در چند قدمی ما عدهای مو سفیدکرده، نشستهاند و با چند کلمه گفتوشنود رفاقتی، روز را از سر میگذرانند. سراغ بزرگ و نامیشان را میگیریم. یکی میگوید براتمحمدی و انگشتش را سمت خانهای با دیوارهای کوتاه آجری میگیرد که هنوز به رسم قدیم، درش باز است و مهمان میطلبد. حتما شما نیز این را شنیدهاید که مردمان قدیم، دَر خانههایشان را نمیبستند تا مهمان یا رهگذری که پی رفع نیازی دَر را میکوبد، منتظر صاحبخانه نماند.
همین به قول معروف «دلمان را قرص میکند» به رفتن و پرسیدن احوال. پیش از حرکت یکی دیگر از همین پاتیلنشینها میگوید: خیلی پیر شده، حدود ۱۰۰ بلکه بیشتر سن دارد.
این ابتدای آشنایی با مردی بود که آداب پهلوانی را میشود در رفتارش دید. در شکل زیبایی از صفا، صمیمیت، مرام، مهماننوازی و زنده دلی مردم محله مردارکشان.
آقا، پهلوانبرات محمدی و خانم، طاهره فرزانه است. آقا به اعتبار شناسنامه، نزدیک به ۹۰ بهار را دیده و خانم ۵۶ سالی میشود که همسر اوست. البته تاکید میکنند که سجلهای قدیم را خوب که بچه بالغ میشده، میگرفتند و بهگمانشان این ۹۰ سال که میگویند، بیشاز اینها باشد.
آقا، پاگرفته همین آبوخاک است و خانم اصالتا یزدی و بچه قدیم خیابان طبرسی مشهد. خانم اهل بذلهگویی و خنده است. شاهنامه را خوب میداند و بهقول آقا برای خودش مرشدیست. این را بگذراید به حساب روزگاری که شبهای بلند زمستان را در نبود رادیو و تلویزیون با نشستن زیر کرسی و کتابخوانیِ باسواد خانه به آخر میرساندهاند.
بهقول خانم «شیرویهخوانی، ارسلاننامه و کتاب فردوسی». خانم صدای گرمی دارد و آنطور که تعریف میکند، از هوش و حافظه خوبی هم برخوردار بوده؛ آنقدر که شاهنامه را با یکبارشنیدن یاد گرفته. آقا بیشتر دوست دارد شنونده باشد.
دست را تکیهگاه سر میکند و بادقت به شاهنامهخوانی همسرش گوش میدهد. آقا همسرش را به رسم مردان قدیم با نام کوچک صدا نمیزند؛ بلکه او را با نام تنهاپسرش، «ننه اکبر» صدا میکند. خانم ضربالمثل زیادی میداند و آن را بهجا در میان کلامش استفاده میکند.
علاوهبر این هر وقت میخواهد با حسرت از چیزی یاد کند، تکیهکلامِ «مادر آی مادر» را میگذارد اول حرفش. این رفتارش عجیب به دل مینشیند. آقا آرام و مهربان است. در کنار همه اینها سادگی و صمیمیت و صداقتش چیزی نیست که دیده نشود و از قلم بیفتد.
اینها که گفتیم حسبوحال بود و معرفی. اما زندگی خودش داستانی شنیدنی دارد. داستانی که با خاموششدن تنور، در چاردیواری خانه پهلوان برات، نقل میشود؛ سطرهای پایین روایتی از این حالِ خوش است.
پشت لبم سبز نشده بود که رفتم توی گود و کشتی گرفتم. البته پدرم هم کشتیگیر بود
ما از ابتدا زارع بودیم و روی زمینهای اربابی کار میکردیم. ارباب این نواحی، اقلیدسنامی بود که وزیر دارایی وقت هم محسوب میشد. صبحتاشب کار میکردیم و ساعتهای بیکاری با هم سنوسالهایمان کشتی میگرفتیم. همین دعوا از ما کشتیگیر ساخت.
