
به «علیرضا طاحونی» میگویند، آقای «۷۰ درصدی»
عباسی| میگوید به نام امام اول و امام هشتم نامش را گذاشتهاند «علیرضا»، تا از برکت این نامها، راهش را درست انتخاب کند. فرزند اول خانواده است و از آنجا که در خانوادهشان فرزند ارشد اگر پسر باشد، جایگزین پدر است، بعد از اتمام دوره پنجم ابتدایی به حرفه پدری، یعنی کفاشی وارد میشود تا هم کار یاد بگیرد و هم کمک خرج خانواده باشد.
تمام ذوق و شوق علیرضا در آن روزها علاوه بر مهارتآموزی و کسب و کار، حضور در برنامههای پایگاه فعال بسیج شهرستان گناباد بوده که تازه پا گرفته بود. بالاخره این آرزو به واقعیت نزدیک شد و با اجازه پدر، چند ساعت از بعدازظهر خود را به فعالیتهای فرهنگی، عقیدتی و مذهبی پایگاه بسیج میپردازد.
خمپاره، ترکش، کلاش، ژ-۳، خط، عملیات و... الفبایی است که آموختنش از همان پایگاه شروع میشود. این الفبا جامه عمل پوشید و علیرضا را با نام رزمنده به میدان فرستاد. همراه خیلیهای دیگر، جانش را گرفت کف دستش و پا به رزمگاه گذاشت.
آن روزها و آن میدان برای «علیرضا طاحونی» یادگارهایی داشت که در بدنش نگاه داشت و با خود آورد. او جانباز قطع نخاعی است، شیمیایی هم شده و کلیهاش را هم از دست داده است. اینها باعث شد که وقتی از جنگ برگشت، پسوندی به فامیلش اضافه شود؛ «۷۰ درصد.»
اولین گام عاشقی
«۱۸ ساله بودم که از طریق فعالیت در پایگاه بسیج توانستم به مدت دو ماه به جبهه جنگ اعزام شوم. درست خاطرم هست آن روزی را که بعد از کلی صحبت با پدرم، موافقتش را جلب کردم و با رای مثبت پایگاه بسیج قرار شد به جبهه اعزام شوم. شب و روز اعزام خوب در خاطرم مانده که از خوشحالی سر از پا نمیشناختم و خدا را شکر میکردم.» این جملات را آغازگر خاطرهبازی این جانباز محله دانشآموز است.
همان اولین تجربه بودن در جبهه او را نمکگیر میکند: سال ۱۳۶۳ با عنوان بسیجی اعزام شدم و حدود دو ماه در جبهه فعالیت داشتم، اما بعد از دو ماه دوباره به گناباد، شهر محل سکونتم برگشتم. همان چند روزی که خانه بودم، دلم در جبهه بود.
مانند آدمهای سرگشته شده بودم. بالاخره تصمیمم را گرفتم و با آنکه هنوز ۶ ماه تا موعد سربازیام مانده بود، از طریق سپاه مشمول سربازی شدم و دوباره خودم را به جبهه رساندم.
او ادامه میدهد: در آن روزها در تعاونی رزمِ قرارگاه بودم. بچههای تعاونی رزم کارشان این بود که معمولا بعد از عملیات به تفحص شهدا و مجروحان بازمانده میپرداختند. این کار من در تعاونی رزم قرارگاه تا قبل از پایان سال ۶۳ بود، اما در مدت دو سال یعنی بین سالهای ۶۳ تا ۶۵ ما در تمام عملیاتها شرکت داشتیم، به این معنا که در قبل عملیات از رزمندگان ساک و وصیتنامه میگرفتیم و به آنها پلاک میدادیم و بعد عملیات هم به حال مجروحان میرسیدیم.
طاحونی از تجربه دیگری هم در جبهه پرده برمیدارد: در روزهایی که عملیات نداشتیم نیز کارمان تفحص شهدا و تحویل آنان به معراج الشهدا بود.
یادگاری جنگ
او در ادامه به چندین بار مجروح و شیمیایی شدن در دوره دو ساله سربازی در منطقه اشاره میکند و میگوید: با تمام این اوصاف دوره سربازی هم تمام شد و باز من با دغدغه این که چگونه در جبهه بمانم را داشتم. به شهرستان برگشتم، هر چه تلاش کردم خودم را به عملیات کربلای ۴ برسانم، نشد، اما برای عملیات کربلای ۵ دیگر آستین همت را بالا زدم و دوباره با عنوان بسیجی به منطقه اعزام شدم.
این جانباز ۷۰ درصد از چگونگی طع نخاع شدنش میگوید: بعداز بازگشت دوباره به جبهه به عنوان مسئول تعاون گردان امام صادق (ع) در تیپ ویژه شهدا قرار گرفتم. اواخر اسفندماه سال ۶۵ بود که یک روز خط را به من تحویل دادند و من در حال جمعآوری پیکر شهدا از خط بودم که در در اثر ترکش خمپاره ۶۰ از ناحیه کمر قطع نخاع شدم.
در حال جمعآوری پیکر شهدا از خط بودم که در در اثر ترکش خمپاره ۶۰ از ناحیه کمر قطع نخاع شدم
جانباز واقعی همسرم است
او منطقه جانبازی را شلمچه و نام عملیات را کربلای ۵ معرفی میکند و میگوید: محوریت اصلی زندگی علیرضا طاحونی خود او نیست، همسرش است، جانباز واقعی همسر من است.
