کد خبر: ۲۶۴۸
۱۶ اسفند ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

بنویسید«جانباز» بخوانید «ایستادگی»

هر کدامشان چیزی را در روزهای دفاع مقدس و نبردجاگذاشته اند؛ یکی دوستش را، یکی دستش را، یکی پاهایش را و تقریبا همه شان آرامش و اعصاب شان را. آن ها دوست داشتند شهید شوند اما حالا دارند ذره ذره درد می کشند. بی شک زخم جنگ تا آخر راه زندگی با آن ها می ماند. نه فقط درد جسمی، که درد همه خاطرات تلخ و شیرین. امروز روز جانباز است. روز کسانی که دردکشیدنشان را فراموش کرده ایم. به بهانه این روز، صبر و استقامت جانبازان را در قالب چند خرده روایت پیش رویتان می گذاریم.

خودشان می گویند «دوست داشتیم شهید شویم.» دوست داشتند دست به دست یاران شهیدشان پرواز کنند تا ملکوت. اما شدند فرشتگان زمینی، شدند تاریخ نگاران جنگ، حافظان تاریخی دفاع مقدس. بوی شهدا را می دهند. یاد آن ها را برایمان تازه می کنند و به ما نشان می دهند که از خودگذشتگی چقدر می تواند وسعت داشته باشد.

هر کدامشان چیزی را در روزهای دفاع مقدس و نبردجاگذاشته اند؛ یکی دوستش را، یکی دستش را، یکی پاهایش را و تقریبا همه شان آرامش و اعصاب شان را. آن ها دوست داشتند شهید شوند اما حالا دارند ذره ذره درد می کشند. بی شک زخم جنگ تا آخر راه زندگی با آن ها می ماند.

نه فقط درد جسمی، که درد همه خاطرات تلخ و شیرین. امروز روز جانباز است. روز کسانی که دردکشیدنشان را فراموش کرده ایم. مشهدچهره به بهانه این روز داستانی بلند از صبر و استقامت جانبازان در قامت چند خرده روایت پیش رویتان می‌گذارد. متن کامل این گفت‌وگوها پیشتر در شهرآرامحله منتشر شده است.

 

 

به مراسم چهلمم رسیدم!

محمدعلی منصوریان، عملیات بازپس گیری مهران، سال 62

روزهای دلتنگی و دوری و بی خبری بود. انتظار کشیدن شده بود کار هر روز و هر لحظه خانواده ها. هر بار که تلفن زنگ می خورد با ترس جواب می دادند که نکند خبر شهادت عزیزشان به آن ها برسد. در این میان هم کسانی بودند که خبر شهادتشان را داده بودند، اما زنده بودند. طوری که خانواده وقتی عزیزش را زنده می دیده باور نمی کرده که او واقعی است.

داستان حجت الاسلام محمدعلی منصوریان، یکی از اهالی محله خواجه ربیع، از همین قرار است. سال62 شایعه شهادتش در مشهد پیچیده و به عنوان شهید مفقودالاثر مراسم تشییع و خاک سپاری اش هم برگزار شده و حتی چهلم او را هم گرفته اند؛ «در عملیات بازپس گیری مهران من آرپی جی زن بودم، رزمنده کنارم که تیربارچی بود، گلوله خورد و من هم پرت شدم. بقیه که در حال پیشروی بودند، این صحنه را دیدند و خیال کردند من هم آنجا شهید شده ام برای همین از تعاون سپاه به خانواده ام خبر دادند.» منصوریان در ادامه روایت می کند که پدرش با یکی از دوستان مبارزش مناطق جنگی و بیمارستان های شهرهای مختلف را گشته، اما او را پیدا نکرده است و به این نتیجه رسیده که او شهید مفقودالاثر است.

او که از داستان بی خبر بوده است وقتی روز چهل و یکم خودش به مشهد می رسد با دیدن عکس هایش روی در و دیوار و پرده های سیاه شوکه می شود؛ «رفتم در مغازه پدر شهید رئوف. باور نمی کرد. بعد از مدتی که باور کرد من زنده ام، گفت خانه نروی که خانواده ات سنکوب می کنند. من با همسرم می روم خانه تان مقدمه چینی می کنم. به محض اینکه مادرم شنید من برگشته ام، همه ریختند بیرون و مرا نیشگون گرفتند تا ببینند واقعی هستم یا نه؟ می پرسیدند خودت هستی یا روحت است؟ من هم گفتم از دست صدام سالم مانده ام ولی شما دارید مرا می کشید.»

 

 

 

برو که جنازه ات را می برند!

سید رضا فرخنده، عملیا ت والفجر4، سال 62

داستان سیدرضا فرخنده هم چیزی شبیه حجت الاسلام منصوریان است. زمانی که خانواده فرخنده منتظر بودند پیکر شهیدشان را با آمبولانس بگیرند، می بینند که فرزندشان زنده است. ماجرا ا ز این قرار است که عراقی ها در عملیات والفجر4 پمپ بنزین صحرایی را می زنند. خیلی از رزمنده هایی که آنجا بودند، شهید می شوند. گفته بودند که رضا فرخنده هم آنجا بوده است.

