
«یادم میآید در یکی از همین روزهای سختی که فقط کار بچهها دادنِ آذوقه و آرامش به بازماندگان و کشیدن اجساد از زیر خاک به بیرون بود، با جوانی ٢٢ساله که از بیرجند برای کمک آمده بود، برخوردم که گویا با بچههای هلالاحمر برخوردی داشته.
به او گفتم چه شده و او با تندی تمام رو به من گفت: «میدانی من امروز چقدر جسد از زیر آوار بیرون کشیدم؟ شما از راه رسیدید چه میگویید؟» در آن موقع بچهها باید فقط بازماندگان را آرام میکردند.
ممکن است در حین کار، یک امدادگر بدترین و بالاترین دشنامها را بشنود؛ اما هرگز نباید خللی در کارش ایجاد شود و فقط باید موقعیت روحی و روانی افراد را درک کند و بپذیرد. همیشه به شاگردان امدادگرم میگویم سختی کارتان بر اجر وثواب شما میافزاید، پس هرگز نباید تحتتأثیر فشارها قرار بگیرید.
اینچنین بود که امدادگران در بم، هم به بیرونکشیدن اجساد از زیر آوار میپرداختند و هم برای همدردی در مراسمهای تعزیه آنان شرکت میکردند. خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل، شبها در چادرهای استراحت به بچهها توان و قوای دوچندان میداد.».
همۀ انسانها در ذات و نهادشان کمک به دیگری نهفته است؛ اما این حس در وجود بچههای هلالاحمر به منصۀ ظهور رسیده است، چنانکه هیچ سختیای آنان را از پای درنمیآورد و روزها در سرما وگرما در جادهها به دور از خانواده و با کمترین حقالزحمه مشغول خدمت هستند.
من عاشق کارم و هلالاحمر هستم. هزاروسیصد دورۀ آموزشی را نیز با این هدف سپری کردم
امدادگران هلالاحمر مدام با تصادفات جرحی سخت در ارتباطند. در ایام نوروز ٤٧حادثه حیطۀ مشهد و٤٢حادثه حیطۀ سبزوار داشتیم؛ درحالیکه در حالت طبیعی چنانچه نجاتگر با صحنۀ حادثۀ دلخراشی مواجه شود، باید مدتی استراحت کند تا از ذهنش پاک شود و انرژی مضاعف بگیرد که کمبودن نیروها و شیفتهای پشتسرهم، این امکان را از امدادگران میگیرد.
«من عاشق کارم و هلالاحمر هستم. چنانچه دوباره به دنیا بیایم، چه در مقام مسئولیت و چه یک امدادگر، حتماً سعی میکنم امدادگر خوبی باشم. هزاروسیصد دورۀ آموزشی را نیز با این هدف سپری کردم و هیچوقت، حتی در صحنههای دلخراش از کارم ناراضی نشدم.
یکی از مأموریتهای سختی که همیشه در ذهنم است، سال٨٣تا٨٤ تصادفی در دهکیلومتری باغچهرباطسفید بود که پس از دریافت گزارش، بلافاصله ست نجات را گرفتم و با همکارم در آمبولانس راه افتادیم.
تصادف بسیار بد، بین خودروی سواری پژوآردی و کامیون بود که رانندۀ پژو بنا به سرعت و جابهجایی لاینها، مستقیم زیر کامیون رفته و سرش کامل از بدنش جدا شده بود.
یادم هست تمام مسیر را با سرعت ٢٢٠کیلومتر رفتیم تا اینکه زودتر به صحنۀ تصادف برسیم و دستکم از آسیب بیشتر رانندۀ دیگر و حمایت روانی لازم برای فضای واقعه عقب نمانیم. دیدن آن صحنه خیلی دلخراش بود. یک لحظه نمیدانم آنجا چه شد که خیلی برای رانندۀ پژو متأثر شدم و دلم برای خانوادهاش سوخت.»
