«رزمنده» عنوانی بود که در دوران جنگ به آنها داده بودند. بعدها این عنوان به «اسیر» تغییر یافت. همان واژهای که با خوی آزادیخواه آدمی سر ستیز دارد. در سالهای اسارت بیآنکه یقین داشته باشند عنوان بعدیشان چیست، امیدوار بودند به برداشتهشدن واژه سنگین «اسیر» از روی دوش خود. امیدوار به رهایی دوباره!
سال ۱۳۶۹ این اتفاق با مبادله حدود ۴۰ هزار اسیر ایرانی و عراقی رخ داد. اینبار عنوان «آزاده» کنار نام آنان نشست. بعد از آن بود که هرکجا میرفتند، مردم با حیرت و تحسین به مردانگی آنان مینگریستند، با انگشت نشانشان میدادند و زیر لب میگفتند: طرف آزاده است! اما از آنجا که در همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد، گذشت زمان خیلی چیزها را تغییر داد.
مردم گرفتار شدند. در آسایش فراهم آمده، سرشان شلوغ شد و در این سرشلوغی آرام آرام واژه «آزاده» رنگ باخت. آنقدر که دیگر فراموش شد و امروز اگر کسی ناغافل آن را یادآوری کند، بقیه میگویند: دیگر دورانش گذشته!
حالا فقط برگههای تقویم است که در ۲۶ مرداد، آن رویداد تاریخی را به یادمان میآورد: «آغاز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی.» همین میشود که ما هم راه میافتیم، میآییم شهرک آزاده در محله رسالت و برای گفتگو با آزادگان ساکن این کوچهها، سراغ مسجد موسیبن جعفر (ع) را میگیریم که شنیدهایم پاتوق آنان است و خودشان بنای این مسجد را سالها پیش بالا بردهاند.
محمد دادگر
دوران اسارت: ۸ سال و نیم
۵۵ سال دارد و در ۲۴ سالگی اسیر شده است، در عملیات فتحالمبین و درست شب عید نوروز! ترجیح میدهد از بین خاطرات دوران اسارتش، از لحظات شیرینش حرف بزند و کام ما را تلخ نکند؛ «شب عید نوروز بود و یکی از بچههای اردوگاه به نام مجید منوچهری برای اینکه بقیه را شاد کند نمایشنامهای را که خودش نوشته بود، برایمان اجرا میکرد.
شخصیتِ دزد نمایشنامه در حال بازکردن قفل دری بود که پلیس از راه میرسید و از او میپرسید «چهکار میکنی؟» دزد هم جواب میداد «دارم ویولن میزنم.» پلیس میپرسید «پس صدایش کو؟» دزد میگفت «صدایش فردا صبح درمیآید.» مجید داشت همین قسمت را اجرا میکرد که یکدفعه نگهبان عراقی سررسید.
مجید گفت «ای وای! نگذاشت صبح بشود، صدایش همین الان درآمد!» همه بچهها خندیدند و نگهبان مجید را برد و بعد هم کتک مفصلی به او زد. او از گذر این روزها نیز سخن میگوید؛ «دلخوشی ما در این شهرک، کنار هم بودن است. ما هم میتوانستیم بفروشیم وبرویم ولی دیدیم هرکجا کوچ کنیم از همدیگر دور میافتیم.»
محمدتقی اسلامی
دوران اسارت: ۷ سال و نیم
۵۳ سال دارد و از فعالان فرهنگی مسجد موسیبنجعفر (ع) است. اوکه در ۲۳ سالگی اسیر شده، میگوید: «حتی اگر آزاد نمیشدیم برای بیشتر ما موضوع حل شده بود. ما مسلمانیم و به زندگی بعد از مرگ اعتقاد داریم. به همین خاطر حتی اگر قرار بود تا آخر عمر اسیر باقی بمانیم، باز بر این امتحان الهی صبر میکردیم و امیدوار به آخرتمان بودیم.»
يكي از بچهها راديو داشت عراقیها او را در كيسهاي انداختند و از پلههاي طبقه دوم به پايين پرت كردند، او شهيد شد
این آزاده سرافراز عنوان میکند: «اوایل هیچ ارتباطی بین ما و خانوادههایمان نبود، اما، چون جزو اسرایی بودیم که صلیب سرخ ما را دیده بود، عراقیها به مرور به ما اجازه دادند که هرچند ماه یکبار برای خانوادههایمان نامه بنویسیم. ولی فقط در حد چند خط.
اینکه سلام برسانیم و بگوییم حالمان خوب است. کاغذهای نامه هم مشخص بود و پایین آن حدود سه چهار خط خالی میماند. خانوادههایمان باید جواب نامه را در همان چند خط مینوشتند و برایمان میفرستادند. سالهای آخر هم، هر چند ماه یکبار از ما عکس دستهجمعی میگرفتند تا برای خانوادههایمان بفرستیم.»
