
تخریبچی جبهه، همراه با فرزندش فارغالتحصیل شد
«دود آتش آنقدر زیاد بود که بهزور میتوانستی نفس بکشی. صداهای مختلفی را میشنیدی؛ صدای تیربار، صدای آرپیچیهایی که یکی پس از دیگری روی زمین فرود میآمدند، صدای تانکهای عراقی که لحظهای از شلیک کردن غافل نمیماندند، صدای فرمانده که به بچهها دستور میداد چطور آتش بر سر دشمن بریزند و صدای خمپارهای که به سنگرمان اصابت کرد. زمانی که چشمهایم را باز کردم، در درمانگاه مرکزی منطقه بودم.»
اینها آخرین تصاویری است که عباس غفوری، جانباز ۲۵ درصد محله علیمردانی، از اولین مجروحیتش به خاطر دارد. او از شدت انفجار بیهوش میشود و رزمندگان امدادگر برای مداوا به پشت خط منتقلش میکنند. جانباز محلهمان دوبار مجروحیت و جانبازی را در کارنامه افتخاراتش دارد، اما جانبازی او به اینجا ختم نمیشود. او بارها در حین عملیاتهای مختلف یا در زمان آموزش تخریب، مجروح و برای درمان به درمانگاههای صحرایی اعزام شده، اما هیچکدام از اینها ثبت نشده است.
در کنار این هیچگاه جراحتهایش نتوانسته او را از درس و زندگی روزانه جدا کند، تاآنجاکه با وجود جراحات باقیمانده از جنگ و بیماری، عزمش را جزم میکند و بعد از سالها دوری از درس ومدرسه دوباره پشت نیمکت کلاس درس مینشیند و مدرک دیپلمش را میگیرد، در کنکور شرکت میکند و همزمان با فرزندانش که آنها هم دانشجو بودهاند، از دانشگاه حسابداری فارغالتحصیل میشود. پای صحبتهای او مینشینیم تا برایمان از لحظههای ناگفته جنگ بگوید و خاطراتی که تا به امروز در سینه دارد.
چطور تخریبچی شدم
کودکیام را در محله طلاب گذراندم. جوان بودم که جنگ شروع شد. سال ۶۱ بود. ۱۶ سال بیشتر نداشتم که برای دفاع از کشورم آماده شدم. دوره آموزشی که تمام شد، در نوروز ۶۲ به جبهه اعزام شدم. ابتدای ورودم در واحد تعاون فعالیت میکردم. در این واحد برای رزمندگان کارت و پلاک، صادر میکردیم تا در صورتی که شهید شدند یا هر اتفاق دیگری برایشان افتاد، قابل شناسایی باشند.
هنگامی که عملیات بود، واحدهای مختلف برای گرفتن کارت و پلاک به واحد تعاون مراجعه میکردند. در یکی از روزهای نزدیک عملیات، گردان تخریب برای گرفتن کارت و پلاک به واحد تعاون مراجعه کردند که با آنها آشنا شدم. در یک عملیات پاکسازی منطقه، همراه گردان تخریب رفتم. قرار بود شهدا را شناسایی کنیم و به عقب برگردانیم. در طول این همراهی، رفتار و منش آنها سبب شد تا جذب گردان تخریب بشوم.
حسوحال جبهه را در گروه تخریب پیدا کردم
هنگامی که برای مرخصی برگشتم، تصمیمم را گرفته بودم و دلم میخواست اینبار در واحد تخریب، دین خودم را به وطنم ادا کنم. بعد از بازگشت به جبهه، چند ماهی را بهعنوان تخریبچی، آموزشهای خاص و تخصصی نظیر «انفجارها» را پشتسر گذاشتم. آنجا بود که تازه حالوهوای جبهه را حس کردم. بچهها حالوهوای خاصی داشتند که توصیفشدنی نیست.
در جبهه تخریبچیها بهعنوان «آچارفرانسه» شناخته میشوند، زیرا بهاصطلاحِ بچههایِ جنگ، هر پیچی را آنها باز میکنند و هر کار روی زمینماندهای را بیریا انجام میدهند، این یعنی گروه تخریب با تمام سلاحها و ادوات و ماشینهای جنگی و کارهایشان، آشنایی دارند.
در یک عملیات پاکسازی همراه گردان تخریب رفتم. قرار بود شهدا را شناسایی کنیم و به عقب برگردانیم
بهطور معمول بچههای این واحد بعد از عملیات، کار خاصی نداشتند و میتوانستند برگردند عقب، اما بهخاطر عشقی که داشتند، در خط میماندند و کمک میکردند.