«از همکارانم شنیدم که پدرومادری مستأصل با مراجعه به ایستگاه هلالاحمر کاهک سبزوار، میگویند «فرزند ما درحال مرگ است، شما را به خدا کمک کنید»، نجاتگر پس از بررسی علائم حیاتی متوجه میشود کودکشان تمام کرده و علائم ندارد؛ اما آنجا بنا به مصلحت حال پدرومادر به آنان هیچچیز نمیگوید و فقط میخواهد دعا کنند تا بلکه آمادگی بیشتری برای شنیدن خبر مرگ فرزندشان پیدا کنند.
آمبولانس اعزام شده وکودک برای مداوا بههمراه پدرومادر به بیمارستان منتقل میشود تا اینکه پزشکان در بیمارستان پس از بررسی کامل اعلام میکنند فرزندتان از دنیا رفته است. این مسئله برای نجاتگر بار حقوقی داشت و حتی پای او به دادگاه کشیده شد؛ اما او بنا به حمایت معنوی و روانی بیشتر از حال پدرومادر ترجیح داد از وضعیت تنش خارج شوند و بعد، خبر ناگوار را بشنوند.».
در پلیسراه مشهد بههمراه خانواده (همسر و سه فرزندم) درحال خروج از مشهد بودیم که چندمتر جلوتر خودروی پرایدی به یک خانم در حال عبور از خیابان زد و خانم نقشبرزمین شد. بلافاصله از ماشین پیاده شدم و به خانواده گفتم در ماشین بمانید تا من بیایم.
جلو رفتم و به رانندۀ پراید گفتم برو جلوتر پارک کن و ماشینها را هدایت کن تا اتفاق دیگری نیفتد. در همین حین به خانم، خودم را معرفی کردم و مشکلش را جویا شدم. بهشدت از ناحیۀ کمر، درد داشت.
١١٥را پیج کردم و به خانم گفتم هرگز اجازه ندهید کسی به شما دست بزند تا اورژانس برسد، شما آسیب نخاعی دیدهاید. ٤٥درصد افرادی که تصادف میکنند، بر اثر جابهجایی نابجا و نادرست، ویلچرنشین میشوند.
منتظر ماندم تا اورژانس آمد و خانم را در وضعیت مناسب سوار آمبولانس کرد و بعد از آن خاطرجمع به ماشین خودم برگشتم. خدا را شکر کردم آن روز بهموقع رسیدم و نگذاشتم آن خانم با جابهجایی نامناسب یک عمر ویلچرنشین شود.
دیدن صحنههای تلخ، امکان ندارد طبیعی شود؛ حتی برای یک پزشک هم همینطور است و وقتی ناراحتی و عذاب جسمی همنوعش را میبیند، متأثر میشود. امدادگران فقط باید بپذیرند، مسئولیتشان را قبول کنند و نگذارند احساسات بر آنها غلبه کند. وقتی اتفاقات ختم به خیر میشود، واقعاً لحظات شیرینی است که امدادگران تجربه میکنند.
بههمراه همسرم از تهران به مشهد میآمدیم که صدای مهیبی در جادۀ دوطرفه پیچید. ناخودآگاه ایستادم و به همسرم گفتم من میروم برای کمک و شما با پارچۀ سفیدی ماشینی را برای کمک بهسمت حادثه هدایت کن. خودروی سمندی بنا به خوابآلودگی راننده، حدود سیمتر از جاده منحرف شده بود و با سرعت تمام خوشبختانه به تپهای برخورد کرده بود.
جلوی ماشین را نگاه کردم، دیدم سرنشینان در سلامت نسبیاند و در عقب، کودک حدوداً دوسالهای از ترس و بیدارشدن بر اثر صدا بهشدت گریه میکند. از خانم حالش را پرسیدم و دیدم خوشبختانه مشکل حادی ندارد و فقط نگران کودکش است.
کودکش را که خیلی ترسیده بود، بغل کردم و در آغوش مادرش گذاشتم، بعد هم به کمک رانندۀ دیگری که همسرم هدایتش کرده بود، ماشین را بیرون کشیدیم. درنهایت با خانوادۀ این زوج در شاهرود تماس گرفتیم و منتظر ماندیم آمدند و این خانواده را همراه خود بردند.
* این گزارش سه شنبه، ۱۹ اردیبهشت ۹۶ در شماره ۲۳۶ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.