شهادت دختر نوجوان در راه نجات دوست
«مهری زارع» نوجوانی بود که در دوازدهسالگی، کلمه «شهید» را به نام خانوادگیاش الصاق کرد و در ردیف شهدای انقلاب قرار گرفت. خانواده زارع مثل خیلی از خانوادههای مذهبی اصرار داشتند در جریانهای انقلابی و راهپیماییها شرکت کنند. «محمدعلی زارع» خانوادهدوست بود و علاقه عجیبی به دخترانش داشت.
رفتن و فراق مهری، آنقدر برای بابا سنگین و سخت میشود که بعد از شهادت دختر، خانهنشین شده و چیزی نمیگذرد که به او میپیوندد و کنار دخترش آرام میگیرد.
اما «معصومه عزتآبادی» مادر شهید، هنوز پای روزهای سخت رفتن و نبودِ مهری و همسرش مانده و صبوری میکند. با آنکه قوت و توان از زانوهایش رفته و بهسختی راه میرود، هنوز هم هر پنجشنبه میرود بهشت رضا آرامگاه ابدی مهری و پدرش.
میداند روح هر دوی آنها بهخاطر ایمان محکمشان، شاد و آمرزیده است و افسوس میخورد به حال خودش که چرا در آن جریان، همراه دخترش شهید نشده است.
تاریخ تولد مهری را خوب به خاطر ندارد و میگوید: «بین ۹بچه قدونیمقد و بالا و پایینهای روزگار، حق بدهید حافظهای برای آدم نماند» و میرود سراغ زمستان سرد و سخت ۵۷. میگوید: مهری دبستان «قدسیه مهتدی» درس میخواند و باهوش و زرنگ بود و بامحبت. هرروز که به خانه میآمد، اول سراغ درس و مشقش میرفت و بعد هم میآمد آشپزخانه.
با همه کوچکی، دستکمک خوبی بود و نمیگذاشت خیلی به من سخت بگذرد. بچهها را نگهداری میکرد و تاجاییکه میتوانست در کارهای منزل کمکحالم بود.
مادر مهری میگوید: جریان انقلاب در مدرسه و بین بچهمحصلها پررنگتر بود. برای مهری هم پرسش پیش میآمد و از من و پدرش میپرسید. حاجمحمد در بیشتر راهپیماییها ما را همراهی میکرد.
کمی جلوتر چادر الهه زینالپور به بدنه تانک گیر کرد و او را روی زمین میکشید. مهری برای نجات او رفت
آن روز هم من با بچه شیرخوارهام و مهری و اقدس آماده رفتن شدیم. قبلاز رفتن، سراغ فاطمه امیری، یکی از همسایهها رفتیم و او را با خودمان همراه کردیم. فاطمه امیری هم آن روز به شهادت رسید.
معصومه عزتآبادی، جریان آن روز را خوب به خاطر دارد. تعریف میکند: تا میدان ضد با ماشین رفتیم و بهخاطر شلوغی مجبور شدیم بقیه مسیر را پیاده برویم.
هوا سرد بود و بچه به بغلم. بقیه سریعتر حرکت میکردند و برای من سخت بود و نمیتوانستم به آنها برسم. در شلوغی چهارراهلشکر از آنها جدا افتادم، اما قبلش به مهری که از اقدس بزرگتر بود، سفارش کردم هوای خواهرش را داشته باشد.
مهری میخواست دوستش را نجات دهد
جمعیت یکریز شعار میداد. سرما خیلی شدید بود و بچه بیقراری میکرد. بهدنبال جایی بودم که بنشینم و کمی شیرش بدهم. ناگهان دیدم همهجا شلوغ شد و جمعیت هرکدام بهسمتی حرکت کردند.
نفهمیدم چطور بلند شدم. تانکهای سمت استانداری بهسمت تظاهراتکنندگان حرکت کرده بودند. سراسیمه و آشفته به هر کجا عقلم میرسید، سر زدم. بهشدت نگران بچهها بودم. نفهمیدم چطور بین جمعیت زدم. توی خیابان خیلی از مردم بدون کفش درحال دویدن بودند.
یکی میگفت تانک بعضیها را زیر گرفته است. کسی به کسی نبود. ماندن در آنجا فایدهای نداشت. خودم را به خانه رساندم. حاجمحمد قبلاز من رسیده بود. او هم آشفته دم در، انتظار ما را میکشید. تا من را دید، سراغ بچهها را گرفت. نمیدانستم چه بگویم.
