کد خبر: ۸۲۱۶
۰۴ فروردين ۱۴۰۴ - ۰۹:۰۰
برای بیدار شدن وقت سحر آیه ۱۱۰ سوره کهف می‌خواندیم

برای بیدار شدن وقت سحر آیه ۱۱۰ سوره کهف می‌خواندیم

از برادرم پرسیدم چطور برای اذان صبح بیدار می‌شوی؟ جواب داد: آیه ۱۱۰ سوره کهف را می‌خوانم تا برای سحر، مناجات و اذان بیدار شوم، بزرگ‌تر که شدم، خودم هم برای اینکه به‌موقع بیدار شوم، این آیه را می‌خواندم.

هنوز هم در محله ما هستند کسانی که ریش‌سفید و پیش‌کسوت محله محسوب می‌شوند و خاطراتی شنیدنی از گذشته‌های نسبتا دور دارند؛ خاطراتی که شاید به‌خاطر پیشرفت تکنولوژی و تغییرات فعلی برای ما دور از واقعیت به نظر برسد.

شنیدن این نقل‌ها اگر با هوشیاری و بیداری باشد، خالی از فایده نخواهد بود. حاج‌آقا سید‌محمد محمودی، هشتادودوساله و همسرش زهرا مودب، هفتاد‌و‌هشت‌ساله، زوج سالمند محله امام‌خمینی (ره) هستند که از‌طریق نوه خود با شهرآرا‌محله ارتباط برقرار کرده و برای گفتن خاطرات و تجربیات عمر رفته‌شان اظهار تمایل کرده‌اند. نقل‌های این زوج با‌تجربه، شنیدنی و خواندنی است.  

 

مناجات‌خوانی در سحر

این روز‌ها برای اینکه سحرگاه بیدار شوید، ساعت‌تان را کوک کرده و آماده می‌گذارید تا زنگ بزند. حالا لحظات اذان صبح و مغرب را با تلویزیون یا رادیو همراه هستید، اما در گذشته چنین نبوده و مردم برای اینکه سحرگاه بیدار شوند، سبک و سیاق خودشان را داشته‌اند.

حاج‌خانم‌مودب از آن روز‌ها این‌چنین برایمان می‌گوید: «اولین سالی که روزه به من واجب شد فصل توت بود؛ هر زمان که ماه رمضان می‌آمد، بچه‌های محله خوشحال بودند که می‌خواهند روزه بگیرند. بیدار‌شدن سحر برایمان زیبا و لذت‌بخش بود.

برادرانم هر دو موذن بودند؛ یک تین فلزی داشتند که برای بیدارکردن سحر روی پشت‌بام می‌رفتند و روی آن با چوب می‌زدند و مردم را بیدار می‌کردند. آن زمان چند‌بار این تین به صدا در‌می‌آمد. یک مناجات پلویی بود و با فاصله مناجات آبگوشتی».

همسرش محمودی ادامه می‌دهد: «شب‌خوانی اول برای آن‌هایی بود که می‌خواستند پلو درست کنند و شب‌خوانی دوم، مال آن‌هایی بود که می‌خواستند اشکنه یا آبگوشت بپزند. بیشتر مردم موقع سحر اشکنه ماست و قروت می‌خوردند؛ از هر ۱۰۰ خانواده شاید یک‌خانواده برنج و از هر ۱۰ خانواده شاید یک خانواده آبگوشت می‌خورد. برای افطار هم بیشتر، میوه‌هایی مانند هندوانه و خربزه با نان و پنیر می‌خوردند، اما در‌نهایت همه سالم بودند.»

او یکی از مناجات‌های آن زمان را این‌چنین برایمان می‌خواند: «الله تویی از دلم آگاه تویی، گمراه منم گشاینده راه تویی یا الله، الله تو مرا غلام حیدر گردان، در راه غلط کنم مرا برگردان، در راه غلط کنم ز نادانی خود یا الله، الله تو مرا برگردان.»

بعد‌از شنیدن این مناجات مردم برای خوردن سحری بیدار می‌شدند و هنگام اذان هم موذن اذان می‌گفت. این روز‌ها برخی از ما با صدای زنگ ساعت باز هم برای بیدار‌شدن سحر خواب می‌مانیم؛ این عجیب است که قدیمی‌ها بدون ساعت یا وسیله دیگری این‌قدر دقیق بودند.

