کسی از راز روضههای خراجبیگم خبر ندارد. معلوم نیست بین او و خدا چه گذشته که نتیجهاش شده است برگزاری روضه صبحهای پنجشنبه؛ نه یک بار و دو بار، بلکه ۵۲ بار در سال. هر سال یک دهه عزاداری برای سیدالشهدا (ع) را هم که به این تعداد اضافه کنیم، باید به حسابوکتاب اجر او غبطه خورد.
پیرزن تا وقتی در روستا زندگی میکرد، چراغ روضهها را در چاردیواری کاهگلیاش روشن میکرد و بعدها که در دهه ۴۰ به مشهد آمد، قول و قرارش با خدا را هم در بقچه دلش پیچید و با خود به محله طلاب آورد.
وقتی از میان همه فرزندان مادربزرگ، دخترش مریم و دامادش اکبر، در برگزاری این مجالس بیریا همراه او شدند، پیرزن دلشاد شد و دعایشان کرد. آن دو نیز سهمشان را از دعای خیر خراجبیگم برداشتند. نمونهاش فرزندان خوشعاقبتشان، شهیدان حسن و رمضانعلی مولایی که در همین خانه و در روضههای هفتگیاش قد کشیدند و رستگار شدند.
چهلسالی میشود که خراجبیگم، گوشهای از آرامستان بهشترضا (ع) آرام گرفته است. مریم و اکبر نیز دنیا را با داغ دو فرزند شهیدشان ترک کردهاند، اما ارثیه روضههای مادربزرگ همچنان در این خانه و میان اهل آن نگهداری میشود.
مهمانها یکییکی از راه میرسند، برخی جوان و قبراق و برخی پابهسنگذاشته و عصازنان. همگی راهبلد این خانهاند، آنقدر که از هر کدام از اهالی خیابان شهیدمفتح۶، نشانی منزل شهیدان مولایی را بپرسی، انگشت اشارهشان را به سمت پرچم سهگوش سیاه آویخته از سردر حیاط، نشانه میروند.
این پرچم که از عزاداربودن اهل خانه در مصیبت ناتمام اباعبدالله(ع) حکایت دارد، اگر میتوانست، حرفها برای گفتن داشت از ماهها و سالهایی که این خانه با تمام سادگیاش، به محل رفتوآمد دلدادههای امامحسین (ع) در میان اهالی محله طلاب، تبدیل شده است. بانوی جاافتادهای که رو تنگگرفته و پلهها را برای خوشامدگویی به مهمانان تازه رسیده، پایین آمده است، فاطمه نام دارد؛ دختر بزرگ خانواده مولایی. کمر دولا کرده است به قصد جفتکردن کفش مهمانان عزای سیدالشهدا (ع).
او خود هیچ نمیگوید، اما به گواه اطرافیان، تن نحیف و لطافت زنانهاش، رنجهای بیشماری را در راه انقلاب به جان خریده است. شهادت دو برادرش حسن و رمضانعلی با فاصله یک هفته از یکدیگر، گوشهای از این اندوه است که با شهادت همسرش، صفرعلی زرنگ به نهایت رسید. فاطمه، تلخ، عمیق و بیواژه عبور میکند از دشواریهای بزرگکردن شش طفل یتیمش بدون سایهسر. حرفهای اطرافیان درمورد خودش را که میشنود، با تواضعی ستودنی، سر به زیر میاندازد و سکوت میکند.
مصیبت بزرگتر برای او همان است که روضهخوان دارد از حال و روز امامحسین (ع) در روز عاشورا میگوید؛ از لحظه نفسگیر وداع پدر با علیاکبر (ع). شمهای از آنچه را مداح با سوز و بغض میخواند، اهل این خانه، به چشم دیدهاند و برایمان روایت میکنند.
کلاس دوم راهنمایی بود. نوجوانی نورسته و بیمحاسن مثل حسن مولایی را چه به جبهه و جنگ؟ با شادی از اینکه دستکاری شناسنامهاش جواب داده و بابا و مادر هم به رفتنش راضی شدهاند، از زیر آینه و قرآن رد شد و رفت. آنقدر سبکبال و شاد که گویا بهشت را با چشمهایش میدید. بماند که اسلحهها برای قامت نهچندان کشیدهاش، بلند میآمد. با التماس از رزمندهای که مسئول توزیع اسلحه بود، خواست که زودتر یک اسلحه برایش جور کند.
هربار که رمضانعلی میخواست برود، هرجای خانه بود، خودش را برای بدرقه میرساند
خودش را مرد میدید و دوست نداشت کمبودن سنوسال و ترفندی که برای جبهه آمدن به کار بسته بود، لو برود. اینها را رفقایش تعریف کردند؛ بعداز آنکه خبر شهادتش را در بهمن۱۳۶۰ برای خانواده مولایی آوردند. حسن در همین چندماه رفتوآمد به جبهههای جنوب و غرب کشور، بلوغ را تجربه کرده و شمایلش همچون روحیهاش، مردانه شده بود. مرور همینها غم فراق او را برای مادربزرگ، پدر و مادر حسن، سختتر میکرد.