بیشترین شهید و جانباز را داشتیم
میتوانم بهجرئت بگویم که یکی از واحدهایی که بیشترین جانباز و شهید را داشت، واحد تخریب بود. وقتی فرمانده برای نیروهای تازهوارد صحبت میکرد، میگفت: «اگر شهید نشوید، از دست دادن دست، پا و چشم و... عادی است.» هنگامی که سفره پهن میکردند، پشتسر بیشتر بچهها پاهای مصنوعی بود. فرماندهمان میگفت: «اگر در حین عملیات یاد خانوادهات افتادی، دست از کار بکش، زیرا با هوایی شدنت، جان ۴۰۰ نفر را به خطر میاندازی. سادهتر اینکه باید از دنیا دل ببری تا بتوانی تخریبچی باشی.»
خاطرم هست یکی از تخریبچیها با تصور اینکه مینها خنثی هستند در حال آموزش بود، اما در چند ثانیه متوجه میشود مینی که در دست دارد، خنثی نیست و برای اینکه دیگران مجروح و شهید نشوند، خودش را با شکم روی مین میاندازد. از او فقط دو پا باقی ماند و باقی بدنش متلاشی شد.
برای عملیات عاشورا به منطقه میمک اعزام شدم. در همین عملیات بود که جانباز شدم. یادم میآید در خاکریزمان شهیدجلیل محدثیفر مستقر بود که بعدها فرمانده گردان غواص شد. حاجیوسفی از بچههای تخریب و شهیدحسین بصیر هم حضور داشتند.
یادم میآید صدام به نیروهایش تاکید کرده بود که هرطوری هست، باید این منطقه را بازپس بگیرند و نباید نیروهایمان به دست ایرانیها بیفتند. با چشم خودمان دیدیم که هلیکوپترهای عراقی، آن دسته از نیروهایشان را که جامانده بودند، هدف قرار میدادند تا مبادا با اسیرشدنشان، اطلاعاتشان لوبرود. تمام آرپیچیزنهای گردان شهید شده و بچهها تخریب، جایشان را گرفته بودند که در اینجا چند تن از تخریبچیهای ما هم شهید شدند.
اولین جانبازی
عراق پاتک سنگینی زده بود. یک خمپاره به سنگرمان خورد و دیگر چیزی به یاد ندارم. زمانی که بههوش آمدم، بچهها میگفتند: «از گوشهایت چرک و خون بیرون میزد و وضعیت وخیمی داشتی.» نگران بودم و میخواستم هرچه سریعتر به خط برگردم. قبلترش زمینهایی را مینکاری کرده بودیم و نقشه ثبتیهای مین دستم مانده بود و کسی جز من اطلاع نداشت. ترسیدم نیروهای خودی به این محدوده بروند و اتفاق بدی رخ دهد.
برای همین به محضی که حالم کمی بهتر شد، خودم را به فرماندهمان، شهید محمدرضا نظافت رساندم. بهخاطر اینکه گوشهایم نمیشنید، خیلی بلند صحبت میکردم و توضیح میدادم که مجروح شدهام و برای چه دوباره برگشتهام. شهید گفت: «الان میخواهیم عملیات کنیم و به تو نیاز داریم، بمان و نگران نباش؛ چون میخواهم ۱۸ جفت گوش به تو بدهم».
مجروح بودم، اما مین، کار میگذاشتم
برای عملیات، من و ۹ نفر دیگر از گردان تخریب ازجمله شهید مرتضی نوکاریزی و حاجمهدی سعیدی، سوار یک تویوتای خراب شدیم که سقف نداشت. چندروزی نخوابیده بودم. به هرکدام از این ۹ نفر هم که میگفتم بیا رانندگی کن، میگفتند «عباسجان! اگر کسی را پیدا نکردی، من را بیدار کن.» آنها هم عملیاتهای سختی را پشتسر گذاشته بودند و همگی خسته بودند. به این ترتیب مجبور شدم خودم پشت ماشین بنشینم. آنقدر خوابم میآمد که بدون اینکه متوجه باشم، به کوه زده بودم و هی گاز میدادم.
