دهها گلدان کوچک نارنج که قرار است جای سبزههای سفرههای هفتسین را بگیرد، اولین چیزی است که به چشم میخورد. پارکینگ این خانه که پلاک «کلبه امید» دارد، توجه هر رهگذری را به خود جلب میکند و وسط روزمرگیهای آخر سال، سبزههای آن بار دیگر یادمان میآورد که نوروز نزدیکتر شده است.
بهار برای توانیابان کلبه امید که از ماهها پیش، صدها گل و گیاه پرورش دادهاند، فصل برداشت است تا با فروش گیاهانشان، درآمدی را که نتیجه زحماتشان است، به خانههایشان ببرند و بار دیگر به همه ثابت کنند خواستن توانستن است.
زیباییهای کلبه امید، آنقدر زیاد است که نمیدانیم از کجای آن بگوییم. از گلها و گیاهان سرسبز و کاکتوس سهمتریاش یا از توانیابان توانمندی که با وجود مشکلات متعدد جسمی و ذهنی، دست از تلاش برنداشتهاند و دنبال کسبوکارند.
همه اینها یتیم هستند، اما حالا به لطف معلم جوانشان، محمد عابدی، شاغلانی شدهاند که دارند خرج زندگی میدهند. عابدی، بیشتر از معلم، نقش پدر را برای شاگردانش دارد. او آنها را از زبالهگردی، خانهنشینی، سربار بودن و... راهی فضای کار کرده است تا مثل دیگر مردم بتوانند در جامعه حضور داشته باشند. شاید برای همین است که روی آینه و جعبههای خرید کلبه امید این عبارت را نوشتهاند: «مهمان توانمندی ما باشید.»
از در که وارد میشوی، بوی طراوت و سرسبزی به مشام میرسد، بوی گل و گیاه و سبزههای شادابی که باغبان حسابی به آنها رسیده است. هوای سبک اینجا، ریههای دودگرفتهمان را بیدار میکند و ناخودآگاه چندنفس عمیقتر میکشیم. تخت چوبی، لوسترها و دیوارکوبهای چوبی، کوزههای سفالی و گیاهان سرسبزی که همه هنر دست توانیابان است، زیبایی و دلنشینی فضا را دوچندان کرده است.
دوسهماهی میشود که کلبه امید در محله تربیت بین معلم۷۲ و ۷۴ افتتاح شده است و دوازدهتوانیاب در آن مشغول به کارند. حدود هزار گلدان گل و گیاه و سبزه در اینجا قرار دارد که همه آنها را توانیابان کاشتهاند.
همه سود حاصل از فروشش هم متعلقبه خودشان است. انواع گیاهان ازجمله حسن یوسف، شمعدانی، سانسوریا، دیفنباخیا، افوربیا، گندمی، آنتوریوم و... در اینجا به چشم میخورد. بینشان هم یک کاکتوس سهمتری است که اگر کمی بیشتر قد بکشد، به سقف میرسد.
بانی و بنیانگذار اینجا، معلم جوانی به نام محمد عابدی است که زندگیاش با توانیابان و نیازمندان گره خورده است. او سال۸۹ وارد آموزشوپرورش شد و از آن زمان، در مدارس محروم حاشیه شهر تدریس میکرده است.
یک روز برای اضافهکار، او را به مدرسه دانشآموزان استثنایی میفرستند و او از آن زمان چنان عاشق این افراد میشود که با هزار سختی و پساز پیگیریهای مکرر، کارهای انتقالیاش را انجام میدهد تا از مدارس عادی به استثنایی برود. آقامحمد از سال۹۸ تاکنون در مدرسه استثنایی «تلاش» کار میکند که در آن، رشتههای پرورش گل و گیاه و نجاری را به توانیابان آموزش میدهند.
او تعریف میکند: سهسال پیش، یکی از دوستانم در بولوار امامت دفتر مهندسی باز کرد و دنبال نیروی خدمه برای آن بود. یکی از دانشآموزان توانیابم را به او معرفی کردم.