پشت لبم سبز نشده بود که رفتم توی گود و کشتی گرفتم. البته پدرم هم کشتیگیر بود، اما داییِ پهلوانی داشتم معروف به کلبحسین که از دوستان نزدیک وفادار بود و یک بار هم پشت رفیقش را به خاک رسانده بود. کشتیگرفتن جدی را از بیستسالگی شروع کردم و اولین حریفم هم غلامحسننامی بود از اهالی دهشت.
او را به زمین زدم و دو تومان قند گرفتم. دوتومان را سر راهم به مستحقی دادم و گذشتم. تا ۵۰ سالگی کشتی گرفتم و هیچوقت پشتم به خاک نرسید؛ الا یکبار به نامردی. حتی با گلمکانی و وفادار و صحرایی هم کشتی گرفتهام و پشتشان را به خاک زدم؛ اما آنها رفتند برای مسابقات دولتی و من نه.
ماندم همین جا سر زمین و زراعت. بعد از انقلاب هم ۱۲ سال راننده بسیجیها بودم و آنها را میبردم پادگان و برمیگرداندم. اما بعد خودم را بازنشسته کردم و نشستم توی خانه. حالا تنها هر صبح جمعه با ماشین خودم میروم گناباد. آنجا هر هفته مسابقات کشتی باچوخه بین پهلوانان برگزار میشود.
ظهر میرسم خانه. ناهار میخورم و دوباره حرکت میکنم سمت مهدیآباد تا عصر کنار گودِکشتی باشم. هر جمعه هم ۱۰۰ هزارتومان قند میدهم به پهلوانان. چون فکر میکنم اینها باید امید داشته باشند. زمان ما هم دیگربزرگان حمایتمان میکردند؛ البته آنوقتها قند کشتی بیشتر کالا بود تا پول نقد.
بماند که خیلی چیزها عوض شده. حرمتها در قدیم بیشتر حفظ میشد تا حالا. مثلا ما اگر با بزرگی کشتی میگرفتیم و پشتش به خاک میرسید تا یک سال دیگر با او کشتی نمیگرفتیم و حرمتش را نگه میداشتیم؛ اما جوانهای حالایی هر هفته همدیگر را زمین میزنند و باز با هم مسابقه میدهند.
توی همین کشتی چوخه که جمعهها برگزار میشود، تقریبا پنجهزارنفری شرکت میکنند. دولتی هم زیاد میآید تا حافظ امنیت باشد. این خیلی خوب است. قدیم که آژان و دولتی نبود، دعوا زیاد پیش میآمد.
در کوچه طبرسی بزرگ شدم. وقتی که دورتادور باغ ترهکاری بود. بعدها که مردم خوشخوشک افتادند به کار ساختوساز، آمدیم مردارکشان و برای اربابان، کشاورز نصفهکار بودیم. عادت داشتیم به کار کشاورزی و نمیتوانستیم طور دیگری گذران کنیم.
شبها هم یک باسواد برایمان کتاب میخواند. با آنهمهکار در زمین، باز هم هر سال بچه میآوردم. اصلا اگر سالی بچهام نمیشد، دوادرمان میکردم. اما فقط هفت تا از بچههایم ماندند و بقیه مردند. بچه زیاد را دوست داشتم.
خودم میدانستم زمان بهدنیاآمدن بچههایم چه وقت است، برای همین روزش میرفتم بیمارستان و بچه را بهدنیا میآوردم و شب بچه بهبغل برمیگشتم. آن سالها اینجا بیمارستان نبود و میرفتم سر جاده. تاکسی بنزهایی تازه آمده بود که مردم را به شهر میرساند.
سوار همانها میشدم و خودم را به بیمارستان میرساندم. یادم هست آنقدر سبد میوه روی شکم میگذاشتم و جابهجا میکردم که وقتی بچه بهدنیا میآمد، سروصورتش کبودی داشت. یکبار هم یادم هست دردم گرفت، اما داشتم سر زمین خربزه میچیدم. با خودم گفتم یک رج دیگر بزنم بعد.
آن بچه را سر زمین بهدنیا آوردم. زندگی سخت، ولی شیرین بود. زنهای قدیم، زن نبودند، مرد بودند و پابهپای مردان کار میکردند. ۵۰ سال هر سحر میرفتیم مزرعه. طوریکه نماز را آنجا میخواندیم. تا غروب اندازه چند مرد کار میکردم و برمیگشتم برای بچههایم لالایی میخواندم.
