کد خبر: ۸۰۹۱
۳۰ تير ۱۴۰۴ - ۱۵:۳۰
زدن کوک امید به سیدی

زدن کوک امید به سیدی

شمسی شوشتری یک بانوی فعال است که از هیچ تلاشی برای محله‌اش فروگذار نمی‌کند. مادر ۳ پسر است و در زندگی با مسائل مختلفی دست و پنجه نرم می‌کند، اما باز دست از جدیت و تلاش برنمی‌دارد.

اشک‌ها و لبخند‌های زیادی در ذهنش حک شده است. اشک‌هایی از سر نداری و بدبختی و لبخند‌هایی از سر گره‌گشایی و حل مشکل. او را به گره‌گشایی کار مردم می‌شناسند. اهل مطالعه است و عشق خواندن و آموختن دارد.

خادم‌یار ازدواج حرم است. فرمانده پایگاه بسیج محله است. در انجمن اولیا و مربیان حداقل ۶ مدرسه حضور دارد. با مؤسسات خیریه مختلف ارتباط دارد. نیازمندان محله را می‌شناسد.

با سازمان‌ها و مؤسسات مختلف رایزنی می‌کند تا قدمی هرچند کوچک برای مردم محله‌اش بردارد. عضو شورای اجتماعی محله است. فعالیت‌های مختلفش یک نخ تسبیح دارند که آن‌ها را در یک محور قرار می‌دهد.

کمک به دیگران. او یک بانوی فعال است که از هیچ تلاشی برای محله‌اش فروگذار نمی‌کند. مادر ۳ پسر است و نقش مادرانگی‌اش هم از قلم زندگی‌اش نیفتاده است. خودش با مسائل مختلفی دست و پنجه نرم می‌کند، اما باز دست از جدیت و تلاش برنمی‌دارد.

او بانو «شمسی شوشتری» است. حرفش این است: «در مسیر رودخانه باشی هنر نکرده‌ای. در سختی زندگی کردن هنر است. دره‌ها هستند که کوه‌ها را بلند نشان می‌دهند.»

 

خانه امید

خیاط است، ولی مغازه‌اش اسمش خیاطی است. آنجا حلقه وصل و محل مراجعه و مشاوره و حل مشکل است. پایگاهی است که همه بدانند او را کجا باید پیدا کنند، فقط تابلوی سردرش اشتباهی خورده است. باید می‌نوشتند: «خانه امید»!

الان ضعف چشمش اذیتش می‌کند. خودش وضعیت سختی دارد. وضعیت جسمی‌اش خیلی روبه‌راه نیست، ولی آه و ناله را به کناری گذاشته تا حسرت بخورند و به جای آن در سکوت راه صبوری و کار راه اندازی را ادامه می‌دهد.

اگر پا به مغازه بگذاری خواهی دید که اتاق پروشان دیگر کارکردش عوض شده است. لباس‌های کارکرده‌ای که می‌رسد خوب و بد می‌شود. لباس‌های به درد نخور را به کسانی می‌دهند که به واسطه این پارچه‌ها مشغول کار شوند و بتوانند نانی سر سفره ببرند.

لباس‌های بهتر که درحد نو هستند مرتب و بسته‌بندی می‌کنند و به دست کسانی می‌رسانند که توان خریدش را ندارند. مغازه‌اش را حدود ۱۵ سالی است که دارد. در حال صحبتیم که گوشی‌اش مدام زنگ می‌خورد.

آدم‌هایی که یا نیازمند هستند یا خیاطی پیشش آورده‌اند. در یکی از تماس‌هایش زنی است که همسر دیالیزی دارد و برای درمان به مشهد آمده و پول پیوند ندارد و به کمک‌های گاه و بیگاه خیران امید دارد و می‌گوید، چون ضعیف است پزشکان گفته‌اند ممکن است پیوند را پس بزند.

آخر تماسش معلوم است دارد تشکر می‌کند که شوشتری می‌گوید: «این حرف‌ها را نزن. تو مثل خواهرمی. هر چه از دستم بر بیاید انجام می‌دهم» و قطع می‌کند.

در مسیر رودخانه باشی هنر نکرده‌ای. در سختی زندگی کردن هنر است

 

قلبم گرفته درد مردم است

آشنای همه است و دیگران فقط برای نداری‌هایشان پیش او نمی‌روند. مشکلات، زندگی‌شان را پیش او می‌برند. از مادری که طلاق گرفته و دختر دوم راهنمایی تنهایش انواع رابطه‌ها را دارد تا زنی که جریان ارتباطش به بیراهه رفته است او را می‌شناسند.

حتی کسانی که اختلافات خانوادگی دارند. تا به حال قایق ناآرام چند زندگی را هم به ساحل نجات رسانده است.  مشکلاتشان را به او می‌گویند و او واسطه میان مشاوران و مددجویان می‌شود.

از گذاشتن کلاس‌های مشاوره هم استقبال می‌کند و تا به حال چند بار از سازمان‌های مختلف هماهنگ کرده تا آگاهی را به منطقه زندگی‌اش بیاورد تا بتواند راهنمایی‌شان می‌کند. بیشتر از اینکه در این مغازه فکستنی کسب درآمد کند، کار مردم را راه می‌اندازد.

