زندگی هر کدامشان برای خود داستانی است دور و دراز از بازی روزگار. روزگار بچههایی که اصلا قد و قواره سن و سال کودکی آنها نیست، به فلسفه روزمره زندگیشان بدل شده تا وقتی کسی به کار و بازی و زندگی آنها خرده میگیرد، آهی از عمق سینه خارج کنند و برای سرنوشتی که دچارش شدهاند، فلسفهبافی کنند.
چهرههایشان با اینکه غباری از فقر و غم گرفته، تصویری سایهروشن از آیندهای است که گاه در خلوتشان برای خود مجسم میکنند. شاید ورق روزگارشان برگردد و آنها هم بتوانند مثل بچههای دیگر به مدرسه بروند، درس بخوانند، دکتر بشوند، مهندس بشوند، معلم بشوند...
اینها را راحت به زبان نمیآورند. زمان میبرد تا به ما و حرفهایمان اعتماد کنند. اعتماد هم که میکنند باز طول میکشد تا ترسشان را کنار بگذارند و از رویاهایشان حرف بزنند. انگار این رویاها برای آنها حرام شده باشد. سرشان را گرم سنگریزههای روی زمین میکنند و همراه با خطوط مبهمی که روی آسفالت داغ حک میکنند، نرمنرم از آرزوهای کودکیشان میگویند.
دکترشدن و معلمشدن را بدون درنظرگرفتن اینکه سر کلاس و درس و مدرسه نمینشینند و معلوم نیست اصلا روزی بتوانند سواد خواندن و نوشتن را بیاموزند، به زبان میآورند. به زبان میآورند، چون سهمشان از کودکی همین است؛ با اینکه هر روز برای کار به سر چهارراهها، گوشه خیابان، لابهلای انبوه جمعیتی سرگردان و درمیان شلوغی و ازدحام شهر میروند و خیلی وقتها اصلا فرصت فکرکردن به آرزوهایشان را پیدا نمیکنند.
بهدنبال یکی از همین کودکان که برای خرید یک برگ دعا پاپیچمان شده بود و صورت معصومش را مظلومتر مینمایاند تا یک دعا از او بخریم، راه میافتیم و سر حرف را با او باز میکنیم. با اینکه خسته است و گرسنه، سر و گردن میتاباند و برایمان تعریف میکند که از صبح برای فروش دعا به کدام خیابانها رفته و چندتا دعا فروخته و چند بار دعوایش کرده و چند نفر از او دعا خریدهاند.
حرفهایش که اوج میگیرد، دستهایش را با دو دسته برگههای دعا باز میکند و همینطور که تندتند حرف میزند، نفسی به درون سینهاش میکشد و با فریادی کودکانه، هوا را به بیرون میفرستد. صدایش هنوز توی گوشمان است که با حالتی بین پرخاش و شادی فریاد میزند: «خدا». این را از مادربزرگش تقلید میکند که بعداز انجام هر کار یا شنیدن هر خبر خوش و ناخوشی، باد در سینه جمع میکند و با بیان این واژه، دوباره سینهاش را خالی میکند.
میگوید مادربزرگش مدتی است از پا افتاده و دیگر نمیتواند برود ضایعات جمع کند و خرج آنها را بدهد؛ برای همین است که این روزها احمد شده نانآور خانه. میرود و این دعاها را از هاشمآقا میگیرد که به بچههای دیگر هم از این دعاها میدهد و آنها را میفرستد توی خیابانها تا دعاهایش را بفروشند و پول او را بدهند.
کارش تمام شده و حالا باید به محلهشان برود. شهرک باهنر، انتهای خیابان حر، نزدیکیهای جاده سرخس. دوتا اتوبوس سوار میشویم تا به محلشان میرسیم. به کوچهای میرسیم که محل زندگی احمد و دهها کودک دیگر مثل خودش است. خیلیهایشان با لباسهای مخصوص خودشان کنار دیوارهای کوچه نشسته و بازی میکنند. برخیشان ورقبازی میکنند، برخی تکیه زدهاند به دیوار و برای هم خاطره تعریف میکنند و برخی هم با الفاظ تند به هم حمله میکنند تا دعوایی برای سرگرمی آن روزشان راه انداخته باشند!
