اگر شما موتورسوار باشید فرقی نمیکند کجای رضاشهر از خرابی موتورتان مانده باشید چرا که حتما از دو نشانی تعمیرگاهی که از مردم میگیرید، یکی مربوط به تعمیرکار کوچه رز است؛ «برو پیش اوستاعباس.»
من اوستاعباس را در یکی از همین واماندگیها پیدا کردم وقتی که موتورم را هُل دادم توی مغازهاش تا او علت خرابیاش را پیدا کند. چند ساعتی که برای تعمیر وسیلهام در مغازه این هممحلهای گذراندم، بهانه دستم داد تا یکی از گفتگوهای این صفحه بهنام او و مرامش سند بخورد.
اگر امروز از عباس زارع در ۵۷ سالگیاش بپرسید: از کی موتورساز شدی؟ اول کمی مکث میکند تا حساب سالهای رفته را بکند و بعد میگوید: «۱۵ ساله بودم که رفتم پی کار. اول شدم شاگرد ماستبندی، مدتی هم آرایشگری کردم تا اینکه در شغل سوم رسیدم به اوستاحیدر و اوستامرتضی؛ دو برادر بودند و نزدیک چهارراه میدانبار موتورسازی داشتند، من شاگردشان شدم؛ برای دو هفته کار ۲۵ قران میدادند.»
اوستاحیدر و اوستامرتضی؛ دو برادر بودند و نزدیک چهارراه میدانبار موتورسازی داشتند
ادامه این شاگردی برای عباسآقا فقط یک دلیل دارد؛ «خوشم آمد.» بعد به دستهای روغنیاش نگاهی میاندازد و ادامه میدهد: «من عشق موتور و موتورسواری نبودم، اما وقتی یک موتور دربوداغان را میآوردند داخل مغازه و نو بیرون میبردند، کیف میکردم. احساس میکردم دارم چیزی میسازم، همین شد که با وجود سیاهکاریهایش بازهم خوشحال بودم و آن را ادامه دادم.»
این حرفها متعلق به اول دهه ۵۰ است؛ مال وقتی که عباس نوجوان به قول موتورسازها آچارشناس خوبی شده و چیزهایی بلد است و پیش چندنفر دیگر هم کار کرده است؛ در خیابان خواجهربیع و کوچه باغ ابریشمی و سراب.
خیابان سراب را اگر بگذاری کنار سن عباسآقا، قد بیستسالگیاش میشود، قد روزهایی که سیدمحمد ممتاز و حسن حقیقی در یک دوچرخهسازی دنبال شاگرد میگردند؛ «این عزیزان دوچرخهسازی داشتند و من موتورهایی را که به آنجا میآوردند، تعمیر میکردم.
اگر بخواهید بهحساب امروز نگاهش کنید، من مسئول بخش موتور مغازه بودم.» و میخندد. پشت این خنده خدمت سربازی است و اعزام به بیرجند. خودش میگوید: «بعد از اتمام دوران آموزشی، ۱۸ ماه باقیمانده را در مشهد گذراندم؛ انباردار بودم. چهارماه مانده به پایان خدمتم همین اوستاحسن حقیقی آمد دنبالم، یکپتو هم برایم هدیه آورده بود.»
ادامه صحبت عباسآقا باز با لبخندی همراه میشود که «با یک پتو ما را خریدند!» و بعد ادامه میدهد: «تا قبل از دوران خدمت سربازی برای خیلی از پسرها مهم نیست چه شغلی داشته و چکار کردهاند، اما پس از این دوران است که تصمیم میگیرند یک کار درست و حسابی برای خودشان دستوپا کنند و زندگیای بسازند.
من هم اگرچه موتورسازی را دوست داشتم، اما برای خودم نقشههای دیگری داشتم که آن پتو همه چیز را بههم زد و من را برگرداند پای موتور و آچارکشی موتور.»
عباسآقا چهار سال دیگر در خیابان سراب شاگردی میکند و هفتهای ۳۵۰ تا ۴۰۰ تومان هم دستمزد میگیرد؛ پولی که به گفته خودش جمع میشود روی هم و خانه پدری را تعمیر میکند، جمع میشود روی هم پدر و مادرش را میبرد به زیارت خانه خدا، جمع میشود روی هم و بدهی برادر را میدهد، جمع میشود روی هم و خواهر و برادر را عروس و داماد میکند.
میانه دهه ۵۰ است و وقت بیرون آمدن از سراب، وقت رفتن به شاهرخشمالی و آدم خود شدن؛ «مغازهای برای خودم راه انداختم، اجارهای و شاگردهایی هم آوردم؛ شدم اوستاعباس. کاروبارم گرفته بود که همان زمستان اول مغازهام آتش گرفت!»
آنطور که اوستاعباس میگوید آتش از بخاری روشنمانده میزند بیرون و همه ۱۶ موتوری را که توی مغازه هست، میسوزاند؛ «در یک لحظه همهچیزم رفته بود؛ مجبور شدم از صفر شروع کنم.
۴ هزار تومان برای موتورهای ثبتنامی داده بودم و ۸ هزارتومان هم برای ماشین ثبتنام کرده بودم؛ همه را گرفتم و با آن خسارت مردم را دادم. از ۶ صبح تا ۱۲ شب، چهارنفره کار میکردیم. خیلی از موتورها را خودم رنگ زدم، تعمیر کردم و تحویل صاحبانشان دادم. بعضیها هم گذشت کردند و از من خسارت نگرفتند، اما یکی هم بود که راضی نمیشد، هیچرقمه!