از ماشین آمدم پایین که چرخها را درگیر کنم که با لمس دستم، متوجه موضوع شدم. با آنکه هنوز شنواییام مشکل داشت و دریچههای قلبم بر اثر موج انفجار جمع شده بود، بهخاطر اینکه به ما نیاز داشتند، حدود ۲۰ روز در منطقه ماندیم و مینکاری کردیم.
۶ ماه دیگر برای عمل گوشهایت بیا
بعد از آن بود که برای درمان به بیمارستان قائم (عج) مشهد آمدم. پزشکان گفتند برای عمل باید ۶ ماه دیگر بیایی. به آنها گفتم که رزمنده هستم و باید برگردم به منطقه. پزشکان گفتند: «برو بنیاد و نامه بگیر.» به آنجا که مراجعه کردم، گفتند: «پرونده نداری.»
با فرماندهمان تماس گرفتم و با پیگیریهایی که شهید نظافت در منطقه انجام داد، پروندههایم را به بنیاد فرستادند و به این ترتیب برای عمل آماده شدم. با وجود عمل جراحی بازهم یک گوشم ناشنواست و دریچههای قلبم مشکل دارد که در طول این سالها چندینبار در بیمارستانهای مشهد و شهرهای دیگر عمل کردهام.
لحظههایی از مجروحیت دوم
دومینبار در منطقه فاو در منطقه عملیاتی «امالقصر» مجروح شدم. خبر دادند عراقیها در حال مینکاری منطقهاند. ما هم رفتیم آنجا و به بچهها علامت میدادیم که آنها را بزنند. عراقیها هم شدت آتش را بیشتر کرده بودند. اولین خمپارهای که زدند، به پشت سنگرمان اصابت کرد. به همسنگرم گفتم: «اخوی! از سنگر برو بیرون که خمپاره دوم خطا نمیرود.»
زیرا سنگرمان درست پشت یک نخل بود و هدفگیری را برای عراقیها آسانتر میکرد. هنوز آرپیچیزن بیرون نرفته بود که خمپاره دوم به سنگر خورد. آرپیچیزن روی دستانم به شهادت رسید. در آن لحظه، از سنگر رفتم بیرون و دوباره برگشتم. تصور میکردم خطر رفع شده که ناگهان متوجه خونی شدم که روی لباسم میریخت. ابتدا فکر کردم ابرویم خراشی برداشته، اما درحقیقت ترکشها کار خودشان را کرده بودند. با زیرپوشی که به تن داشتم، جای زخم را بستم، اما شدت خونریزی آنقدر زیاد بود که نمیتوانستم بند بیاورمش. حدود ۴۵ دقیقه بعد داخل سنگر از شدت خونریزی از هوش رفتم.
از نظر جسمی دریچههای قلبم را در چند نوبت عمل کردهام و هرازچندگاهی دچار عفونت و خونریزیهای داخلی میشوم که از اثرات همان مجروحیتهاست، اما آن بخشی که دیده نمیشود و همه بچههای جنگ، آن را حتی اگر جانباز نشده باشند، تجربه کردهاند، آثار روحی و روانی جنگ است که تا آخر عمر با تو میماند. گاهی آنقدر در عملیاتهای شناسایی، استرس زیاد بود که میگفتمای کاش قلبم نمیزد تا شناسایی نشویم. امروز زیاد نمیتوانم به درددلهای فرزندانم گوش کنم، زیرا طاقت و اعصاب یک فرد سالم را ندارم. گاهی فرزندانم میبینند حالم خوب است و لحظهای دیگر حالم دگرگون میشود و اینها همه اثرات پنهان جنگ است.
ازدواج در جنگ
اواخر سال ۶۴ بود که ازدواج کردم. شاید برایتان جالب باشد بدانید که همسرم تنها بهخاطر رزمنده و جانباز بودنم به من جواب مثبت داد. خانم من بسیار صبور است و با متانت، سختیهای زندگی با یک جانباز را تحمل میکند. روزهایی که در بیمارستان بستری میشوم یا شبهایی که اورژانسی به بیمارستان میروم، تنها یاریکنندهام بعد خدا، اوست.
دو دختر و یک پسر، ماحصل ازدواجمان هستند. آنهایی که فرزند دارند، میدانند که والدین، همه فرزندانشان برایشان عزیز است، اما با دختر بزرگم، زینب، ارتباط خاصی دارم. نامگذاریاش هم خاطرهای دارد؛ در یکی از عملیاتهای بسیار سنگین، دیگر امیدی برای زنده ماندن نداشتم. میدانستم که همسرم باردار است، اما جنسیت بچه را نمیدانستم. نذر کردم اگر فرزندم دختر بود، اسمش را زینب بگذارم و اگر پسر بود، علی. خداوند هم انگار صدایم را شنید و وقتی برگشتم، دخترم بهدنیا آمده بود. بنا به نذری که کرده بودم، اسمش را زینب گذاشتم.