از آن پس دوستان آن دانشآموز مدام به دفتر مهندسی میآمدند و کنار او بودند. چون رفتوآمدشان زیاد بود، به دوستم گفتم بیا طبقه پایین شرکت را در اختیارشان بگذاریم تا در آن گل و گیاه بفروشند و سرشان گرم باشد. دوستم موافقت کرد و چندی بعد، کاروبار بچهها گرفت، اما متأسفانه بعد از مدتی، صاحب ملک، تقاضای پول رهن ۴۰۰میلیونتومانی کرد که خیلی زیاد بود و، چون توان پرداختش را نداشتیم، آن مکان تعطیل شد.
یک روز عابدی به مهمانی تولد دوستش میرود و به عنوان هدیه، گلدانی را میبرد که توانیابان مدرسهاش پرورش داده بودند. این مهمانی او را با بهرام همایی آشنا میکند که رئیس یکی از کارخانههای کیک و کلوچه شهرک صنعتی است.
وقتی همایی قضیه تعطیلشدن مرکز بولوار امامت را میشنود، قبول میکند هزینههای رهن و اجاره مکان جدیدی را بدهد و این میشود که کلبه امید در بولوار معلم پا میگیرد و خیران دیگری هم پای کار میآیند.
بعضی گلخانهدارها رایگان یا درقبال مبلغ ناچیزی، تعدادی گل دادهاند تا محصولات کلبه امید تنوع بیشتری داشته باشد
سه ماه پیش، این مجموعه با چهارتوانیاب، شروع به کار کرد، اما حالا دوازدهتوانیاب در آن مشغول به کار هستند. آنها در مدرسه تلاش، نحوه نگهداری و پرورش گل و گیاه را یاد گرفته و گیاهانی را که آنجا پرورش دادهاند، برای فروش به کلبه امید میآورند. همچنین بعضی گلخانهدارها رایگان یا درقبال مبلغ ناچیزی، تعدادی گل و گلدان دادهاند تا محصولات کلبه امید تنوع بیشتری داشته باشد.
آقامحمد میگوید: بیشتر توانیابان اینجا یتیم یا بدسرپرست هستند. اکثرشان از راههای خیلی دور و حتی روستاهای اطراف میآیند؛ بههمیندلیل یک مشکل عمدهشان رفتوآمد است.
او به هوش خوب بعضی از بچهها اشاره میکند و محمدرضا را با دست نشان میدهد و میگوید: آقامحمدرضا که میبینید، همهکاره اینجاست. کلید را به او دادهام. حسابوکتابها را انجام میدهد و برای خیلی از مشکلاتی که پیش میآید، طرح و ایده دارد.
گفتوگوی دوستانهای بین این معلم و شاگرد شکل میگیرد و بعد صحبت را از سر میگیریم.
عابدی میگوید: با اینکه دوسهماه بیشتر نیست کلبه امید را راه انداختهایم، کسانی که در فضای مجازی ما را دیدهاند، حتی از شاندیز و راههای دور میآیند تا سبزه عیدشان را از اینجا خریداری کنند و کمکی به این بچهها باشد.
او نگاهش را به دورتادور اتاق میچرخاند و میگوید: جا نداریم، وگرنه همین مدرسهای که من درس میدهم نوددانشآموز توانیاب دارد که همه آنها شرایط مالی سختی دارند و دنبال کار هستند. خدا را شکر میکنم که توانستیم اینجا را راه بیندازیم، اما اگر بتوانیم جای بزرگتری بگیریم، توانیابان بیشتری را میتوانیم مشغول به کار کنیم.
به نظر آقامحمد اهمیت اشتغال برای توانیابان اگر بیشتر از افراد عادی نباشد، کمتر از آن نیست؛ زیرا هزینههای درمان آنان زیاد است و خودشان را سر بار خانواده میبینند. ازطرفی هم خانهنشینی باعث افسردگی و تشدید ناراحتیهای عصبیشان میشود.
