سال۱۳۷۵ بود که واقعه تلخ سقوط هواپیمای ارتش جمهوری اسلامی ایران در اثر برخورد با کوههای بینالود رخ داد. در این هواپیما که از دزفول به مقصد مشهد در پرواز بود، ۸۸سرنشین متشکل از کارمندان ارتش و نیز خانوادههای آنان حضورداشتند که همه آنها جان خود را از دست دادند و به مقام شهادت نائل آمدند.
امیر سرتیپ محمدمهدی گلابچی که از ماموریت کاری خود برمیگشت نیز یکی از این سرنشینان این هواپیما بود.
گفتگو با مرضیه صابری همسر این شهید که ساکن منطقه ماست، نه تنها ویژگیهایی از شهید را برایمان روشن میکند؛ بلکه زوایایی از زندگی همسران سایر شهدا را نیز در پیش چشممان به نمایش میگذارد.
مرضیه خانم، گوشی تلفن را برمیدارد و صدای یکی از همکاران شوهرش را از پشت خط میشنود. کسی که خبر سانحه هواپیما را شنیده و تماس گرفته تا بپرسد: محمدمهدی برگشته؟ مرضیه هم پاسخ داده: نه. بیآنکه بداند پشت این سوال ساده چه ماجرایی قرار گرفته است.
آن روز مرضیه ۳۶ ساله بود و ۲۰ سال از ازدواجش میگذشت، مسعود ۱۸ ساله، مرجان ۱۷ ساله، مرتضی ۱۱ ساله و مصطفی هم ۱۰ ساله بودند. حالا ۱۷ سال است که محمدمهدی زنگ در خانه را نزده است. بچهها بزرگتر شدهاند و برای خودشان کسی؛ آنهم زیر سایه مادری که تمام تلاشش را کرده تا جای خالی محمدمهدی را برای آنها پرکند.
آخرین خاطره مشترک مرضیه صابری و همسرش اینطور رقم خورده است: «ششماه بود که در دزفول مامور به خدمت شده بود؛ آن موقع ما در تربتحیدریه زندگی میکردیم. درست به یاد دارم که شب ۲۲اسفند ما در حال تماشای تلویزیون بودیم که شهید تماس گرفت و گفت: با هواپیما مشهد میآیم به دیدن پدر و مادرم میروم و از آنجا میآیم تربت.
خبری از هواپیما نشد. بیشتر افراد احتمال میدادند هواپیما به سرقت رفته باشد، نه اینکه سقوط کرده باشد
این آخرین تماس ما با هم بود تا اینکه بعدازظهر فردا درحالیکه قراربود هواپیما ساعت ۱۴ در فرودگاه مشهد بنشیند ناگهان در آسمان ناپدید میشود. به خاطر این اتفاق، همان روز با بچهها آمدیم مشهد، اما خبری از هواپیما نشد. بیشتر افراد احتمال میدادند هواپیما به سرقت رفته باشد، نه اینکه سقوط کرده باشد.
یک هفته از پرواز محمدمهدی گذشت. هفت روزی که مدام برای سلامتیاش دعا میکردم و از خدا میخواستم او برگردد و سایهاش برای همیشه بالای سر من و فرزندانم باشد. تا اینکه با پیداکردن لاشه هواپیما در کوههای بینالود قصه انتظار من و بچهها به آخر رسید و زندگیمان طوری دیگر آغاز شد.»
مرضیه اعتقاد دارد تا زنی خودش در چنین شرایطی با چند بچه قدونیمقد قرارنگیرد، نمیتواند سختی و مشقتی را که او و زنان امثال او متحمل شدهاند بهدرستی درک کند.
همان سختیهایی که او گوشهای از آن را اینطور برایمان تعریف میکند: «همسرم که شهید شد فکرکردم الان دیگر مهمترین مسئله بچهها هستند و باید خودم را به خاطر سهپسر و یک دخترم سرپا نگه دارم. روزهای سختی بود بهخصوص که حقوق محمدمهدی هم تا یکسال بعد که بنیاد شهید، شهادتش را تایید کرد، قطع بود. سعی کردم سالهای تنهایی را با عمل به سفارشهای همسرم مبنی بر تربیت خوب بچهها سپری کنم.
