
کوچههای نام و نشان گرفته این شهر که با پسوند شهید، روی دیوارها شناخته میشوند، تنها نام یک کوچه نیستند. هر کدامشان قصه کوتاه و بلندی دارند از انسانهایی که روزی توی همین محلهها قد کشیدهاند و مردان آسمان شدهاند.
کوچه امامت ۶ هم که این روزها با نام «شهید محسن جلیلیان کهن» تابلو خورده، صاحب یکی از همین قصههاست. قصه او شرح حال نوجوان ۱۶ سالهای است که تنها پس از ۱۷ روز شیدایی در منطقه سومار، مرد شهادت میشود.
گزارش پیش رو روایتهای «اشرف حیدرزاده» و «علی جلیلیان کهن» از روزهای سختِ بدون فرزند است. روزهایی که وادارشان میکند خانهای که خشت به خشت آن با دست پسر نوجوانشان بالا رفته را تبدیل به خیریهای کنند که به «بیتالجواد» معروف است؛ بیتی که یادگار اوست.
درست شب عاشورا بود. خواب دیدم دارم از پلههای بیمارستانی بالا میروم. چند راهروی مارپیچ را با عجله گذشتم. نور کمی از درز پنجرهها گذشته بود و سایهام را خطخطی میکرد. خودم را انداختم توی یکی از اتاقها، دیدم محسن روی تخت دراز کشیده و از درد به خودش میپیچد. آنقدر از درد به خودش پیچید که کبوتر شد و از پنجره پرید. بیدار شدم و همانجا گفتم: «محسنم شهید شده.»
محسن با شناسنامهای که ۱۶ سال بیشتر ندارد روبروی پدر ایستاده تا اذن جهادش را توی برگههای اعزام به خدمت امضا بزند. هیچکس راضی به رفتنش نیست با این همه وقتی میگوید: «من به سن تکلیف رسیدهام حالا جهاد هم مثل نماز بر من واجب است» دهان مخالفت همه بسته میشود.
«به پدرش گفتم امضا کن. امضا هم نکنی، باز میرود. هوایی شده. این امضا بهانه است تا حرمتمان را حفظ کند. ۶ نفر بودند. از اهالی همین کوچه. میان اسامیشان خادمالخمسه و عبدا... نام را به خاطر دارم. کوچکترینشان محسن بود. با هم به جبهه اعزام شدند.»
۲ روز مانده بود به باز شدن مدرسهها که ساکش را بست. قرار بود ۶ نفری تا راه آهن را پیاده بروند و به اصطلاح خودشان با کوچهپسکوچههای شهر خداحافظی کنند. روز قبلش گفتم حالا که قرار را به رفتن گذاشتهای، بیا برویم بازار تا یک دست لباس نو برایت بخرم. مثلا لباس دامادی.
دو روز مانده بود به باز شدن مدرسهها که ساکش را بست. قرار بود ۶نفری تا راه آهن را پیاده بروند
میترسم حسرت دیدنت توی این لباس روی دلم بماند. نمیآمد، اما وقتی اصرار مرا دید، قبول کرد. چند ساعت بعد برگشتیم. لباس را گذاشتم توی ساک تا با خودش ببرد. ولی هربار که رفتم توی اتاقش، دیدم لباس را گوشهای گذاشته.
گمانم چهار بار این اتفاق تکرار شد. روزی که رفت کلاس تفسیر قرآن داشتم. باقی برای بدرقهاش رفته بودند و من ماندم. کلاس که تمام شد برگشتم و دیدم باز لباسها گوشه اتاق است. لباسها را برداشتم و از خانه زدم بیرون. میدانستم پای پیاده هنوز به راهآهن نرسیدهاند.
وقتی رسیدیم داشت از پلههای قطار بالا میرفت. پدرش دستش را گرفت و خواستیم توی یک عکسِ یادگاری با ما باشد. قبول نمیکرد. خیلی برای رفتن عجله داشت. پیش از این همه میخواستند منصرفش کنند. بچه سال بود و دلِ هیچکس با رفتنش یار نبود.
با این همه پلهها را پایین آمد، همانجا پهلوی قطار ایستادیم و عکس گرفتیم. یادم هست دستم را گذاشتم روی شانهاش. میدانستم این آخرین باری است که دستم شانهاش را میگیرد. شانه پسرم را فشار دادم تا لذت آن لحظه توی خاطرم بماند.
محسن بچه اولم بود. مادرها این حس را خوب میشناسند. اینکه بچه اول با باقی بچهها فرق میکند. عزیزتر است. چون لذت مادر شدن را برای اولین بار با او تجربه کردهای. محسن که سوار قطار شد، دل کندم.»