او میگوید: بیشتر همین بچههای ما تا قبل از اینکه اینجا مشغول کار شوند، ظاهری ژولیده و لباسهای نامرتبی داشتند، اما بعد از اینکه مشغول کار شدند، کلی به خودشان میرسند. مسواک و عطر و ادکلن میزنند، لباس مرتب میپوشند، با احترام با دیگران حرف میزنند. مشتریمداری میکنند و خلاصه اینکه همهجوره شخصیت اجتماعی خودشان را بالا بردهاند.
آقامحمد به انگیزه توانیابان برای کار اشاره میکند و کوزه بزرگی را که در آن چند شاخه خشکیده درخت گذاشته شده و شیشههای حاوی گیاه به آن وصل شده است، نشان میدهد و میگوید: این کوزه را میبینید؛ با کمک و فکر و خلاقیت همین توانیابان درست کردهایم. اول هدفمان زیبایی و دکور اینجا بود، اما خیلی از بازدیدکنندهها از آن خوششان آمده و سفارش دادهاند برایشان درست کنیم.
شیشههای وصلشده به شاخههای خشکیده، شیشههای شربت بودهاند. یکی از داروخانهداران، تعداد زیادی شربت تاریخگذشته داشته است که بچههای کلبه امید، آنها را گرفتهاند تا از شیشههایش استفاده کنند. بعد هم در این شیشهها گیاه پتوس گذاشتهاند و با فکر و خلاقیت خودشان، آنها را به شاخههای خشکیده وصل کردهاند.
در حال حاضر، چون نزدیک عید است، هر دو طبقه کلبه امید، به گل و گیاه اختصاص داده شده است. همچنین تعداد زیادی نارنج را کاشتهاند و بهجای سبزه گندم، سبزه نارنج میدهند که اگر از آن بهدرستی مراقبت شود، بزرگ میشود و نارنج میدهد. برای اینکه دختران توانیاب هم بتوانند درآمدی داشته باشند، کنار همین گلها و گیاهان، میزی را برای فروش شیرینیهای خانگی آنها اختصاص دادهاند.
آقامحمد میگوید: طبقه بالا را به دست دو دختر کمبینا و ناشنوا سپردهایم که هنگام برپایی جلسات با خیران، پذیرایی میکنند و چای و قهوه میآورند. درواقع فضایی شبیه کافیشاپ است.
این اشتغالزایی مشکلات پنهان خودش را هم دارد. حین صحبت با عابدی هستیم که یکی از توانیابان، هنگام ردشدن از کنار گلدانها به یکی از آنها برخورد میکند و آن را میاندازد. تا خم میشود آن را درست کند، با دو گلدان دیگر برخورد میکند و آنها هم میشکند. عابدی برای کمک به کنارش میرود و چندبار با آرامش میگوید: عیب ندارد. چیزی نشده. طوری نیست.
بعد که گلدانها جابهجا میشوند، آقامحمد میگوید: یکی از مشکلات ما در اینجا همین است که روزی چند گلدان میشکند. دست خودشان نیست. اقتضای شرایط جسمیشان است و هنگام عبورومرور به اینها برخورد میکنند. ما هم باید طوری واکنش نشان دهیم که ناامید و مضطرب نشوند.
او ادامه میدهد: کارتخوان و تمام حسابوکتابها هم دست خودشان است، منتهی پیش میآید که بهعنوان مثال بهجای ۷۰هزار ریال، ۷هزار ریال یا ۷ میلیونریال کارت میکشند. باوجوداین حتی وقتی خودمان حضور داریم، ما کارت نمیکشیم. میگذاریم همه کارها را خودشان انجام دهند، اما پرینت حسابها را مدام با کمک خودشان بررسی میکنیم تا اگر اشتباهی پیش آمد، برطرف کنیم.
بیماریهای توانیابان از دیگر سختیهای کارشان است. گاهی تشنج میکنند. گاهی فشارشان میافتد. گاهی دارویی را فراموش کردهاند بخورند و اعصابشان درگیر میشود.
عابدی میگوید: یک بار دیدیم یکی از توانیابان نیست. این طرف و آن طرف که دنبالش گشتیم، دیدیم در سرویس بهداشتی حالش بد شده و افتاده است.
