شاید اگر پسر نبود، کوچههای مهدیآباد ۴۲ سال پیش، دختر ملّا را، چون خاطرهای دور از یاد میبردند وقتی بیجوهر و قلم مینشست پای کلمات و درد بیپدریاش را با قافیههایی قسمت میکرد که نمیدانستند توی همان بچهسالیها آنقدر بزرگ شده که مادر خواهر و برادر یتیمماندهاش باشد.
پسری که این روزها شاعر محله مهدیآباد است و خودمانیم شاید حرمت همسایگی با توس و تکهای از شهر شدن این منطقه، باعث شد گوش بگذاریم پای خاطرات قدیمی او که هر وقت میخواهد از اتفاقِ خودش بگوید، دهانتر میکند سمت مادرش که «سواد مکتبی داشت، اما شعر را خوب میفهمید و خودش هم اهل دل بود. یعنی فیالبداهه کلمات را موزون مینشاند و شاید اگر سواد خواندن و نوشتن داشت دستی هم به قلم میبرد.»
عباس ساعیِ این روزها، هر وقت میخواهد پای شاعرانگیهایش را امضا بزند، میگوید: «طبع موزون مادرم بود که دبستان را شروع نکرده، شدم شاعربچهای که کنار شعر خواندنِ گاه و بیگاه مادرش، زیر لب چیزهایی زمزمه میکرد و اسمش را میگذاشت شعر و این قدمهای اول من در راهی بود که این روزها به ساعیِ شاعر ختم میشود.
همیشه متأثر از مادرم، شعر میگویم و تا هنوز هم ویراستار حرفهای زنی هستم که حرفهایش را با قافیه مینشاند
این یعنی متأثر از مادرم، شعر میگویم و تا هنوز هم ویراستار حرفهای زنی هستم که بیآنکه بخواهد یا حتی علمش را داشته باشد، حرفهایش را با قافیه مینشاند.»
شاعری، اتفاق زیبایی است وقتی گیج میخورد توی کوچهپسکوچههای مهدیآباد قدیم و کنار هر چشمی میشود ذرهبین خدا، دستی که به کشف همه ناشناختهها میرود، گاهی پاورچینپاورچین دیوار باغ فاتح را برای نوباوههای تابستانی بالا میرود و گاهی هم عین طعم گسِ گلابی زیر زبان مینشیند پایِ پرسیدن اینکه چه خوب بود اگر پیچکیهای افتاده روی شانه کاهگلی دیوار کنار میرفت تا ببینم تهِ این همه شاخه بهبارنشسته به کجا میرسد.
کنجکاوی توی بطن و ریشه همه اشیا و دل دادن به اینکه حالا کجا، کی، چه وقت، چه شد، اولین ارمغان بیقراری کلمات است وقتی توی فکر شاعری دوره شود. مثل عباسِ آن روزها که از ترک دیوار هم بهانهای میساخت برای رسیدن به کشف ناشناختههایی که توی ۳۰۰ متری فاصله خانه تا دبستان اتفاق میافتاد.
همان راهی که برای او توی هر فصلی مزه و بویی جداگانه داشت؛ «فاتح، اسم یکی از خیّران مهدیآباد بود که دبستان قدیمی روستا هم به نام او بنچاق خورده بود. درست همان سالی که پایم به دبستان باز شد، نظام ششکلاسی را برداشتند و من شدم یکی از همان بچههایی که ابتدایی را در پنج سال تمام میکنند. پنج سالی که مسیر رفتوآمدش برای من یعنی قدمزدن در کوچه باغهای خاطره و خیال.»
چهاررنگ، چهارمزه، چهارعطر؛ فصل با شاعر همان کاری را میکند که با طبیعت و شاید این بهترین بهانه باشد تا کنار همه شرارتهای پسرانه به وقت بازی، دست کلمههایش را بگیرد و با خودش راه ببرد.
آنقدر ببرد تا پابهپای هم زمستان را از تونلهای برفی بگذرند و تابستان کشیک بگیرند پای باغ همسایه؛ «زمستانهای قدیم، بخارشان از فصلهای سرد این سالها بیشتر بود. شبهای بلند و برف نفسگیری داشت، آنقدر که میشد از خانه تا مدرسه را تونل زد. گاهی از سرمای زیاد تمام راه مدرسه را گریه میکردم.
تابستانهایش را هم میتوانستی توی رودخانه، تنی به آب بزنی. از درختها بالابروی و سری توی لانه گنجشکها بچرخانی، کشتی بگیری و کتک بخوری یا درست توی دقیقهای که حواست نیست از رفیقت ببری. گاهی هم وقتهای بیکاری سر جالیزِ همسایه که اجاقش کور بود، کار کنی و در ازایش نان و خربزه بخوری.»
دنباله حرف را خودش میگیرد؛ «همه اینها را برای این گفتم تا به این جمله برسم که زندگی توی روستا و طبیعت بکرش، بزرگترین موهبت شاعرشدنم بود و این همان دلیل مهمی است که باعث شد حتی بعدها هم پس از سالها زندگی توی شهر هرگز به آن عادت نکنم.»
حرف هنوز توی کوچههای کودکی مانده و هی دارد به درِ خاطرهها میکوبد؛ انگار که این صدا برایش خیلی خوشایند است؛ «پدرم فروشنده دورهگرد بود و مایحتاج اهالی روستای خودمان و چند پارچه آبادی آنطرفتر را از شهر میآورد و میفروخت؛ از نفت بگیر تا آبنبات. یک مغازه کوچک هم توی همین مهدیآباد داشتیم که بیشتر به همت مادرم میچرخید.