با این حال فرمانده گردان خبر زنده بودن فرخنده را که شنید، پیغام فرستاد تا او سریعا به مرخصی برود، چون حدس می زد تا کنون خبر شهادتش را به خانواده داده اند. رو زی که فرخنده به مشهد می‌رسد، یکشنبه است و فردای آن روز قرار بوده جنازه اش با دیگر شهدا تشییع شود. از بنیاد با آمبولانسی به فرودگاه آمده بودند تا او را به خانه ببرند؛ «وارد کوچه که شدم اولین نفر شوهرخواهرم بود که با دیدن من ناباورانه بسم الله گفت و دست به سر و صورت من کشید.

مرتب می پرسید: «سید رضا خودت هستی؟» کم کم جمعیت زیاد شد و تا فهمیدند ماجرا چیست من را روی دوش گرفتند و با شعار «شهیدان زنده اند الله اکبر» به طرف خانه ما حرکت کردند.» رضا فرخنده حدود 6 سال است که در واحد تفحص مشغول به کار است و بیش از 200 مفقودالاثر را پیدا کرده است.

 

 

از دفاع مقدس تا دفاع از حرم

حسن دروکی، منطقه ای میان تدمر و دیرالزور، سال 96

فداکاری در میان ایرانیان تمامی ندارد. از انقلاب و دفاع مقدس بگیرید تا شهدا و جانبازان عملیات تروریستی. این اواخر هم رشادت های سردارشهید سلیمانی و سپاهش، داعش را سرنگون کرد. آن طور که پیش از این اعلام شده به صورت تخمینی بین 2هزارو100 تا 2هزارو500 نفر در دفاع از حرم شهید و بیش از 8هزار نفر مجروح شده اند.

حسن دروکی، ساکن منطقه یک مشهد که در دوران دفاع مقدس فرمانده بوده، در مبارزه مدافعان حرم با نیروهای داعش هم به دفاع از میهن پرداخته و جانباز شده است. او سال ۹۶ که به روایتی اوج درگیری مبارزان مدافع حرم و نیرو های داعش است، در منطقه ای میان تدمر و دیرالزور و به طور دقیق تر در شهرک گاز مبارزه می کرد. قصد داشتند همه این شهرک را از داعش بازپس بگیرند. یکی از بچه های شجاع افغانستانی مدافع حرم وسط عملیات، خودش را به حسن دروکی می‌رساند و می‌گوید که می خواهد گرای دو سنگر باقی مانده داعش را به آرپی جی زن ها بدهد.

او کمی جلو می‌رود و به درستی، گرا را به نیرو های خودی می‌دهد اما در بازگشت از ناحیه سر مورد هدف تک تیرانداز های داعشی قرارمی‌گیرد و روی زمین می‌افتد. حسن دروکی هم سمت سنگر های خودی راهی می‌شود، اما همان زمان خمپاره ۸۱ دشمن در نزدیکی او منفجر و ترکش به پای راستش اصابت می‌کند؛ «من را به تدمر منتقل کردند و از آنجا با آمبولانس به شهر حُمص انتقالم دادند و پایم را عمل کردند، اما ترکش های ریز هنوز میهمانم هستند.»

 

 

من جانباز شدم و دوستم شهید شد

محسن کول آبادی، عملیات تدمر، سال 93

محسن کول آبادی که همراه با سیدحسین حسینی به جنگ با داعش می‌رود، بعد از اینکه در عملیاتی مجروح می شود، چند روزی را در منطقه ای به نام «العیس حلب» می گذراند. در همین زمان با خبر می شود که سیدحسین قرار است به مشهد برگردد، می گوید: حالش خیلی خوب بود، دلش برای مادرش پر می کشید.

با خنده به من گفته بود: «ساکم را بسته ام آقا محسن، عصر برمی گردم ایران و یک راست می روم پیش مادرم.» وقتی رسیدم سیدحسین با یکی از رزمنده ها به نام سیدابراهیم سادات در حال قدم‌زدن بودند و با صدای بلند می خندیدند اما وقتی جلوی سنگر رسیدند، گلوله توپ درست جلوی پای سیدحسین منفجر و گرد و غبار به آسمان بلند شد. او شهید شد و من جانباز.

 

 

از خیلی از ایرانی ها ایرانی ترم

حمیدالهاشمی، عملیات مرصاد، سال 67

در روزهای نخستین جنگ، برای اینکه مظلوم کُشی نکند، خانواده و پنج فرزند قدو نیم قدش را در عراق رها کرده و به ارتش ایران پناهنده شده است. حمیدالهاشمی دست از جان شسته ای است که به همراه ٢٩ نفر دیگر از دوستانش، هفت سال تمام برای ایران جنگیده و در تمام عملیات ها حکم پیش قراول و جان فدا را ایفا کرده است. بعد از پایان جنگ با زخم های زیادی که از جانبازی روی تن داشته، در ایران مانده و تا زمان اعدام صدام دیگر به عراق بازنگشته است.