او آهی میکشد و ادامه میدهد: این بچهها سختیهای زیادی را تحمل میکنند تا بتوانند کار کنند و درآمد داشته باشند. دوست ندارند سربار خانواده باشند. اگر اندک شرایطی برای اشتغالشان فراهم باشد، همه سختیهایی که برای ما غیرقابل تصور است، به جان میخرند و خم به ابرو نمیآورند؛ فقط به این امید که کار و درآمد داشته باشند.
یکی از مشکلات ما در اینجا همین است که روزی چند گلدان میشکند. دست خودشان نیست
به گفته آقامحمد، گاهی ممکن است بعضی افراد رفتار مناسبی با توانیابان نداشته باشند، اما بیشتر مردم وقتی میبینند این مؤسسه برای توانیابان است، دستودلبازتر خرید کرده و آن را به دیگران هم معرفی میکنند.
او همین حمایتهای مردمی را عامل اصلی پیشرفت و شناختهشدن کلبه امید میداند و امیدوار است که با کمک مردم و خیران بتوانند برای توانیابان بیشتری اشتغالزایی کنند، چرا که کلبه امید، توانیابان را از بیکاری و مشاغل کاذب، به شغل آبرومند رسانده است.
محمدرضا به قول دوستانش سخنگو و همهکاره کلبه امید است و همه او را برای شروع گفتگو به ما نشان میدهند. محمدرضا که از صحبتهای دوستانش خنده بر لبش نشسته است، از پشت میز کارتخوان بلند میشود و پیش ما میآید. او نمیتواند بهراحتی صحبت کند. شمردهشمرده حرف میزند تا کلامش را متوجه شویم.
میگوید: اینجا خانه امید ماست. جای دیگری نداریم که برویم. اگر اینجا نباشد، خانهنشین میشویم. حتی به پارک و... نمیتوانیم برویم. خیلیها ما را مسخره میکنند یا حرفهایی میزنند که ناراحت میشویم. اما در اینجا اینطور نیست.
محمدرضا تعریف میکند: من با مادربزرگ پیرم زندگی میکردم. در مدرسه خیلی میخوابیدم. آقا (محمد عابدی) پرسید چرا اینقدر میخوابم! گفتم شبها میروم زبالهگردی. وقتی فهمید، ناراحت شد و من را آورد به اینجا سر کار. بعد از مدتی مادربزرگم فوت کرد. به آقا گفتم دیگر جایی برای خواب ندارم و باید در خیابان بخوابم. با هزینه خودش و خیران، خانهای برایم اجاره کرد. من غیر از آقا هیچکس را ندارم. فقط او به فکر من است.
هادی دستش را روی قلبش را میگذارد. میخواهد بگوید آقا عشق من است. او سهتا اتوبوس سوار میشود تا به اینجا برسد. در مسیر رفتوآمد هم مشکلات متعددی برایش پیش میآید. گاهی زمین میخورد. گاهی فشارش میافتد. بعضیها مسخرهاش میکنند، اما باوجوداین آنقدر کلبه امید را دوست دارد که این سختیها را هر روز تحمل میکند.
او با زبان خودش به ما میفهماند که از وقتی به کلبه امید میآید، شادتر است. مدرسه را زیاد دوست ندارد، اما با سر به اینجا میآید. یکی از بچهها که نمیخواهد نامش ذکر شود، میگوید: پدرم ما را رها کرده است.
مادرم در خانه مردم کارگری میکرد و خرج ما را میداد. هزینه داروهای من زیاد است و همیشه با خودم میگفتم اگر پول داروهای من نباشد، مادرم اینقدر بیپولی نمیکشد، اما از وقتی به کلبه امید آمدهام، دیگر نمیگذارم مادرم برود کارگری کند. او با خندهای توأم با غرور میگوید: خودم نوکرش هستم.
* این گزارش پنجشنبه ۲۴ اسفندماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۴۳ شهرآرامحله منطقه ۱۱ و ۱۲ چاپ شده است.