عالیهخانم، هنوز لهجه شمالیاش را حفظ کرده است. قبل از شهادت پسرش، غلامحسین، بود که اسباب و اثاثیه را از بندر ترکمن جمع کردند و به مشهد آمدند و در قاسمآباد ساکن شدند. در و دیوار خانهشان پر از است از یادگاریهای جنگ، تصویر وصیتنامه، چفیه و پلاک شهید و همه چیزهایی که نشانی از ایام جبهه دارد.
در یک دست عالیهخانم تصویر غلامحسین است و در دست دیگرش، عکس همسرش، حاج محمد که او هم رزمنده بود و سال۱۳۸۰ به رحمت خدا رفت. روی هر دو قاب یک نوار مشکی زدهاند، انگار همیشه داغ این شهید و پدرش بر دل این خانواده تازه است.
غلامحسین در خانه کمکدست من بود. با اینکه سن و سالی نداشت، مردی بود برای خودش. وقتی به حیاط میرفتم و لباسهایشان را میشستم، میآمد و کنارم مینشست و با من لباس میشست؛ وقت شستن ظرفها هم همینطور. من را از آشپزخانه بیرون میبرد و خودش ظرفها را میشست.
در بازار دوشادوش من میآمد و همه خریدها را روی شانههای کوچکش میگذاشت. تازه دهیازدهسالش شده بود، اما مرد خانه من بود. اگر یک لیوان آب میخواستم، او پیش از همه لیوان آب را به دستم میداد. با اینکه پنج خواهر و برادر بودند، غلامحسین همیشه در محبت به پدر و مادرش پیشقدم بود.
زیاد اهل درسخواندن نبود. وقتی سیزدهساله شد، رفت و در بسیج ثبت نام کرد. هم پدرش، آقامحمد و هم برادرش ابراهیم در جبهه بودند و من اصلا نمیخواستم غلامحسین هم راهی جنگ شود. یک بار گفت و من هم خیلی محکم جوابش را دادم «نه؛ حرفش را هم نزن.» پدر غلامحسین کارمند راهآهن بود.
همین که به مشهد آمدیم، کار و زندگی را رها کرد و رفت جبهه. مادر مریضاحوالی داشتم که او هم پیش من زندگی میکرد. ازطرفی تازه از بندرترکمن آمده بودیم و اینجا نه فامیلی داشتیم و نه دوست و آشنایی. واقعا تنها امیدم به غلامحسین بود.
ولی او هم نماند. غلامحسین هم از سیزدهسالگی به جبهه رفت. به بهانه کارنامه تحصیلی پایان سال، امضای من را گرفت و رفت. هنوز کارنامهاش را دارم. بعداز مدتی ابراهیم از جنگ برگشت، اما غلامحسین هنوز در جبهه بود. گفتم دستی به سر و روی خانه بکشیم تا غلامحسین برمیگردد.
کارگرها داشتند حیاط را موزاییک میکردند که یک جیپ خاکی از بنیاد شهید آمد دم در خانهمان. ابراهیم را صدا کردند و موضوع شهادت غلامحسین را به او گفتند. با همان ماشین به بنیاد شهید رفتیم. نگذاشتند من پیکر پسرم را ببینم؛ گفتند شیمیایی شده است و احتمال سرایت به ما وجود دارد، اما اینطور نبود، ترکش به سر غلامحسین برخورد کرده و صورتش را از بین برده بود.
دوازدهم تیر سال ۱۳۶۵ و در جریان آزادسازی شهر مهران (عملیات کربلای یک)، پسرم هنوز شانزدهسالش نبود که من را برای همیشه تنها گذاشت.