دستمان به دهانمان میرسید و وضعمان بهتر از دیگر مردم روستا بود، اما بیشتر سالهای بچگیام را پابرهنه گشتهام، چون مادرم حواسش به حسرت بچههای بدون کفش آبادی بود و دلش نمیخواست من با آنها فرقی داشته باشم. میخواهم بگویم زندگی را پابرهنه بالا آمدهام.»
سالها دنباله هم را میگیرند تا عباس به سال ۶۶ برسد. حالا از دانشگاه گیلان در رشته ادبیات فارغالتحصیل شده. هنوز شاعر است با اینکه دارد خودش را برای رفتن به خدمت سربازی آماده میکند تا چند سال بعد، یعنی درست توی سال ۷۴ بنشیند پشت میز کلاس مدرسهای در سرخس و بشود آقای معلم.
۱۳ سالی هست که در همین کار است و پنج سال از این دوران را در آموزشوپرورش مشهد خدمت کرده. ساعی توی لحظههای معلمی هم از شعر خالی نیست.
اصلا شاعر هرجا که برود هنرش را هم با خودش میبرد؛ «یادم هست که برخی شاگردانم در دوران مدرسه آنقدر به شعر علاقه داشتند که گاه از مدرسه فرار میکردند و برای خواندن شعر پیش من میآمدند. عدهای هم شعرهایشان را به آموزشوپرورش میفرستادند که جوابشان را میدادم.»
حالا توی سالهای پراز دغدغه کار و زندگی، ایستاده و حرف را سمت جلسات شعر میبرد؛ «در مشهد غلامرضا شکوهی معلم بود و طبع شعر داشت و جستهگریخته شعر میخواند. البته پیشتراز این در دانشگاه یکسالی در جلسات شعر مجموعه فرهنگی سردار جنگلی در رشت (دانشگاه) شرکت میکردم و خودم را به قول معروف میآزمودم. آنجا شاعرانی نظیر غلامرضا مرادی، یوسفپور و پنجهای را که حالا از شاعران مطرح کشوری شدهاند، شناختم.»
شرکت در کنگرههای دانشجویی بعداز دانشگاه باعث شد با شعرای مطرح کشور آشنا شود و با شاعرانی، چون احمد زارعی، سیدعبدا... حسینی، محمدرضا رمضانیفرخانی و احمد زارع، دوستی صمیمانهای برقرار کند و بعدها بشود مسئول کانون شاعران و نویسندگان آموزشوپرورش خراسان؛ «آقای محدثیخراسانی مسئول کانون شاعران و نویسندگان آموزشوپرورش خراسان بود. خواست بروم با آنها همکاری کنم و چندباری بهعنوان داورجشنوارهها شرکت کردم و کمکم شدم جایگزین آقای محدثی.»
عباس ساعی این روزها مثل همه سالهای آرام زندگی در همان روستای قدیمی مهدیآباد زندگی میکند، شعر میگوید و برای دوپسر و یکدانه دخترش پدر خوبی است. پاییز که بیاید و مدرسهها که باز شوند، مثل هرصبح پشت میز کلاس مینشیند و غروب با انگشتهای گچی به خانه برمیگردد. لابد گاهِ خلوتش شعری مینویسد و روزگار روی همین پاشنه میچرخد.
این روزها حکم باغبانی را دارم که نهالهایی را آبیاری و بزرگ کرده، اما باید بنشیند و ببیند که چطور آنها به خاطر بیتوجهی در گذر زمان پژمرده میشوند. این موضوع، رنجم میدهد. باید برای بقا و رونق شعر مثل گذشته افرادی دلسوز و توانا بیایند و اجازه ندهند تلاش سالها رنج شاعران برای پاسداشت زبان فارسی هدر برود.
بايد برای بقا و رونق شعر افرادی دلسوز و توانا بيايند و اجازه ندهند رنج شاعران برای پاسداشت زبان فارسی هدر برود
برای مثال، گاهی دیده میشود محافل شعر در مکانهایی غیررسمی برگزار میشود که این بهخصوص برای حضور نوجوانانی که جایی را برای شکوفایی شعرشان نمیشناسند، مناسب نیست. باید جایگاه شعر و کلاسهای مناسب و منسجمی برای شعر درنظرگرفت.
باید حداقل پدرومادرها در این جلسات همراه فرزندشان باشند و نگذارند در هر محفلی به بهانه شعر حضور یابند چراکه این حواشی بهتازگی در دنیای شعر دیده میشود ومن از آن رنج میبرم. اصلا باید جایی باشد که مدرک ارائه دهد و شناسنامه داشته باشد. متاسفانه فضای شعر مشهد چندان شناخته نشده است و این باید دغدغه امروز مسئولان فرهنگی ما باشد.
خودش برای حرف آخر میگوید: «هفت برادر و خواهر بودیم که تنها من که فرزند وسط بودم، شاعر شدم. شعر همیشه بال پروازم بود. شعر، فضایی بود که با آن پرتاب میشدم و بیتابیهایم را ترجمه میکردم.
رابطه صمیمانهای با شعر دارم. معلمبودنم باعث شد استعدادهای بسیاری را در زمینه شعر شناسایی و به تلاش بیشتر، تشویقشان کنم. نمیتوانم شعر را از زندگیام جدا کنم. شعر میگویم، اما به نقد شعر بیشتر گرایش دارم.»
* این گزارش پنج شنبه، ۱۶ شهریور ۹۲ در شماره ۳۹ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.