احمد، باقیمانده دعاها را میچپاند توی جیب شلوار کتانِ رنگورورفتهاش و از جیب دیگرش، پولهای کارکردش را بیرون میکشد و سهم خود را جدا میکند و سهم هاشمآقا را دوباره توی همان جیبش جای میدهد. وقتی بهسراغ دوستانش برمیگردد، از تجربههای آن روزش میگوید که آنقدر پاپیچ زنی شده تا از او دوتا دعا خریده و این شکار امروزش بوده که آن را با خنده و شادی وصفناپذیری تعریف میکند. دوستان احمد بهخصوص بزرگترهایشان که همه اینها را از سر گذراندهاند، نیشخندی میزنند و سعی میکنند خاطره جذابتری تعریف کنند.
اسماعیل، یکی از آنهاست. پسری پانزدهساله با پوستی سبزه و موهایی که آفتاب رنگشان را پرانده است. پای دیوار خانهشان نشسته و منتظر است دوستان پدرش از بساط شیشه و کریستال که هر روز توی خانه آنها برپاست بلند شوند و بروند تا او به خانه برود.
دوستان پدرش، زیاد از او خوششان نمیآید؛ چون او چندباری با آنها تندی کرده است. برای همین اینجور وقتها پدر، او را از خانه بیرون میکند تا با خیال راحت با دوستانش مواد بکشد. میگوید: توی خانهمان همه معتادند. خودم هم بعضی وقتها تفریحی میزنم ولی معتاد نیستم. نمیخواهم معتاد باشم، چون اگر من هم معتاد شوم دیگر کسی نیست برود کار کند و خرج مادر و سهخواهر را بدهد.
کارش دایرهزدن توی اتوبوسهاست. دایره را از زابل برایش آوردهاند. الان که ماه رمضان است، نمیرود توی اتوبوسها دایره بزند؛ چون ممکن است مسافرها ناراحت شوند ولی مواقع دیگر بهجز ماههای محرم و صفر همراه پسرعمویش، یاسر این کار را انجام میدهد. اسماعیل و یاسر، هر دو دایره را برمیدارند و به میان مردم میروند. یکیشان میزند و آن یکی با صدای خوشی که دارد، ترانه یا شعری برای امام رضا (ع) میخواند که مردم خیلی دوست دارند. بعد هم دایره را جلوی مردم میگردانند تا هرکس بسته به کرمش، پولی در آن بیندازد و خرج آن روزشان اینطور تامین شود. میگوید: آرزو داشتم مثل بچههای دیگر پدر و مادر سالمی داشتم و خانهای در شهر داشتیم و من به مدرسه میرفتم. از بچگی دوست داشتم معلم بشوم؛ معلم کلاس اول.
تابهحال به مدرسه نرفته و اصلا نمیداند داخل کلاسهای مدرسه چه شکلی است
تابهحال به مدرسه نرفته و اصلا نمیداند داخل کلاسهای مدرسه چه شکلی است. تابهحال معلمی هم نداشته ولی حس عجیبی به معلمها دارد. میگوید: همه معلمها خوشاخلاق و مهربان هستند.
یاسر، پسرعمو و رفیق اسماعیل هم در کوچه هست. یازدهساله است و بسیار خوشصدا. این را همه بچههایی که در کوچه نشستهاند، میگویند. یاسر وقتهایی که حالش را داشته باشد، برای بچهها میخواند. از زندگی و آرزوهایش که میپرسیم، هیچ نمیگوید. انگار متهمی را گرفته باشد، با تندی میگوید: همین که به ما فحش ندهند و اذیتمان نکنند، کافی است؛ آرزویی نداریم!