شب‌خوانی اول برای آن‌هایی بود که می‌خواستند پلو درست کنند و شب‌خوانی دوم، مال اشکنه یا آبگوشت بود

علتش را از این زوج قدیمی می‌پرسیم که حاج‌خانم با لبخند جواب می‌دهد: «وقتی کوچک بودم برای من هم سوال بود. یک بار که از برادرم پرسیدم چطور برای اذان صبح بیدار می‌شوی؟

جواب داد: همیشه آیه ۱۱۰ سوره کهف را می‌خوانم تا برای سحر، مناجات و اذان بیدار شوم، بزرگ‌تر که شدم، خودم هم برای اینکه به‌موقع بیدار شوم، این آیه را می‌خواندم.»

حاج‌آقا محمودی بعد از بیان خاطراتش یاد گذشته می‌افتد و با لبخند می‌گوید: «دوران بچگی هم برای خودش عالمی دارد؛ هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم که روزه می‌گرفتم.

هر وقت تشنه می‌شدم، دور از چشم همه آب می‌خوردم و بعد‌از افطار سعی می‌کردم بیشتر آب بخورم تا کسی نفهمد من در طول روز آب خورده‌ام. یادم است پدرم به من و خواهرم می‌گفت من دانه‌های انگور باغ را شمرده‌ام؛ اگر یک‌دانه از آن‌ها کم شود، متوجه می‌شوم که به آن‌ها دست زده‌اید و خواهرم می‌ترسید که به‌سمت درختان انگور برود.»

 

مادرم می‌خواست مرا به سید بدهند

شاید شنیدن ماجرای ازدواج این زوج برایتان جالب باشد. آن‌ها مانند بسیاری از دختران و پسران امروزی که چندین‌بار یکدیگر را می‌بینند، تا بعد‌از عقد یکدیگر را ندیده بودند.

حاج‌خانم تعریف می‌کند: «یک سال بیماری سختی گرفتم. مادرم مطابق همان اعتقادات قدیمی‌اش نذر کرد که اگر حالم خوب شود، مرا به سید بدهد؛ از قضا حالم خوب شد و هنگامی‌که آقا به خواستگاری‌ام آمد، بدون هیچ پرسشی، من را به او دادند.

البته آن زمان تنها ملاک برای ازدواج، داشتن ایمان بود، اما اکنون بیشتر افراد به‌دنبال مادیات هستند.»

از حاج‌آقا درباره نحوه آشنایی او با همسرش می‌پرسیم، او پاسخ می‌دهد: «من هم تا زمان عقد، همسرم را ندیده بودم. ما در یک آبادی دیگر زندگی می‌کردیم. شنیده بودم کربلایی‌حسن شش‌دختر دارد که همه‌شان خوب هستند.

سه‌نفرشان در آبادی ما ازدواج کرده بودند. آن زمان پدر و مادرم در قید حیات نبودند؛ برای همین یک روز به یکی از زنان همسایه گفتم برای خواستگاری به خانه کربلایی‌حسن برود. او هم قبول کرد و رفت و به فاصله ساعتی طول نکشید که آمد و گفت جواب داده‌اند.»

 

ایمان؛ ملاک ازدواج

«۱۰‌روز پس از مراسم خواستگاری، قالی‌ای که روی دار  داشتم، تمام شد. آن را به مبلغ ۴۲۰ تومان فروختم و ۲۵۰ تومانش را برای خرید عروسی‌ام خرج کردم. از‌آنجا‌که خدا روزی‌رسان است و خودش کمک می‌کند، پس‌از ازدواج همان شغل قالی‌بافی را ادامه دادم.

به لطف خدا هفت‌دستگاه قالی و ۲۱ کارگر داشتم. پای هر دار قالی سه‌نفر بودند که ۵۰ روز طول می‌کشید تا تمام شود. بنا به دلایلی، قالی‌بافی را ترک کردم و به مشهد آمدم و کار زراعت را شروع کردم.

در‌کنار آن موتوربان هم بودم و امورات زندگی‌ام را می‌گذراندم؛ همان‌طور‌که خودم ازدواج آسانی داشتم، برای فرزندانم هم سخت نگرفتم و ملاکم برای ازدواجشان ایمان پسر و اهل دود‌نبودنشان بود.» 



* این گزارش در شماره ۱۹۷ سه‌شنبه ۲۵ خرداد ۹۵ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44