مسئولیتم سنگین شده بود علاوه بر همه مشکلات، باید جای خالی پدرشان را هم برای آنها پر میکردم. سالهای اول خیلی سخت بود بارها شبها به خاطر نبودنش و فشار مشکلات، به دور از چشم بچهها اشک میریختم و از شدت ناراحتی شروع به گلایه میکردم و میگفتم مهدی تو رفتی و راحت شدی.»
مرضیه دردها و جزئیاتی از زندگیاش را به یاد میآورد که در ظاهر به چشم نمیآمد و از دید اطرافیان پنهان میماند، اما زمانی گوشه دل او جاخوش کرده بودند: «هروقت که بچهها مریض میشدند یا مدرسه از والدین میخواست که برای ثبتنام، گرفتن کارنامه یا هر مسئله دیگری به آنجا بروند، یا تعطیلات تابستان که بچهها با والدینشان به مسافرت میرفتند و من برای فرزندانم نمیتوانستم کاری بکنم غصه میخوردم؛ اما مجبور بودم بهخاطر حفظ روحیه فرزندانم، سختیهای نبودن همسرم را نادیده بگیرم.»
او به یکی از خاطراتی که هنوز از ذهنش بیرون نرفته است، اشاره میکند: «یادم میآید در همان سالهای اول شهادت محمدمهدی، مسعود دچار سرگیجه شد نمیدانم از افت فشار بود یا چیز دیگر! آن شب مانده بودم به تنهایی چهکار کنم فقط بیخود دور خودم میچرخیدم و حالم خراب بود.»
از فشار مشکلات همین بس که مرضیه زیر بار این فشارها و تنهاییها مدتی دچار بیماری روحی میشود و دکترش که دلیل آن را تنهایی تشخیص داده بود، برای درمانش حضور بیشتر در اجتماع و برخورد مداوم با مردم را تجویز میکند. همین میشود که او فعالیتهای اجتماعیاش را در محل سکونتش آغاز میکند.
از جمله آنها میتوان به شرکت در جلسات قرآن، عضویت در هیئتامنای مسجد علیبنابیطالب از پنجسال گذشته، اجرای برنامه زیارتی امامرضا (ع) در چهارشنبه هر هفته برای بانوان محله و همچنین برگزاری اردوهای تفریحی برای همین گروه اشارهکرد.
سختیهای زندگی بدون همسر برای صابری یک و دوتا نیست و وقتی جویای دشوارترین دوران ۱۷ سال پیش میشویم به زمان ازدواج چهار فرزندش اشاره میکند و میگوید: «وقتی روز خواستگاری دخترم یا شب عروسی فرزندانم را به یاد میآورم که چگونه بدون حضور پدرشان گذشت دوباره مثل همان روزی که فهمیدم او شهید شده، ته دلم خالی میشود.
شب عروسی دخترم که باید چادر سرش میکردم تا برود خانه بخت برایم بسیار سخت گذشت
شب عروسی دخترم که باید چادر سرش میکردم تا برود خانه بخت برایم بسیار سخت گذشت؛ هرچه باشد دختر به پدر وابستهتر است و احساسات قویتری هم دارد. دامادی مسعود، مرتضی و مصطفی هم همان سختیهای خود را داشت، روزهایی که دشوارترین لحظهها بدون محمدمهدی بود.»
آنطور که از سخنان مرضیه صابری برمیآید سفارش مداوم همسرش بر تربیت صحیح فرزندان و ادامه تحصیل آنها تا رسیدن به مقاطع بالا بوده است.
او در اینباره میگوید: «در تربیت فرزندانم از چیزی فروگذار نکردم و مبنایم را اسلام قراردادم، تلاشم را کردم تا آنها کمبودی حس نکنند. حالا هم که بزرگ شده و هرکدامشان زندگی مستقلی تشکیل دادهاند از تربیت خودم راضی هستم؛ چراکه آنها فرزندان خوب و قدرشناسی برای من هستند و با همین صفت نیکشان حق سالها زحمتی که برایشان کشیدهام را بهجا آوردهاند.»
حکایت پایداری و صبر همسران شهیدان را نمیتوان آنچنان که شایسته است، به نگارش درآورد. بانوان شجاع، متعهد و دلسوزی که همواره حامیان مردانی با شهامت بودند. این تلاشگران بیادعا؛ اما موثر در عرصه خانواده تاکنون واقعیتهای ارزشمند و باشکوهی را از صبر و فداکاری در دفتر افتخارات زنان تاریخ ثبتکردهاند.