اولین نامهاش به خانه میرسد. نامهای که توی آن اینطور نوشته است: «امروز روز اول مدرسههاست. امسال جای من پشت نیمکتهای کلاس خالی است. اما من توی یک مدرسه بهترم.»
بعد از این دیگر نامهای نیامده و خانواده همچنان چشم به راه پیغامی دیگرند: «چشم انتظاری سخت است، اما نمیتوانستم حرفی بزنم. محسن برای فامیل ما خیلی عزیز بود. روزی که رفت همه دلخور بودند. ابرو گره کرده از اینکه چرا راضی به رفتنش شدیم. میدانید ۱۶ ساله هنوز نوجوان است.»
پچپچ همسایهها آزارم میداد. وقتی از کنارشان رد میشدم چشمشان ناخواسته سمت دیگری میچرخید. به دلم برات شده بود که اتفاقی افتاده، اما چیزی نگفتم. دهم محرم بود و برای خواندن زیارت عاشورا در مجلسی دعوت داشتم. آن روزها تمام وقتم را با کلاس تفسیر و آموزش قرآن و دعاخوانی در مجالس پر میکردم.
اول مجلس پیش از شروع همین که روی زمین نشستم پسربچهای دوید سمتم و گفت: «محسن شما شهید شده»، خانمهای مجلس دستش را کشیدند و دعوایش کردند. بعد هم یکیشان گفت: «حاج خانم بچه نفهمی کرده. چنین چیزی حقیقت ندارد و محسن همین روزها بر میگردد.» زانوهایم سست شد، اما چیزی به روی خودم نیاوردم. مجلس که تمام شد، راه خانه مادرم را پیش گرفتم.
به خانه که رسیدم دیدم همه خواهرهایم نشستهاند و به سر و صورت میزنند. مدام جیغ میکشیدند که «محسن شهید شده. چرا گذاشتید برود. هنوز بچه بود.» گویا دو نفر از آن پنج نفری که همراه محسن اعزام شده و در منطقه سومار هم کنار او میجنگیدند، خبر شهادتش را به خانوادههایشان داده بودند تا آنها به ما برسانند، اما هیچکدام جرات نکرده بودند.
دلم آتش گرفت، اما سعی کردم خم نشوم. به خانوادهام گفتم: «ساکت باشید. امروز عاشوراست. روز ۷۲ قربانی امام حسین (ع). حالا یکی هم از ما قربانی شود چه اتفاقی میافتد.» طاقت ماندن نداشتم. آمدم بیرون.
همسایهها به حاج آقا قنبری که سر کوچهمان قنادی داشت گفته بودند بزرگتری کند و خبر را آرام آرام به ما بگوید. حاج آقا قنبری هم گفت: «به گمان دوستانش، محسن شهید شده. آنها فقط زخمی شدنش را دیدهاند.»
به خانه که رسیدم همه درها را بستم و توی تاریکی زدم زیر گریه. اما هر چه گریه میکردم دلتنگیهایم برای محسن تمام نمیشد. بعد از آن روز خیلی منتظر ماندم، اما پیکر پسرم توی هیچکدام از کاروانهای شهدایی که به مشهد میرسید، نبود.»
پیکرش که نیامد، حرفهایی سر زبانها افتاد که نکند محسن زخمی شده و گوشهای توی بیمارستانی بستری باشد. با برادرم تمام بیمارستانها را زیر پا گذاشتیم. خیلی پیگیری کردیم. گفتند: «شاید گمنام بوده. بروید تهران و میان شهدای آنجا سراغش را بگیرید.
شبانه راه افتادیم سمت تهران. تمام بیمارستانها و سردخانههای پایتخت را وجب به وجب گشتم، اما هرچه بیشتر میگشتم کمتر پیدایش میکردم. مستاصل گوشهای نشسته بودیم که یکی گفت: «شاید توی سردخانه پارک شهر باشد.» اصلا نمیدانستم توی پارک شهر سردخانه هست.
به سرعت رفتیم سمت آدرسی که داده بودند. سر در سردخانه عکس شهدایی که تازه به شهادت رسیده بودند، نصب بود. محسن اولین عکس گوشه سمت چپ بود. با اینکه چهرهاش خونی بود، اما او را از خالی که روی صورت داشت، شناختم.
مسئولش را صدا زدم و گفتم: «این پسر من است.» گفت: «این پیکر شهدای بینام و نشان است. بیا برویم تحویلت بدهم.» وقتی رفتیم پایین، دیدم سردخانه پارک شهر اصلا سردخانه نیست. همه پیکرها را روی زمین چیده بودند و عکس روز اولِ شهادت روی سینهشان نصب بود.