روز خاکسپاری او در بهشترضا (ع)، وقتی جمعیت با پیراهنهای سیاه و چشمهای سرخ، متفرق شدند، نوبت رمضانعلی بود که روی خاک خیس مزار برادر کوچکترش سر بگذارد و نجواکنان بگوید: حسنجان، جای من را هم نگهدار برادر.
«مراسم هفتم حسن که برگزار شد، رمضانعلی هم عازم شد. در پادگان آموزش نظامی، حوالی کوههای خلج، مربی آموزشهای نظامی بود. به برادر شوهرم گفتم اوضاع خانه را که میبینی رمضان! کاش بیشتر میماندی. قبول نکرد. رفت و همان روز به دست یک منافق به شهادت رسید.
مسئولان وقتی فهمیدند این خانه، بهتازگی شهید داده است، پیکر رمضانعلی را در سردخانه چند روزی نگه داشتند تا با شهدای هفته بعد تشییع شود.» اینها را فاطمه مولایی، عروس خانواده، برایمان میگوید که آن زمان با خانواده شوهر در همین خانه زندگی میکرد؛ خانهای که صدای روضهاش، سکوت حاکم بر صبح کوچهای از کوچههای محله طلاب را شکسته است.
سکوت خواهر شهیدان مولایی ممتد است. رنج سالها یتیمداری و فراق همسر و برادران شهیدش را میتوان در چهره اندوهناک او خواند. جستهگریخته از محبت مادربزرگش، خراجبیگم، تعریف میکند که بعداز شهادت حسن، نسبت به رمضانعلی بیشاز پیش شده بود؛ «خراجبیگم خیلی اهل دعا و توسل بود. هربار که رمضانعلی میخواست برود، هرجای خانه بود، خودش را برای بدرقه میرساند و پشت سر برادرم، دعاهایی را زمزمه میکرد.
دیگر رمضانعلی هم فهمیده بود که این رفتنها و سالمبرگشتنها از کجا آب میخورد. روز آخری که رفت و برنگشت، نگذاشت مادربزرگ بدرقهاش کند. مادربزرگ بهانه کرده بود که میخواهد بلند شود تا به کارهایش برسد. رمضانعلی هم گفته بود بگذارید من بروم، بعد بلند شوید. دیدار بعدی ما با برادر نوزدهسالهام در معراج شهدا بود.»
فردی منافق درجریان آموزش، اسلحه ژ ۳ را بهجای تیر مشقی به تیر اصلی مجهز کرده و به قفسه سینه رمضانعلی شلیک کرده بود. این تکتیر، شرایط نیمهویران خانواده مولایی را یک بار دیگر با زلزله فراقی تازه مواجه کرد. هنگام تدفین اما، اطرافیان معنی گوش شنوای شهدا پساز شهادتشان را به چشم دیدند. تمام قبرها در ردیفی که شهید حسن مولایی دفن شده بود، پر بود. فقط یک قبر آن هم در جوار مزار حسن خالی مانده بود که به برادرش رمضانعلی رسید، همان طورکه خودش چند روز پیش آرزو کرده بود.
روضههای خراجبیگم بعداز شهادت دو فرزند مجرد خانواده، حال و هوای دیگری پیدا کرده بود. اگر تا آن زمان مصیبت علیاکبر (ع) و قاسم بنالحسن (ع) را شنیده بودند، حالا به چشم میدیدند و جانکاهبودن این غم را با تمام وجود حس میکردند.
فاطمه، خواهر شهیدان مولایی، از حسرت مادر میگوید که در همه ۲۶سال حیاتش بعداز شهادت دو فرزند خود داشت؛ اینکه کاش لااقل از این دو عزیز، فرزندانی به یادگار مانده بود تا دنیا از پاکی شجره این دو شهید بهرهمند میشد. این آرزو مثل آرزوهای دیگر این مادر برای پسران شهیدش، در قطعه والدین شهدا واقع در بهشترضا (ع) دفن شد؛ مثل آرزوی دیدن آنها در رخت دامادی، آرزوی براندازکردن قد و بالا و دیدن لبخند آنها و....
داغ بعدی، از آن داماد خانواده بود؛ صفرعلی زرنگ که همچون پدرخانمش به شغل بافندگی مشغول بود. خواهر شهیدان مولایی و همسر شهید زرنگ میگوید: یک سال طول کشید تا پیکر یخزده شوهرم را از جبهه حاجعمران آوردند. مرحوم پدرم برای بزرگکردن بچههای من خیلی زحمت کشید. سه دختر و سه پسر قدونیم داشتم، از ششماهه تا ششساله.