درس خواندن هم یک سنگر است
همیشه به فرزندانم میگویم حاضرم با شما در درس خواندن مسابقه بدهم و معدلم دو نمره از شما بیشتر شود. با آنکه در سازمان آب شاغل بودم و گاهی تا دیروقت باید سر کار میبودم، در کنکور شرکت کردم و در رشته حسابداری قبول شدم. در حین درس خواندن خونریزیهایی داشتم که پزشکان گفتند: «بهدلیل استرس زیاد است و باید تغییر رشته بدهی.»
برای همین دوباره کنکور دادم و در رشته اداریمالی قبول شدم. معدلم از فرزندانم بیشتر شد. جوانها درس خواندن را بسیار سخت میدانند، درحالیکه من با همین حالم و کار سختم در سازمان، توانستم موفق شوم.
درددلهای یک جانبازای کاش مسئولان در ساختوسازهای شهری کمی هم به وضعیت آنها توجه میکردند. پیادهروها به هیچوجه مناسب جانبازی که روی ویلچر نشسته است، نیست؛ پر از دستانداز است و ناهموار. آنها ناچارند برای تردد از خیابان استفاده کنند که خطرهای زیادی برایشان بهدنبال دارد. رمپها استاندارد نیست و پلهای عابرپیاده در منطقه ما آسانسور ندارد.
گویا مسئولان تصور میکنند در این قسمت شهر جانبازی نیست، درحالیکه بیشترین شهیدان از این منطقه بودهاند و بیشتر جانبازان و ایثارگران نیز در این منطقه شهر ساکن هستند و تردد در سطح شهر برایشان مشکل است، زیرا وسیله مناسب آنها وجود ندارد.
اینکه میگویند «شهدا قبل از شهادتشان، رفتارشان تغییر میکند؛ گویا خودشان میدانند که میخواهند شهید شوند»، درست است. در واحد تخریب، نوجوانی شانزدهساله بود به نام محمدرضا خداپناهی. او بسیار شوخ و بذلهگو بود و همه را میخنداند، با اینکه خندیدن در واحد تخریب مذموم است، زیرا معتقد بودند قساوت قلب میآورد.
تخریبچیها میگفتند: «ممکن نیست خداپناهی شهید شود»، اما یک هفته تا ۱۰ روز قبل از شهید شدنش، رفتارش بهکلی فرق کرده بود. تختهسنگی را وسط رودخانه پیدا میکرد و مینشست وصیت مینوشت. هرچه ما سنگ میانداختیم که کاغذهایش خیس شود و اعتراض کند، اعتنا نمیکرد. ما کنار هم میخوابیدیم.
شبهای آخر متوجه شدم نیمهشبها از سنگر بیرون میرود. داییاش هم تخریبچی بود و در واحد ما. ردش را گرفت و متوجه شدیم که نماز شب میخواند. همان شب داییاش برایش روی زمین خیس نوشت: «التماس دعا.» وقتی فهمید که ما متوجه شدهایم، دیگر نرفت و چند روز بعد در یکی از عملیاتها شهید شد.
از ابتدا تا انتهای جنگ، روزه بود
واحد تخریب سنوسال نمیشناخت. از جوان شانزدهساله داشتیم تا پیر ریشوموسفیدکرده. در آن میان پیرمردی بود که ۸۲ سال داشت و بسیار باروحیه بود. او نذر کرده بود از ابتدا تا انتهای جنگ، روزه باشد. افطار و سحر نان و پنیر میخورد و هر صبحگاه پرچمبهدست اولیننفری بود که میدوید. به او لقب «روحیه گروه» را داده بودند.
فرمانده دستور داده بود برای حفظ و تقویت روحیه گردان، او را به عملیات نفرستند، اما یک روز که مهمات، بارِ وانت میکردند، برای کمک به راننده، به کنار اروند آمد و خمپاره عراقیها او را شهید کرد.
* این گزارش در شماره ۱۹۸ دوشنبه ۲۷ اردیبهشت ۹۵ شهرآرامحله منطقه ۵ چاپ شده است.