خودش فهمید بچهها نیستند و دلداریام داد که اتفاقی نیفتاده است. اما دل توی دلم نبود. همه دم در منتظر برگشت بچهها بودیم. خبری از آنها نبود. چندساعت گذشت که دیدم یک نفر، دست اقدس را گرفته و خاکی و خونآلود میآورد. اقدس تا ما را دید، شروع به گریه کرد و گفت مهری زیر تانک رفته و مرده است.
فکر کردیم بچه است و چیزی نمیفهمد و شوکه شده. تا غروب منتظر شدیم، اما خبری از مهری نبود. میگفتند مجروحان را به بیمارستان شاهرضای سابق (امام رضافعلی) بردهاند.
همهجا شلوغ بود و تیراندازی. در همین اوضاع، مردم فروشگاه ارتش را به آتش کشیدند. توی مسیر، پر از آدمهایی بود که گونیهای برنج و پلاستیک قند و پوشاک و لباس در دست داشتند. برخی، اجناس را بهخاطر سنگینی به بیمارستان میآوردند.
دل توی دل من و پدرش نبود. با اینکه خیابانها شلوغ بود و اطراف بیمارستان تیراندازی شده بود، به هر مکافاتی که بود، خودمان را به بیمارستان رساندیم. خیلیها مثل ما نگران گمشدههایشان بودند.
بالاخره خودمان را به بیمارستان رسانیدم. ما را به اتاقی راهنمایی کردند که میگفتند مصدومان آن روز را آنجا بستری کردهاند. اصلا باورمان نمیشد کسی که مقابل چشممان است، مهری پرجنبوجوش و شاد است.
کنار مهری، الهه و مریم زینالپور بستری بودند. هیچکدام حال مساعدی نداشتند. مهری صورتش ورم کرده و کبود بود. دکترها میگفتند نیمی از مغزش هم رفته است.
اقدس، خواهر شهید که شاهد ماجرا بوده، گفته بود که چادر الهه لای تانک گیر کرد و مهری به کمکش رفت، اما نتوانست او را نجات دهد و خودش هم آسیب دید. الهه چند روز بعد شهید شد. مهری سه ماه زنده بود، اما دوام نیاورد و به شهادت رسید.
مادر ادامه میدهد: مهری را در همان قطعهای گذاشتیم که الهه سه ماه قبل آنجا آرام گرفته بود.
خاطرات همراهی خواهرانه
اقدس، خواهر کوچکتر مهری است. با اینکه سن و سال زیادی نداشته، خاطرات آن روزها خوب به خاطرش مانده است. تعریف میکند: پدرم بهشدت پایبند جریان انقلاب بود.
برگزاری راهپیماییها نزدیک محل زندگیمان، این تقید را بیشتر کرده بود؛ بهطوریکه خیلیها مثل خانواده ما با بچه کوچک در راهپیماییها شرکت میکردند و این را تکلیف خود میدانستند.
میگوید: مهری آن زمان ۱۲ سال بیشتر نداشت، اما خیلی فهمیده بود. روز راهپیمایی دستم را محکم گرفته بود و مدام گوشزد میکرد مراقب باشم تا توی شلوغی گم نشوم.
تانکها ازطرف استانداری، شروع به حرکت کرده بودند. مردم شعار میدادند. مهری دستم را گرفته بود و میخواست کوبنده شعارها را همراهش تکرار کنم. یکدفعه تانکها وارد جمعیت شدند.
همه سراسیمه و وحشتزده بودند. دست من از مهری جدا شده بود. کمی جلوتر چادر الهه زینالپور به بدنه تانک گیر کرد و او را روی زمین میکشید. مهری برای نجات او رفت. بعداز آن نفهمیدم چطور توی جوی آب کنار خیابان افتادهام. چندنفری هم روی من افتاده بودند.
هوای سرد و تنهایی خیلی اذیتم میکرد. بلندبلند گریه میکردم تا با کمک یکی از خانمها از جوی آب خارج شدم. دست مرا گرفت و به حیاط بزرگی برد و دستوصورتم را شست. نمیدانم آنجا کجا بود. هنوز گریه میکردم و میگفتم مهری زیر تانک رفته است.
آنها باور نمیکردند و میخواستند من را به خانه برگردانند. نشانی خانه را نمیدانستم. به هر زحمتی بود، تا میدان ضد رفتیم و از آنجا آدرس را دادم. دم درِ خانه تا چشمم به پدر و مادرم افتاد، گفتم مهری زنده نیست، اما آنها باور نکردند و حرفهایم را به حساب بچگی گذاشتند.
مهری سهماه بعداز این جریان، شهید شد. حالا نزدیک به ۴۰ سال از آن روز میگذرد، اما خاطره تلخش، هیچ وقت برایم کهنه نمیشود.
* این گزارش در شماره ۲۲۳ پنج شنبه ۹ دی ۹۵ در شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.