اسماعیل میگوید چند بار که یاسر توی اتوبوس ترانه خوانده، چند نفر او را دعوا کردهاند و او از این موضوع ناراحت است. وقتی بیشتر با او حرف میزنیم، کمی نرم میشود. آرزو دارد یک سوپرمارکت داشته باشد تا هر وقت دلش خواست، نوشابه بخورد، درآمد داشته باشد و خرج خانهشان را بدهد.
حمیدرضا خیلی کوچکتر از آن است که آرزوهایش را بهدرستی بیان کند. صورتش را باز میکند و سرش را رو به آسمان میگیرد که آبی صاف است و کمی فکر میکند تا اینکه میگوید: دوست دارم بنویسم و به مدرسه بروم. او دوستی دارد که به مدرسه میرود؛ برای همین هر روز به سراغش میرود تا مشق نوشتنهای او را تماشا کند.
بعداز گفتگو با بچهها میگردیم دنبال آدمهای قدیمی محل و درباره کودکان کار ساکن در این محل از آنها سوال میکنیم. مهرداد علیآبادی، یکی از اهالی محل میگوید: اینجا محل زندگی افرادی است که اغلب یا معتادند یا مردی در خانه ندارند و این بچهها را سر کار میفرستند. از دعافروشی و آدامسفروشی گرفته تا گدایی. آنها توسط افرادی سوءاستفادهگر که اتفاقا از آشنایان و دوستان خانوادهشان هستند، به این کارها گماشته میشوند و درازای هر روز، ساعتها گشتوگذار در خیابانها و کار طاقتفرسا مقدار اندکی پول دریافت میکنند.
علیآبادی برای اینکه بهتر توضیح دهد، یکی از سریالهایی را که چند وقت پیش از صداوسیما پخش شد، مثال میزند و میگوید: قبلا سریالی از تلویزیون پخش میشد به نام باران. موضوع این فیلم برای خیلی از افراد، تازگی داشت ولی برای ما نهچندان. چون عین همان بچهها و عین همان آدمهای سوءاستفادهگر را دوروبرمان میبینیم. عدهای از این کودکان سوءاستفاده میکنند و درازای پرداخت پول ناچیزی که آن هم معمولا خرج مصرف مواد خانوادهشان میشود، از این بچهها کار میکشند.
ذبیحی، یکی دیگر از اهالی محل نیز با بیان اینکه متاسفانه خیلی از این بچهها به کارهای خلاف گرایش دارند، میگوید: کمی که اینجا باشید، میبینید این بچهها باوجود اینکه سنشان کم است، مدام ورقبازی میکنند، برخیشان چاقو همراه دارند و گاهی نزاعهای بسیار شدیدی بین آنها صورت میگیرد؛ نزاعهایی که همیشه در آن، یک نفر مجروح میشود. خیلی از این بچهها اعتیاد دارند و همراه پدر یا مادرشان شیشه و سایر مواد مخدر مصرف میکنند و جالب است که همه این اتفاقها آشکارا رخ میدهد.
محدثه اولیایی، یکی از بانوان فعال محل با بیان اینکه این کودکان نیازمند توجه جدی مسئولان هستند، میگوید: آنها واقعا تقصیری ندارند و شرایط خانوادهشان بهگونهای است که نمیتوانند مانند کودکان عادی زندگی کنند. اما مسئولانی که اینها را میبینند، باید برایشان فکری کنند. او ادامه میدهد: اینجا افرادی هستند که بهراحتی از این کودکان سوءاستفاده میکنند و برای خودشان دفتر حساب و کتابی دارند و با همین حساب و کتابهایشان، همه این خانوادهها را اسیر خود کردهاند. ما واقعا نمیدانیم چه کاری میتوانیم برای این کودکان انجام بدهیم.
حسینپور، از دیگر اهالی هم با بیان اینکه سازمان بهزیستی از شرایط چنین محلههایی باخبر است، میگوید: این سازمان باید سری به این محل و این بچهها بزند و برای آینده آنها فکری کند.
* این گزارش در شماره ۲۰۲ دوشنبه ۲۴ خرداد ۹۵ شهرآرامحله منطقه ۶ چاپ شده است.