او این روزها که پا به سن گذاشته است، دیابت دارد. ناخن هایش خورده شده، جای ترکش ها توی دست هایش تیر می کشد و دیگر توان کار کردن ندارد؛ به همین دلیل گاهی فرزندانش می روند نزدیک هتل ها و مترجم می شوند. می گوید: «قسمت اعظم مخارجم را از طریق چند دلاری که برادرانم از آمریکا می فرستند، تأمین می کنم. گاهی هم پسرانم که در عراق مانده اند، دستم را می گیرند.»

او از شرایط رسیدگی به جانبازان ناراضی است و می گوید: «اگر مجروحیت در عراق را بگذاریم کنار، در جبهه ایران دوبار مجروح شدم. یک بار در حلبچه شیمیایی شدم و بار دوم هم در عملیات مرصاد دست و پایم ترکش خورد. حقوقی را که از سپاه بدر می گرفتم، قطع کردند. از آنجا که تبعه خارجی محسوب می شوم، حقوق جانبازی ندارم.

تا حالا حتی یک ریال هم برای زخم های تنم از ایران نگرفته ام؛ البته پرونده تشکیل داده ام اما هر وقت مراجعه می کنم، بهانه می آورند و تا حالا، امروز و فردا می کرده اند. من سال ها برای ایران جنگیده ام و از خانواده ام گذشته ام. از خیلی از ایرانی ها، ایرانی ترم اما حالا به من می گویند خارجی.»

 

 

عشق آسیه و صفر، راضیه و بهرام

صفر محمدزاده، عملیات فتح المبین، سال 61

عشق فقط درداستان لیلی و مجنون شنیدنی و دیدنی نیست. بعضی از عشق ها در همین کوچه پس کوچه های شهرمان دیدنی ترند. مثل داستان آسیه محمدی که متولد سال1344 است. او در هجده سالگی با جانباز سرافراز «صفر محمدزاده» که در آن زمان تنها 23سال داشته است ازدواج می کند. عمو صفر سال 61 از ناحیه سر و گردن مورد اصابت ترکش قرار می گیرد که ضایعات مغزی و حرکتی فراوانی را برای او به همراه دارد. با این حال آسیه محمدی داوطلبانه با او ازدواج می کند.

مثل خیلی از ازدواج های دختران دم بخت دهه60 که دوست داشتند سهمی در ایثار رزمندگان داشته باشند؛ «هر 2تا بچه جاده قدیم هستیم و هم محله ای. با هم محله ای ها برای عیادت از او به خانه شان رفته بودیم. اولین بار بود آقا صفر را می دیدم اما هیچ صحبتی با ایشان نکردم. آن روزها عیادت از خانواده شهدا، جانبازان و آزادگان یک رسم بود.»

اما نه فقط آسیه که خواهرش هم ازدواجی این گونه داشته است. راضیه، خواهر کوچک تر آسیه خانم که او هم در عین جوانی تصمیم گرفت شریک زندگی اش جانباز و آزاده ای باشد، به نام «بهرام حسین زاده». راضیه از خاطرات کودکی اش می‌گوید که وقتی با دختربچه های محله دورهم جمع می شدند، نقش همسر جانباز و شهید را بازی می کردند. سال ها گذشته است و این بازی کودکانه برای آسیه و راضیه به واقعیت تبدیل شده است، یک بازی با پایان های دوگانه برای دوخواهر؛ «صفر» ماند اما «بهرام» سفر کرد.

 

 

وقتی از جنگ برگشت، دیگر مرد سابق نبود

غلام جهانگرد، ارتفاعات سومار، سال 65

اگرچه ما آن ها را فراموش کرده ایم اما جانبازان هر روز دارند با دردشان دست و پنجه نرم می کنند و هیچ چیز برایشان فرموش شدنی نیست. از مشکلات مالی برای تأمین مخارج درمان و دارو بگیرید تا مشکلات روحی و روانی که به جانبازان اعصاب و روان وارد شده است. اگر با همسران جانبازان اعصاب و روان صحبت کرده باشید می گویند زندگی با جانبازان اعصاب و روان آسان نیست.

برخی اوقات این جانبازان برخوردهایی از خود بروز می دهند که برخلاف میل آن هاست. همسر غلام جهانگرد، یکی از جانبازان اعصاب و روان، یکی از زنان فداکار مشهدی است که در این سال ها پا به پای همسرش درد جنگ را به دوش کشیده است؛ «شوهرم مرد بسیار مهربان و خوبی است. او پشتکار زیادی داشت اما وقتی از جنگ برگشت دیگر مرد سابق من نبود. همسرم با دیدن فیلم ها یا مستندهای جنگی در تلویزیون از خود بیخود می شود. حتی شستن ظرف ها باعث می شود او روی رفتارش کنترلی نداشته باشد و به خودش یا دیگران آسیب بزند.»

این تنها گوشه ای از سختی های زندگی کسانی است که عاشقانه جنگیدند و خیلی چیزها را از دست دادند. از همه مهم تر حق داشتن زندگی عادی است که قیدش را زدند ولی گویا حالا کسی یادش نیست.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44