روایتهای زیادی از توس و شاهنامه میدانم. خیلیهاشان را هم خودم میتوانم نقالی کنم. مزدمان را از ارباب که میگرفتیم هر زمستان بیستمن گندم را آرد میکردیم. قوت مردم آن دوره بلغور شیر و آبگوشت بود. خانهها گنبدی و سرد بود.
مردم عادت داشتند که گوسفندی را ذبح کنند و برای زمستان به دار بکشند. وقتی که ما به این روستا آمدیم هنوز آبادی نبود و هر روستا ۲۰ خانوار بیشتر نداشت. خودم آفتاب خوردم؛ اما دوست نداشتم بچههایم مثل خودم زحمت بکشند.
همه را فرستادم درس بخوانند تا برای خودشان کسی بشوند. حالا جزیکی همه در شهر زندگی میکنند. سر پیری دلتنگ بچههایم میشوم؛ اما همین که بدانم خوشند، راضیام. بماند که من هنوز هم مثل قدیم خودم نان میپزم. طوری که هر ۱۵ روز، آرد خمیر میکنم. کشاورزیمان را هم داریم؛ اما نهمثلگذشته. همینکه راه باریکهای باشد که روزیمان برسد، خدا را شاکریم.
طاهرهخانم تعریف میکند که یکیاز شبهای بلند زمستان شاهنامه را از یکی کرایه میکنند به ۵۰۰ تومان و تا سهماه برفی سال را با خواندن آن سر میکنند؛ «وزنش ۱۸ من میشد. بار اسب کردیم تا به خانه رساندیمش. در تمام چند پارچهآبادی اینجا تنها همان یک کتاب بود. شب یکیمان بازش کرد. تا صبح که نشستیم تنها یک ورقش خوانده شد. از آدم تا خاتم همه را نوشته بودند.» به اینجا که میرسد گریه میکند و چند بیتی که توی حافظه دارد، برایمان میخواند.
آن زمان که ما فردوسی را یادمان میآید، به این شکل نبود. ویرانهای بود که مردم گاوگوسفند خود را در آن رها میکردند. یک سال دو دختر هندی آمدند برای بازدید. قبر را شستند و اطراف را هم تمیز کردند.
بعد رفتند هارونیه. اوایل آنجا یک سنگ سفید بزرگ بود. آن را هم تمیز کردند. یک شب ماندند و رفتند. فردایش مردم میگفتند سنگ سفید را باز کردهاند و هرچه که زیرش بوده، برداشتند؛ چون فقط یک گودال خالی زیر سنگ باقی مانده بود.
پهلوانبرات هنوز هم داروغه روستا را بهخاطر دارد و میگوید: اسمش محمدخان بلوچ بود. خیلی به احوال مردم سخت میگرفت. اینجا کسی را نداشت؛ اما من غیر از رفقا، دایی و عمو و عموزاده زیاد داشتم. یکبار رفتیم سراغش تا حساب ظلمی را میکند با او تسویه کنیم؛ اما دیدم تنهاست، خودم با او پنجهدرپنجه شدم. آخر کار آنقدر کتکش زدم که سوار اسب شد و فرار کرد. دیگر هم به اینجا برنگشت.
روزی را که پهلوانتختی به توس آمد، خوب یادم هست. دستکم بیست پهلوان پشت سرش راه میرفتند
روزی را که پهلوانتختی به توس آمد، خوب یادم هست. دستکم ۲۰ پهلوان پشت سرش راه میرفتند. اینجا تماما باغ بود. رفت سمت باغ. وارد که شد بسما... گفت و نشست. من هم پشت سرش بودم. یلی بود برای خودش. کوچک و بزرگ احترامش میکردند. اول کوچکترها و نوچهها کشتی گرفتند. بعد اسمورسمدارها. لبخند میزد و تشویق میکرد. مرد بزرگی بود. خدا رحمتش کند، پهلوانی مثل او ندیده بودم.
* این گزارش پنج شنبه، ۱۳ آذر ۹۳ در شماره ۷۸ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.