استقامتی که مثالزدنی است و مرضیه صابری هم یکی از دلایل آن را آموختن درس استقامت از حضرت امالبنین (س) میداند. او ادامه میدهد: «علاوه بر این دعای همیشگی پدر و مادرم در حق من و توسلم به حضرترضا (ع) بود که صبرم را در زندگی افزایش داد.»
ملاک ازدواجش با محمدمهدی اخلاق خوش او بوده است و در اینباره میگوید: «او پسرداییام بود. ما سال ۵۵ با هم ازدواج کردیم و من میدانستم اخلاق خوبی دارد، مهربان، صبور و دلسوز است.
به حدی خانوادهدوست بود که در دوران سکونتمان در تربتحیدریه هر زمان از ماموریت برمیگشت به من میگفت: «حالا نوبت من است از بچهها نگهداری کنم، تو به مشهد برو و به خانوادهات سر بزن تا هم دلتنگیت رفع شود و هم حالوهوایی عوض کرده باشی.
در مدت سفر من همه کارهای خانه را خودش به تنهایی انجام میداد. رابطه خوب او فقط به داخل خانه ختم نمیشد؛ بلکه با بچهها و همسایهها هم خوشرو بود؛ طوریکه با گذشت این همه سال هنوز همه هممحلهایها به نیکویی از او یاد میکنند.»
سابقه سکونت خانواده شهید گلابچی در محله شاهد به سال ۶۰ برمیگردد، محلهای که صابری به آن علاقه دارد و درباره اش میگوید: «این محله و خانه که همسرم سالها در آن زحمت کشید، مرا به یاد او میاندازد.
از این گذشته همه همسایهها را میشناسم، رابطه خوبی با هم داریم و در غم و شادی هم شریکیم، به همین دلیل دوست ندارم از این محله بروم.»
به گفته خودش همه اهالی او را با نام خانم گلابچی میشناسند که به واسطه شناخت آنان از شهید است. بهویژه که محمدمهدی در زمان حیاتش عضو هیئتامنای مسجد علیبنابیطالب (ع) بوده و قرائت و آموزش قرآن جلسات مسجد را نیز بر عهده داشته است.»
مرضیه، بانوی مقاومی است. این را میتوان از صحبتهایی که میکند هم فهمید. این همسر شهید میگوید: «اگر یکبار دیگر به روزهای قبل از شهادت محمدمهدی برگردم و آگاه باشم که او در بازگشت از عملیات، شهید خواهد شد مانع کار و ماموریتش نخواهم شد، چراکه شهادتش نعمت خدا و افتخار ماست. از این گذشته صاحب اصلی خداست و باید اعتقاد به این داشت که خدا خودش میدهد و خودش هم میگیرد.»
مصطفی گلابچی، فرزند آخر خانواده و متولد سال۱۳۶۵ است که در زمان گفتگو در کنار مادرش حضور دارد. او که در رشته برق قدرت دانشگاه اصفهان تحصیل میکند، از چهار سال پیش در شرکت نفت مشهد مشغول به کار شده است. در زمان شهادت پدرش فقط ۱۰سال داشته و خاطرات زیادی از وی به یاد ندارد، اما میتواند یکی از شیرینترین خاطرات معدود خود را به یاد بیاورد.
او دربارهاش اینطور میگوید: «دورانی که پدرم مسئول آموزش سربازان بود با وی به پادگان رفتم. به محض ورودم وقتی که سربازان مطلع شدند من فرزند محمدمهدیگلابچی هستم به دلیل رضایتی که از نحوه رفتار او با خودشان داشتند به گرمی از من استقبال کردند و در مدت چند روز حضورم در آنجا، کنار سربازان میخوابیدم و حتی با آنها غذا میخوردم.»
طبق گفتههای مصطفی، هنوز تعدادی از سربازان تحت آموزش شهید، با خانواده آنها رفتوآمد خانوادگی دارند، افرادی که میگویند در دوران خدمتشان هیچ بدی از شهید ندیدهاند.
* این گزارش چهارشنبه، ۲۷ فروردین ۹۳ در شماره ۹۷ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.