او میگوید: سربازها از يكي از بچهها راديويي كشف كرده بودند. به همين خاطر او را در كيسهاي انداختند و از پلههاي طبقه دوم به پايين پرت كردند. آنقدر اين كار را انجام دادند كه او شهيد شد.
علی عدنی
دوران اسارت: ۷ سال
علی عدنی با محمد دادگر و محمدتقی اسلامی در یک اردوگاه بودهاند. هر وقت هر دو محمد دلشان میگرفته به دنبال پیداکردن عدنی راه میافتادهاند که به خاطر مسن بودنش نسبت به بقیه به «عمو علی» معروف بوده.
جمعیت اردوگاه هزار و ۲۰۰ نفر بوده و پیداکردن عمو سخت! اما آنها پرسانپرسان، رد عمو را پیدا میکردند و به او که میرسیدند، میگفتند «برایمان بخوان.» عمو علی که همیشه کتاب مثنوی معنوی در دستش بوده، شروع به خواندن اشعار مولوی میکرده تا دوستانش سر حال شوند.
عموعلی که حالا ۶۵ ساله و بازنشسته ارتش است در ۳۱ سالگی به جبهه رفته و دو سال بعد لباس اسارت به تن کرده است؛ «در دوران اسارت به ما کتاب نمیدادند. بهویژه داشتن مفاتیحالجنان و صحیفه سجادیه ممنوع بود. مثنوی معنوی را هم با درخواستهای مکرر برایمان آورده بودند. وقتی بچهها دلخسته بودند و کمروحیه، اشعار مولانا را برایشان میخواندم.»
محمود علوی
دوران اسارت: ۹ سال
سال ۵۹ به استخدام ارتش درمیآید و یکسال بعد اسیر میشود. وقتی به اسارت برده میشود، جوانی ۱۹ ساله است و زمانیکه خانوادهاش پس از سالها انتظار او را دوباره میبینند، با مردی ۲۸ ساله مواجه میشوند که گذر زمان بر چهرهاش نقش بسته است.
علوی که حالا بازنشسته ارتش است، در سالهای اسارتش شش بار در اردوگاههای عراق جابهجا شده است و درباره آن روزها میگوید: برخی از ما برای پرکردن وقتمان به فکر یادگیری زبان انگلیسی افتادیم، اما کتابی در اختیارمان نبود.
اردوگاه اسرا دو طبقه بود. طبقه پایین سربازها و بسیجیها بودند و طبقه بالا افسرها. در مواقعی که افسرها از کنار ما رد میشدند پنهانی برگه کوچکی را به ما میدادند که روی آن چند لغت انگلیسی را با معنی نوشته بودند. آن لغتها را که حفظ میکردیم، دوباره کلمات جدیدی برایمان مینوشتند.
او که حالا در ۵۰ سالگی مدرک کارشناسی مترجمی زبانانگلیسی دارد، ادامه میدهد: «به تدریج که سختگیریها کمتر شد، عراقیها به درخواست ما کتابهای زبان خارجی را در اختیارمان گذاشتند و من بهجز آموختن زبان انگلیسی به سراغ زبان آلمانی و فرانسه هم رفتم و آنها را نیز یاد گرفتم.»
رئیس هیئت امنای مسجد موسیبنجعفر (ع) همان آزادهای است که قول داده بود چند نفر از همقطارانش را راضی به گفتگو با ما کند. محمد دادگر به قولش وفا کرده و ما را میهمان میکند به شنیدن خاطرات مردانی که سالهاست در کوچههای این شهرک همدم یکدیگر شدهاند.
میگوید: «دوران اسارت این پنج نفر و خودم بیش از شش سال است.» همسایه شدن و غمخوار هم بودنشان به سال ۱۳۷۲ برمیگردد. همان زمان که با اعلام وزارت مسکن و شهرسازی و با معرفی ستاد رسیدگی به امور آزادگان، زمینهای این شهرک به قیمت تعاونی به آنان داده میشود.
دادگر با دادن این اطلاعات اضافه میکند: «پس از خرید زمین و شروع ساختوسازها این شهرک به تدریج پاگرفت. اوایل حدود ۲۰۰ خانوار در اینجا ساکن بودند. اما در سالهای اخیر خیلیها به دلیل دور بودن از مرکز شهر از اینجا کوچ و به سایر نقاط شهر نقل مکان کردهاند. الان کمتر از صد خانوار آزاده در این شهرک ساکن هستند و این مسجد نیز محلی برای دورهم جمع شدن ماست.»
جواد اروجی
دوران اسارت: ۷ سال و نیم
سن و سالش از همه دوستانش کمتر است، وقتی میگوید «در ۱۶ سالگی اسیر شدم.» محمود علوی به خنده میگوید «از ما کوچکتر هم پیدا شد!» قبل از اینکه در ۱۵ سالگی به جبهه برود، باید با خانواده کنار میآمد؛ «پدرم را راحتتر راضی کردم، اما برای مادرم هزار آیه و حدیث خواندم تا بالاخره رضایت داد.»