یاد کجخلقیهای مشتری دور، خنده عباسآقا را پررنگتر میکند و میگوید: «راضی نمیشد موتورش را تعمیر کنم، آخر یک موتور به او دادم تا راضی شد. من در آن روزها اگر به پستم میخورد، موتوری میخریدم و تعمیر میکردم و میفروختم. دو موتور داشتم؛ یک مینیچوپا و یک یاماها ۲۵۰.
گفتم بیا همین مینیچوپا را بهجای موتورت بردار. میگفت نه یاماها ۲۵۰ را بده اگر میخواهی راضی باشم! خودش موتورش را ۹ هزارتومان خریده بود، اما من یاماها را ۱۷ هزارتومان خریده بودم! دیدم دلخور است همان موتور را دادم به او تا راضی باشد، اما میدانستم با این بیانصافیاش چرخ موتور برایش نمیچرخد.»
همان طور که موتورساز هممحلهای ما حدس زده چرخ این موتور برای مشتری نمیچرخد، زیرا چندی بعد بهدلیل بیاحتیاطی او چهار سیلندر موتور خراب میشود؛ «یک سیلندرش خراب شده و این بابا پشتگوش انداخته بود و همینطور سوار موتور شده بود.
همان یک سیلندر خراب، کل موتور را پایین آورده بود. آوردش پیش من که موتورم را تعمیر کن. گفتم نه! من تعمیر نکردم و کس دیگری هم نتوانست تعمیرش کند؛ این بود که آن موتور را به ۲۰ هزارتومان داد به اوراقی! همین است دیگر؛ از هر دست بدهی از همان دست هم میگیری.»
روزهای مغازه خیابان شاهرخشمالی چه خوب و چه بد تمام میشود تا عباسآقا اجارهنشین مغازهای در عبدالمطلب شود و چند سالی را هم آنجا تعمیرکار باشد و بعد از آن رضوی ۶۵ در بولوار رضوی رضاشهر؛ «بولوار رضوی، خاکی بود؛ من در همین خیابان خاکی، تعمیرگاهم را راه انداختم. سال ۶۸ که کمی اوضاعم خوب شد، همین زمین خانه و مغازه فعلی را به ۱۰۰ هزارتومان خریدم و سال ۷۲ شروع بهساختنش کردم و شدم همسایه همسایههای امروزم. از آن سال همینجا ماندهام.»
بولوار رضوی، خاکی بود؛ من در همین خیابان، تعمیرگاهم را راه انداختم
همین ماندگاری عباسآقا در خانه و مغازه حدفاصل رز ۱۲ و ۱۴ سبب شده تا خیلیها او را تنهاترین تعمیرکار موتور محله بشناسند و نشانیاش را به این و آن بدهند. جدا از این خاطرات اگر بهعنوان مشتری سری به عباسآقا بزنید، میبینید که در مورد او دو چیز خیلی برجسته است؛ یکی احترام در برخوردهایش و دیگری سنگتمام گذاشتن در تعمیراتش.
در مورد اول باید بگویم که زیاد اتفاق افتاده مکانیکها و تعمیرکارانی را ببینم که اوستای فرزندانشان شده باشند؛ عموما برخورد خوبی با این شاگردان آشنا ندارند، اما عباسآقا با شاگردانش که همان پسرانش هستند، چنان برخوردی دارد که به چشم همه میآید؛ «بعضیها خیال میکنند که اوستاهای من هم چنینی رفتاری داشتهاند، اما اصلا اینطور نیست.
من میگویم شخصیت همه را حفظ کن و به او احترام بگذار تا شخصیتت حفظ شود. از طرفی اینجا صحبت پدر و فرزندی نیست؛ ما با هم رفیق هستیم. رابطه ما بیشتر براساس رفاقت است و در رفاقت هم که بیاحترامی و رئیس و رئیسبازی معنایی ندارد!»
و اما در مورد دوم معتقد است: «در کنار اخلاق خوب، انصاف داشتن و کار درست تحویل مردم دادن لازمه هر کاری است. داشتن این موارد نهتنها به خود آدم حس خوبی میدهد که مشترهایش را هم بیشتر میکند.
موتوری که میآورند پیش من اگر هنگام تعمیر ببینم جای دیگرش هم عیب کوچکی دارد، آن را برطرف میکنم؛ بدون اینکه در مبلغ دستمزدم آن را در نظر بگیرم. از طرفی دوست ندارم مشتری برود و برگردد و من دوبارهکاری کنم؛ برای همین موتور مردم را سرسری تعمیر نمیکنم. اصلا دوبارهکاری در شأن هیچ تعمیرکاری نیست.»
او به یک چیز دیگر نیز معتقد است و حرف را با همان تمام میکند؛ «بیشک خیلیها هستند که از من بهتر کار میکنند، اما من در حد خودم تلاش میکنم بیمنت سنگتمام بگذارم برای مشتری. دوست ندارم به مردم ظلم کنم و پولی بیشتر از حق و کارم بگیرم.»
* این گزارش چهارشنبه، ۲۸ فروردین ۹۲ در شماره ۵۰ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.