پیکر محسن توی این سه ماه کاملا خشک شده بود. به هر مشقتی بود جسد پسرم را تحویل گرفتم تا به خانه برگردانمش. به خانواده خبر دادم و محسن را راهی کردم. بعد هم قرار شد من و برادرم با هواپیما برویم تا زودتر برسیم و تدارکات مجلس را مهیا کنیم.
گویا محسن و همرزمانش میان درهای در منطقه سومار بودند که ناگهان ترکشی به گردنش اصابت میکند. همرزمانش سعی میکنند او را از دره بالا ببرند. از دوستش شنیدیم که محسن را سه بار از کوه بالا میکشند، اما به نیمه راه نرسیده پرت میشود پایین.
بالاخره طنابی پیدا میکنند و محسن را به سطح زمین و از آنجا به بیمارستان صحرایی منتقل میکنند. توی بیمارستان تحت عمل جراحی قرار میگیرد، ولی بعد از عمل به شهادت میرسد. دلیل اینکه محسن بینام و نشان میشود هم همین بوده است. پزشکان ناچار میشوند برای جراحی علاوه بر لباسها، پلاک را از گردنش باز کنند. پلاک گم میشود و پسرِ بینام مرا همراه دیگر مفقودین به تهران میبرند.
آن روزها راننده اتوبوس بودم توی خط آب و برق. یک ظرف سه تکه داشتم که قبل از عزیمت محسن به جبهه خانم عادت داشت ناهارم را داخل آن بریزد و بدهد دست پسرمان تا برایم بیاورد. روزهای بعد از شهادت محسن اصلا حال خوشی نداشتم.
پشت فرمان که مینشستم مدام تصویرش قابلمه به دست پیش چشمم بود. گاهی شهادتش را فراموش میکردم و گمانم میرفت که محسن دارد برایم غذا میآورد، اما با سر و صدای شاگردم به خودم میآمدم. چندبار به همین شیوه نزدیک بود تصادف کنم.
هرگز برای یکبار هم توی جمع گریه نکردم. با خودم میگفتم اگر دوستی بیتابی مرا ببیند ناراحت و اگر دشمن باشد، شاد میشود. همیشه وقتی خانه از حضور همه خالی میشد، مینشستم و تا جایی که فرصت دست میداد اشک میریختم.
این رویه حتی روزهای ابتدایی یعنی روزی که پیکر محسن را آوردند وجود داشت. تا آنجا که یادم هست خانمی وقت بیرون رفتن از مجلس عزا گفت: «این دیگر چه طور مادری است. انگار دلش از سنگ است.
نوجوان مثل دسته گلش را فرستاده جبهه و حالا نشسته و مردم را تماشا میکند.» هیچکس جز خودم نمیدانست چه حالی دارم. اینکه چقدر دلم بیقرار محسن است، اما من فقط دل به راهی دادم که پسرم انتخاب کرده بود و به این انتخاب او افتخار میکنم.
شهید محسن جلیلیان عضو پایگاه بسیج مسجد الزهرا در امامت ۴۰ بود. از همین جا هم با راه و رسم مردان آسمان آشنا و را جبهه را پیش گرفته بود.
قد کشیدن در خانوادهای انقلابی که در تمامی راهپیماییهای دوران انقلاب نیز شرکت میکردند در این اتفاق بیتاثیر نبوده است وقتی دست توی دست والدین در کوچههای مشهد دوران طاغوت شعار «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» سر میداده است. نقل دو خاطره که تا هنوز ورد زبان پدر و مادر شهید است، میتواند مصداق بارزی بر این گفتهها باشد.
پیش از اینکه ساکن آزادشهر بشویم در خیابان کوهسنگی زندگی میکردیم. جایی درست روبروی مجسمه تاج. اوج انقلاب بود و خیلی از انقلابیها تلاش میکردند تاج را پایین بکشند. یکشب دوتا بسیجی با موتور آمدند تا تاج را بشکنند.
ماموران شاهنشاهی خبر شدند و کار در نیمه رها شد. سمت خانه ما گریختند و ما هم پناهشان دادیم. یکی از بسیجیها گفت: «موتور امانت است و اگر ماموران ببرند شرمنده صاحبش میشویم.» داشتیم فکر میکردیم چکار میشود کرد که یک آن متوجه شدم محسن نیست.
