
بانوی کارآفرین محله شهیدرستمی به «مامانِ زنبورها» معروف است
دانستن داستان زندگی زنی که برای پیدا کردن مسیر زندگیاش راههای مختلفی را امتحان کرده، از سربالاییها و سرپایینیها گذشته، یک جاهایی منتظر ایستاده و وقتهایی هم یکنفس دویده است، آنقدر جالب هست که همراهش شویم و از امامزادههای روستای پیوژن و کندوهای زنبورعسل در جنگلهای گرگان و مغازهای کوچک در خیابان مصلی سر درآوریم.
قدسیه صمدی با اینکه بانویی ۵۲ ساله است و کار زیادی در خانه برای پر کردن اوقات روزانهاش دارد، وقتهایی را هم برای خودش میگذارد؛ وقتهایی که در آن به خودش فکر میکند؛ مثل زمانهایی که زنبورها را برای تولید عسل همان فصل کوچ میدهند و به سرزمینهای مختلف میبرند. زمانهای بکری که به این راحتیها گیر کسی نمیآید. لحظههایی میشود که در آن، ۵۲ سال زندگیاش را مرور کند و رد پای خدا در آن بگیرد. در همین وقتها هم هست که بانوی محله محمدآباد، نفسی تازه میکند و با آرامشی که به دست میآورد، زیبایی و آرامش را برای اطرافیانش نیز به ارمغان میبرد.
صمدی را در محل، «مامانِ زنبورها» صدا میزنند. شاید به خاطر خاطرات ریز و درشتی که با زنبورها ساخته. احساس صمیمیتی که بین خودشان ایجاد کرده و علاقهای که به آنها نشان داده است، شاید هم به خاطر اعتقادش به اینکه زنبورها هم او را درک میکنند.
۱۰۰ کندوی عسل
ماجرای زنبوردار شدن بانو صمدی چندان پیچیده نیست. او اصلا در این کار تجربه قبلی نداشته و فقط به خاطر علاقه به طبیعت و زنبورها وارد کار زنبورداری شده و مغازه کوچکی هم سر خانهاش درست کرده است تا عسلهای تولیدیشان را در اختیار مردم قرار دهد.
او که همراه همسرش وارد این کار شده است، میگوید: از وقتی وارد این کار شدیم، آرامش عجیبی به زندگیمان آمده است. میگوید: ۱۰۰ کندوی عسل داریم و در هر کندو بیش از ۳۰ هزار زنبور مشغول تولید عسل هستند، اما این زنبورها برای من فقط زنبورعسل نیستند؛ دوستانی هستند که با آنها آرامش میگیرم. دوستشان دارم و حتی نیش زدنشان را تحمل میکنم، چون میدانم نیش زنبور فواید درمانی بسیاری دارد. بانوی زنبوردار محله ما که در گذشته به عنوان کارآفرین نمونه هم از او یاد شده است، حالا آرامشی دارد که ناملایمتهای پیشین زندگیاش را پوشانده است؛ ناملایماتی که شاید به خاطر رسیدن به اهداف زندگیاش پیش آمده و آمده تا رسیده به طبیعت و زنبورهایی که ویزویزشان اصلا برای او گوشخراش نیست.
وقتی او ۱۸ ساله بود، سرسختانه به دنبال اهداف زندگیاش یعنی تحصیل در مقطع دانشگاه و ورود به جامعه پیش میرفت که مصادف شد با انقلاب فرهنگی در سال ۱۳۵۹. با اینکه او و خواهرش تنها دیپلمههای فامیل بودند و جزو معدود تحصیلکردههای محل زندگیشان، تلاش میکرد که وارد دانشگاه شود. بعد از اینکه موفق به تحصیل در دانشگاه نشد، انگیزهاش را از دست نداد و با ورود به فعالیتهای اجتماعی و فرهنگی، مسیر زندگیاش را آنطور که به او آرامش میداد، طی کرد.
از متولی ۲ امامزاده تا عشق باغداری
بانو صمدی اکنون متولی دو امامزاده در روستای پیوژن است. با وجود اینکه سالیان سال است از روستای محل زندگیاش مهاجرت کرده و ساکن مشهد شده است، همیشه به آنجا رفتوآمد میکند، همچنین علاقه و تعهد و ارزشهایش باعث شده مسئولیت دو امامزاده روستا را نیز برعهده بگیرد و متولی آنها باشد. یکی دیگر از کارهای مورد علاقه صمدی، باغداری است که در کنار زنبورداری و کارهای خانه انجام میدهد و محصولاتش را به بازار عرضه میکند.