سخت است تصور دشواریهایی که فاطمه برایمان میگوید؛ پناه او در همه این سالهای سخت، یاد اهلبیت (ع) بوده است و خانه پدری که در و دیوارش به برکت روضههای مادربزرگ، آرامش دارد. او از کنار تمام این سختیها با جملهای میگذرد؛ «خدا تحمل این گرفتاریها را از ما قبول کند.»
نوبت استراحت تسبیحهای آبیرنگ رسیده است. تا همین چنددقیقه پیش، هرکدامشان در دست یکی از مهمانهای روضه خراجبیگم قرار داشت و هماهنگ با ذکر جاری بر لبها، دانههایشان جابهجا میشد. حال منقلب دلهایشان را میتوان از شانههایی که زیر چادرهای سیاه، آشکارا میلرزند، فهمید. تعدادشان به بیستوچندنفر بالغ میشود.
وقتی بزرگترها از دنیا میروند، رسمهایشان هم آهستهآهسته کمرنگ شود
دورتادور هال نشستهاند. تکیه زده به پشتیهای قالیچهای یا مبل ششنفره سادهای که تنها وسیله تجملاتی این خانه به حساب میآید. با فرونشستن صدای شستن استکان و نعلبکیها از آشپزخانه، تنها صدای خسته مداح است که با چاشنی هقهق عزاداران به گوش میرسد؛ مداح که روضه جوان رشید کربلا را به حالوهوای وداع رزمندههای دوران جنگ گره میزند، گریههای خواهر شهیدان مولایی هم بیامان میشود.
«مادرشوهرم، مریم خانم خدابیامرز، زن صبوری بود. جز در مجالس روضه، گریهاش را نمیدیدی. حتی اگر حرفی از فرزندان شهیدش به میان میآمد، اینطور نبود که فوری شروع کند به اشکریختن. وقتی که آزادهها به کشور برمیگشتند، به حاجخانم گفتم کاش حسن و رمضان هم اسیر شده بودند و حالا برمیگشتند خانه.
مادرشوهرم محکم گفت: نه، اگر بنا بود اسیر شوند و زیر شکنجهها به امام (ره) و انقلاب بدبین شوند، همان بهتر که شهید شدند.» اینها را زینب توفیق، عروس خانواده مولایی میگوید. او که در زمان حیات مریمخانم، ساعتها پای حرفهای مادرشوهر مرحومش نشسته است، از ارتباط قلبی مادر شهیدان مولایی با فرزندانش خاطراتی شنیدنی دارد.
«مادر شوهرم صبح رفته بود صف شیر. همانجا سرگیجه گرفته و افتاده بود. همسایهها او را سوار ماشین کردند و به خانه آوردند. حالش که کمی جا آمد، گفت رمضان و حسن را دیده است که پشت ماشین میآمده و مراقب حالش بودهاند.»
چشممان چهره مادر شهیدان مولایی را از داخل قاب عکس روی طاقچه میبیند و گوشمان خاطرات زینبخانم توفیق از مادرشوهر مرحومش را میشنود؛ «این خانه برکت دارد و برکتش را وامدار همان روضههای هفتگی خراجبیگم است. روضهها چندینسال است که با همراهی فرزندان، عروسها و دامادها و نوههای خانواده مولایی، به سایر اعیاد و مناسبتهای مذهبی بسط پیدا کرده و این خانه را بیشتر از همیشه، پاتوق اهالی محله کرده است.»
او ادامه میدهد: طبیعت ماجرا این است که وقتی بزرگترها از دنیا میروند، رسمهایشان هم آهستهآهسته کمرنگ شود، اما انگار شهدا و گردانندگان روضههای خالصانه خراجبیگم این را نمیخواهند. رؤیاهای صادقهای که اطرافیان دراینباره میبینند، دل بازماندگان را طوری قرص کرده است که با گذشت ششسال از فوت پدر شهیدان مولایی، هنوز برای انحصار وراثت این خانه اقدام نشده است. برگزاری دوره قرآن در شبهای ماه رمضان، جشن نیمه شعبان و عید غدیر، طبخ حلوای خاوری در دهه پایانی ماه صفر، دیگر رسمهایی است که درکنار روضههای هفتگی و دهه اول محرم، هر سال دارد با قوتی بیش از پیش در این چاردیواری اجرا میشود.
روضهخوان نوحهاش را با آیهای از قرآن کریم تمام میکند که آرامشبخش است و وعده انتقام از ظالمان را میدهد. چشمها خیس از اشک و دستها به نشانه تضرع، به سمت آسمان بالا رفتهاند. امید مهمانان روضه مادربزرگ که قدمت آن از شش دهه عبور کرده، این است که شهدای خانواده، آمینگوی دعاهایشان باشند.
* این گزارش یکشنبه ۳۱ تیرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۷۷ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.