از پنجره دیدم میرود سمت موتور. بعد هم صدایش را شنیدم که دارد گریه میکند و به ماموران میگوید این موتور پدرم است و باید ببرمش. دیدم ماموران میخواهند دستگیرش کنند که خودم زدم بیرون و گفتم موتور مال ماست. خلاصه ما را بردند دایره تحقیقات و توانستیم با کلی ماجرا خودمان را خلاص کنیم.
یکبار هم رفته بودیم راهپیمایی. محسن هم با اینکه ۱۲ سال بیشتر نداشت همراهمان بود. ماموران شاهنشاهی که رسیدند، شلوغ شد. هر کسی سمتی فرار میکرد. خودمان را انداختیم پشت یک وانت و فرار کردیم سمت چهارراه شهدا.
تازه آنجا بود که فهمیدم محسن نیست. از هر کسی سراغش را گرفتم خبری نداشت. با خودم گفتم حتما شهید شده. توی همین خیال بودم که دیدم دارد از انتهای کوچه میآید. وقتی رسید به من گفت: «حاجیت هم آمد.» این «حاجیت» گفتن تکیه کلامش بود. بعد تعریف کرد که وقتی شلوغ شده، خودش را انداخته پشت دیوار یک مدرسه و همانجا پناه گرفته.
- چرا اسم خانه را بیت الجواد گذاشتید؟
اوایل انقلاب بود که به آزادشهر نقل مکان کردیم. آن روزها اینجا بیابان بود و خانه ما تا مرحله اسکلت بالا رفته بود. محسن خیلی توی کار بنایی این خانه کمک کرد. دیوار رو به حیاط با دستهای او چیده شده. هر وقت سراغش را میگرفتم. میدیدم گوشهای دارد دیوار چینی میکند.
وقتی شهید شد دیگر طاقت ماندن در این خانه را نداشتیم. حتی چندبار قصد کردیم خانه را بفروشیم و برویم
وقتی شهید شد دیگر طاقت ماندن در این خانه را نداشتیم. حتی چندبار قصد کردیم خانه را بفروشیم و برویم، اما بعد تصمیم گرفتیم آن را به عنوان یادگار محسن نگه داریم. همین بهانهای شد که آن را تبدیل به یک خیریه کنیم و اسمش را هم گذاشتیم بیتالجواد.
- یعنی اینجا الان یک خیریه است؟
بله، اما چون نمیخواستم همه متوجه شوند کلمه خیریه را توی تابلوی سر در خانه قید نکردیم. البته این را هم بگویم که ما زمانی که در حال سخت این خانه بودیم دستمان تنگ بود. محسن توی آن دوران گاهی میرفت توی پارک دستفروشی میکرد تا به خیال خودش کمک حال ما باشد. این کمک به دیگران هم یادگار این عمل اوست.
- خیریه فعالیتش را از چه زمانی شروع کرد؟
اوج فعالیتش بعد از شهادت محسن بود البته از آنجا که در مساجد کلاس تفسیر قرآن و دعا داشتم، با این فضا بیگانه نبودم، اما از سال ۶۱ به بعد به صورت علنی و با دعوت از خیران شروع به کار کردم.
- عمده فعالیت خیریه بیتالجواد چیست؟
بیشتر در تدارک عروسی و درست کردن جهیزیه برای نوعروسان بیبضاعت هستیم. علاوه بر این هر کسی نذری دارد به اینجا میآورد و ما هم به دست اهلش میرسانیم. از اقلام خوراکی هست تا وسایل منزل.
- تا به حال چند نو عروس را به خانه بخت فرستادید؟
تعدادشان را نمیدانم گاهی جهیز ۳۰ عروس را با هم میچینیم و برایشان جشن کوچکی هم میگیریم.
- تبلیغاتتان چگونه است؟
سالهای ابتدایی کار با دعوت از همسایهها و مسجدیهای محله شروع کردیم، اما به مرور شناخته شدیم و حالا از سراسر شهر هر کسی نذری دارد به اینجا میاید. حالا دیگر تبلیغ نمیکنم. خیران خودشان میآیند. من هم گوشه حیاط یک انبار درست کردم و همه وسایل اهدا شده را آنجا میگذارم و زمان موعود که فرا میرسد آن را بین نو عروسان معرفی شده تقسیم میکنم.
- نیازمندان را چطور شناسایی میکنید؟
آشنایان معرفی میکنند. ما هم با کمک خانمهای خیر در موردشان تحقیق کرده و اگر نیازمند باشند کمکشان میکنیم.
- حرف آخر؟
یدا. فوق ایدیهم. امیدوارم مورد شفاعت شهیدان که وجیهها... هستند قرار بگیریم.
*این گزارش پنجشنبه، ۱۹ شهریور ۹۴ در شماره ۱۶۲ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.