وقتی ۱۸ ساله بود، سرسختانه به دنبال اهداف زندگیاش یعنی تحصیل در دانشگاه و ورود به جامعه پیش میرفت
بسیجی فعال
صمدی در کنار همه مشغلههای شیرینی که برای خود ایجاد کرده است، بسیجی فعال محله نیز هست؛ آنهم از آن بسیجیهای ابتدای انقلاب. از خاطره روزهایی تعریف میکند که دختری دبیرستانی بوده و فعالیت انقلابی میکرده است.
در بین صحبتهایش یاد خاطره همکلاسیهایش میافتد که بعدها شهید شدند و همچنین یاد شیطنتهای انقلابی که در مدرسه انجام میداد. نفسی تازه میکند و نگاهی به قفسههای پر از شیشه عسل در مغازه میاندازد و دستهایش را روی هم میگذارد و ادامه میدهد: «خاطره که زیاد است. از کجا شروع کنم؟» قبل از اینکه جوابی بشنود، خودش تعریف میکند: «برخی همکلاسیهایم در دوران ابتدایی شهید شدند. هنوز جای آنها را روی نیمکتهای کلاس به خاطر دارم؛ شیطنتهایشان، تنبلی یا بازیگوشی و درس خواندنشان را. خیلی وقتها به آن روزها فکر میکنم و به جاهایی که خالی مانده است.»
اعلامیهها را با خط خودمان مینوشتیم
دوران دبیرستان قدسیه صمدی نیز پر از خاطراتی است که یک دختر ضدرژیم آن دوره میتواند داشته باشد. میگوید: «اطلاعیههای امام را با خط خودمان مینوشتیم و بین بچهها تکثیر میکردیم. آن زمان در مدرسه دودستگی ایجاد شده بود. عدهای طاغوتی و عدهای هم فعال انقلابی بودند. همیشه با هم درگیریهایی داشتیم؛ بهخصوص آنهایی که پدرانشان ارتشی بودند و وضعیت مالی خوبی هم داشتند، با ما مخالفت میکردند.»
با خنده خاطرهای را تعریف میکند که همان لحظه به یاد آورده است: «خیلی از پدران بچهها با ماشینهای آنچنانی دنبالشان میآمدند. از من میپرسیدند چرا پدرت دنبال تو نمیآید؟ پدرم وقتی دوساله بودم، فوت کرده بود و مادرم با فداکاری تمام، ما را بزرگ کرده بود. نه اینکه خجالت بکشم، برای اینکه اذیتم نکنند، چیزی نگفته بودم. آنقدر دوست داشتم که پدر من هم بود و با ماشین به دنبالم میآمد. به همه گفته بودم پدرم راننده است ولی وقت نمیکند به دنبال من بیاید. حالا وقتی یاد آن روزها میافتم، خندهام میگیرد.»
بغض در تنهایی
زنبورداری، باغداری، فرماندهی پایگاه بسیج، شرکت در فعالیتهای اجتماعی و انجام برخی کارهای سنگین، شخصیت محکم و شاید مردانهای از او به نمایش گذاشته است، با این حال وقتهایی بغض میکند و میگرید. بیشتر آن وقتهایی که در کنار زنبورهاست، فرصت فکر کردن دارد.
میگوید: «یاد تنهایی شهدا که میافتم، میگریم.» همین که خیلی از همدورهایهایش شهید شدهاند و سختیهای دوره جنگ را به چشم دیده، بهترین دلیل است برای بروز این حس؛ حسی که سعی میکند از آن استفاده کند. شاید همین حسها بوده که پای او را به شورای اجتماعی محله باز کرده است. محلی که شاید به طریقی بتواند دغدغههایش را مطرح کند و خیابانی که به نام هیچ شهیدی نامگذاری نشده بود، یکی از دغدغههایش بود. حالا خوشحال است که وقتی آدرس خانهاش را میدهد، به جای نام بردن از کوچههای اطراف بگوید: «کوچه شهیدخسروی».
* این گزارش در شماره ۱۳۰ شهرآرا محله منطقه ۶ مورخ ۸ دی ماه سال ۱۳۹۳ منتشر شده است.