جواد اروجی هم خاطرات دوران اسارتش را به هم میریزد تا تکهای از آن دوران را در جلوی چشم ما قاب بگیرد؛ «یکی از شکنجههای عراقیها برای اسرای ایرانی، پخش فیلمهای مبتذل رادیویی و تلویزیونی بود که در آن برنامهها به عقاید ما نیز بی احترامی میکردند. سربازی روی سرمان میایستاد.
به چشمانمان نگاه میکرد و ما را مجبور میکرد که تلویزیون ببینیم.» میخندد؛ «اما از آنجا که ایرانی جماعت مخ است، بچهها کمکم راهش را پیدا کردند. گاهی تکه ابری را جلوی بلندگو میگذاشتند تا صدا کم شود.
گاهی هم سوزنی را در سیم بلندگو که از طبقه دوم میآمد، فرو میکردند. عراقیها مجبور بودند دنبال محل سوراخ شده بگردند تا پیدایش کنند یا اینکه دوباره سیمکشی کنند که در هر صورت تا پخش دوباره فیلم زمان میبرد.»
علی نیکدار
دوران اسارت: ۶ سال و نیم
«سالهای اول مفقودالاثر بودیم. آمارمان را هیچکس نداشت. نه ایران و نه صلیب سرخ. به همین خاطر عراقیها شرایط سختی را به ما تحمیل میکردند. یادم هست ماه رمضان آن سالها، مثل الان در فصل تابستان بود و شرایط دشواری برای روزهگرفتن داشتیم. سحرها هر هشت نفر در یک ظرف غذا میخوردیم. سهم هرکس ۱۲ قاشق و آب هم جیرهبندی بود.»
نیکدار که در ۲۳ سالگی اسیرشده است، ادامه میدهد: در زمان اسارت، هرچه سالهای بیشتری میگذشت اتحاد بچهها بیشتر میشد و نقشههای عراقیها را به هم میزدند، طوری که آنها از وحدت ما به ستوه آمده بودند.
حدود شش ماه مانده به آزادشدنمان، یک روز مسئول کل اسرا برای سخنرانی آمد. یادم نمیرود که در بین حرفهایش گفت: وا... شما اسیر نیستید، ما اسیر دست شما هستیم! هرکار خواستید، کردید. فقط پرچمتان را بالا نبردید! این در حالی بود که همین عراقیها روزهای اول به ما میگفتند: «ایران اسرای ما را دیندار میکند و ما میخواهیم شما را بیدین کنیم.»
در دل این آزادمردان گلایههای زیادی است. حرفهایی که تمایل چندانی هم به مطرح کردنشان ندارند، چون به گفته خودشان در این ۲۲ سال دهها بار تکرارش کردهاند و نتیجهای نگرفتهاند.
ما از مردم انتظار احترامي بيش از يك شهروند را نداريم. اما خيليها تصور ميكنند دولت به ما امكانات زيادي داده است
دادگر میگوید: «ما از مردم انتظار احترامی بیش از یک شهروندبودن را نداریم. اما خیلیها تصور میکنند دولت به ما امکانات زیادی داده است و گاهی به شوخی هم که شده حرفهای ناراحتکنندهای به ما میزنند.»
نیکدار سر حرف را میگیرد که: «سال ۶۹ طبق ماده ۱۳ قانون حمایت از آزادگان مصوب شد وجه نقدی را به عنوان حقوق و مزایای دوران اسارت به آزادهها پرداخت کنند. مسئولان حرفش را زدند و این موضوع سر زبانها افتاد، درحالیکه تازه پارسال فقط یکسوم آن مبلغ را به ما دادند و قرار بود بقیه آن هم پرداخت شود که هنوز خبری نشده است. الان حتی فامیل نزدیکمان هم فکر میکند ما پول زیادی دریافت کردهایم.»
ساکنان آزاده این محله گلایهای هم از شهرداری منطقه دارند؛ «زمین انتهای شهرک در امتداد بولوار میثاق، خاکی است و روشنایی ندارد. چند بار پیگیری کردیم و نتیجهای نداد. البته ظاهرا قرار است بعد از مدتها اتفاقاتی بیفتد.
زمین فوتبال روبازی هم در شهرک هست که فنسهایش کوتاه است و روشنایی ندارد. حیا و اعتقادات ما نمیگذارد اعتراضی بکنیم، چون همه فکر میکنند ما در مقابل جبهه رفتن و اسارتمان، به دنبال مطالبات خودمان هستیم. توقع ما این است که مانند دیگر محلهها به مشکلات محلهمان رسیدگی شود و نه بیشتر.»
* این گزارش چهارشنبه، ۳۰ مرداد ۹۲ در شماره ۶۷ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.