حاج علیرضا پردهای دیگر از زندگیش را باز میکند. به روزهایی میرود که بعد از قطع نخاع شدن از ناحیه کمر تمام دارایی خود را در سینما بهاران آن زمان گنابابد سرمایهگذاری کرد و برای ورود به زندگی مشترک آماده شد.
او در اینباره میگوید: بعد از مجروح شدن دیگر نتوانستم در جبهه حضور پیداکنم. دلم هم کمی آرام گرفته بود. بالاخره از جنگ یادگاری گرفته بودم. در سینما بهاران آن زمان گناباد سرمایهگذاری کردم و تصمیم گرفتم ازدواج کنم.
دوستان و آشنایان گزینههای مختلفی را به من معرفی میکردند تا اینکه از طریق دوستان سپاه، همسرم «شهربانو قائنی» به من معرفی شد و از آن زمان تاکنون همواره و همه جا میگویم زندگی کردن با یک فرد جانباز کار هر کس نیست. در واقع من جانباز نیستم همسرم جانباز است.
حاج علیرضا قسمتم بود
از اینجای کار رشته کلام در دست همسر جانباز قرار میگیرد. شهربانو قائنی میگوید: خواستگارهای زیادی داشتم، هر کدام را به بهانهای رد میکردم، موضوع حاج علیرضا که پیش آمد ناخواسته ته دلم لرزید، وقتی پدرم نظرم را پرسید جرات پیدا کرده بودم و گفتم میخواهم با حاجی صحبت کنم. همین اتفاق هم افتاد، با یک جلسه صحبت به پدر و مادرم گفتم میخواهم با حاج علیرضا ازدواج کنم.
در مراسم خواستگاری فهمیدیم که برادرم همرزم حاجی است و در عملیاتی در جبهه با هم بودهاند
او ادامه میدهد: در مراسم خواستگاری فهمیدیم که برادرم همرزم حاجی است و در عملیاتی در جبهه با هم بودهاند، اینجا بود که دلم قرص شد و با قطعیت پاسخ مثبت دادم.
او از اینکه همسر جانباز شده است، احساس خوبی دارد و آن را موهبت میداند: در خانوادهای بزرگ شدم که بیشتر مردان فامیل رزمنده بودند و حتی تعدادی از آنها به شهادت رسیدند، با جبهه و جنگ و عملیات بیگانه نبودم. من حس میکنم هر کسی لیاقت ندارد همسر جانباز شود، این موهبتی است که از طرف خدا به من عطا شد.
او از حرف و حدیثهای میگوید که چند سالی دست از سر زندگی او برنداشتهاند: از سال ۶۸ که ازدواج کردیم، پنج سال گذشت و ما بچهدار نمیشدیم و خیلیها از من میپرسیدند چرا همسر حاجی شدم؟ البته این حرفها قبل از ازدواج هم بود، اما هر چه این حرفها بیشتر و داغتر میشد عشق و علاقه و قوام زندگیام با حاج علیرضا هم بیشتر میشد.
زهرا، ثمره زندگی
او در ادامه از لطف امام هشتم (ع) نسبت به زندگی و خانوادهاش میگوید: همین که نام حاجی هم نام مبارک امام هشتم (ع) است و نیز با لطف حضرت بالاخره فرزنددار شدیم و در سال ۷۳ و در ماههای آخر بارداری به مشهد آمدیم و دخترم زهرا در مشهد مقدس متولد شد.
در این میان حاج علیرضا هم همراه میشود و میگوید: لطف امامرضا (ع) و میزبانی مردم مشهد ما را نمکگیر کرد و همزمان با تولد زهرا در مشهد ماندیم. به برکت تولد فرزندم بعد از مدتی در استانداری خراسان رضوی مشغول به کار شدم و خانهام را ساختم. این افتخارمان است که در شهر امام رضا زندگی میکنیم.
تاکنون دعوا نداشتهایم
جانبازی بودن، یعنی فاصله داشتن از سلامتی، آدم اگر یک سردرد جزئی هم داشته باشد، خلقش تنگ میشود. وقتی از طاحونی در مورد رابطهاش با خانواده سوال میکنم، میگوید: با دخترم زهرا مانند یک رفیق برخورد کردهام روابط ما بعد از پدر و فرزندی، مانند دو رفیق است. در مورد همسر هم با جرات میگویم غیر از جر و بحثهای زن و شوهری، خوشبختانه تاکنون هیچگاه با هم دعوا نکردهایم.
این جانباز ۴۹ ساله هم محلهای ما در انتها توصیهای هم به جوانترها دارد، اینکه بدانند دشمن این روزها درمیدان جنگ نرم سلاح به دست گرفته است. او یادآور میشود: درست است که در جنگ سخت تلفات جانی داریم، اما هم دشمن و هم مکان جنگ مشخص است، اما در جنگ نرم دشمن به صورت نامحسوس نفوذ میکند و مکان حمله هم ذهن جوانان ماست.
او اضافه میکند: مسئولان باید به مشکل اشتغال جوانان توجه کنند، چرا که بیکاری میتواند پایه همه بدبختیها و فسادها باشد.
* این گزارش پنج شنبه، ۳۱ اردیبهشت ۹۴ در شماره ۱۴۷ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.