می‌گوید: «۵ ماه به صاحب مغازه بدهکارم». موجرش می‌داند که در این مغازه چشم امید مردم محله است که به رویشان گشوده است. می‌داند چه گره‌هایی که اینجا باز می‌شود و نباید بسته باشد.

انباری از نامه دارد که سنگینی‌شان به خاطر غم و اندوه‌هایی است که آدم‌های دست از همه جا کوتاه برای او نوشته‌اند. انگار راهی به خدا یافته‌اند تا کمی از حجم غصه‌شان بکاهند. می‌گوید: «نمی‌توانم بی‌خیال درد مردم باشم». غصه دیگران را خوردن روی قلبش فشار آورده است و گاهی اذیتش می‌کند.

 

باید ماهی‌گیری را یاد بدهیم

خیاطی را با دل و جان به شاگردانش می‌آموزد. دختر افغان مدتی پیش او می‌آید. بعد ازمدتی آن‌قدر به دوخت و دوز مسلط می‌شود که می‌تواند مستقل کار کند و می‌رود. روزی پیرمردی در مغازه‌اش می‌آید.

مردی که شوشتری او را نمی‌شناسد. پیرمرد می‌گوید: «خدا خیرت بدهد که به دخترم خیاطی یاد دادی. اگر این دختر نبود ما مرده بودیم». از همان‌جا این فکر از ذهنش می‌گذرد که دختری با آموختن خیاطی بی‌نیاز از دیگران شده است.

از دسترنج هنر خودش بهره می‌برد. حالا دیگر افق نگاهش را به فراتر از کمک دوخته است. می‌گوید: «نباید ماهی بدهیم. باید ماهی‌گیری را بیاموزیم». دلش می‌خواهد چند چرخ و یک کارگاه داشته باشد تا مربی زنانی شود که برای خرج خانه‌شان مانده‌اند.

به آن‌ها قلابِ کار بدهد تا ماهی خودشان از زندگی بگیرند. دلش نمی‌خواهد برای درد مردم مُسکّن بدهد. می‌خواهد آلام‌شان را درمان کند. از اینکه مردم نسبت به هم بی‌تفاوت شده‌اند گلایه دارد و می‌گوید: «اقتصاد خراب شده است مگر زمان جنگ این‌جوری نبود.

چرا کسی می‌آید به من می‌گوید که شش ماهه من گوشت نخوردم. خیلی برام سخت است». خیاطی‌اش پر از پارچه‌های روی هم چیده شده نادوز است. از او می‌پرسم: «در این خرابی بازار کار شما سکه است؟».

می‌خندد و می‌گوید: «من ارزان می‌گیرم. کسی که بیاید و بگوید ندارم قبول می‌کنم». انگار هر چقدر هم روی در و دیوار مغازه‌اش نصب کند نسیه کار نمی‌کند حریف دلش نمی‌شود.

حتی یکی دوباری خیاط‌های اطراف معترض شده‌اند که تو چرا قیمت‌هایت را پایین می‌گویی. چرخ قدیمی‌اش را هنوز گوشه مغازه‌اش برای شاگرد‌ها نگه داشته است.

 

خیالم از بابت بچه‌ها راحت است

سختی زیاد کشیده است و حالا افتخار می‌کند که بهترین فرزندان دنیا را دارد. بچه‌هایی که مادر کوچک‌ترین رنجشی از آن‌ها ندارد و می‌گوید: «شاید این از لطفِ دعای مردم است. بچه‌هایم اسوه اخلاق مدرسه شدند».

پسر بزرگش از ۶ سالگی کنار مادر ایستاده و آشپزی را بلد است. پسری که آن‌قدر مستقل است که مادرش می‌گوید: «تجربه یک پدر را  دارد. مدیریت خانه را به او می‌سپارد.»

دومین پسرش کارشناس الکترونیک منتظری می‌خواند، ولی مادر او را به آشپزی‌اش می‌شناسد. حمید به خاطر اینکه بتواند سر کار برود پیام‌نور می‌خواند و حالا دارد کارشناسی ارشد می‌خواند.

سومین پسرش هم سوم هنرستان است. مادر خیالش جمع است که آن‌ها را جوری تربیت کرده است که کمک حال خانه باشند. پسر‌هایی که آشپزی می‌کنند. خانه جارو می‌زنند. البسه‌شان منتظر همت مادر نیست تا شسته شود.

خودشان می‌شویند و اتو و تا می‌کنند. مادر حالا دیگر خیلی کم آشپزی می‌کند. مادر می‌گوید: «پسر دومم برنجی دم می‌کند از خودم بهتر. خیالم  از بابتشان راحت است». مادر بی‌دغدغه امور خانه می‌تواند به مشغولیت‌های دیگرش برسد.

می‌گوید: «این‌ها همه لطف خداست». پسر بزرگش المپیاد ریاضی قبول می‌شود، ولی پول ندارند که بگذارند برود. برای ۱۲ هزارتومان از المپیاد جا می‌ماند. شوشتری می‌گوید: «روی قرض نداشتم».

پسر اولش هم وام‌دار اخلاق مادر است. بنایی می‌کند، ولی پول دانشگاهش را از مادر نمی‌گیرد. خودساخته است. می‌گوید: «بچه ماهی است. هوای ما را دارد». بار‌ها از مادر خواسته که چشمانش را بیش از این خسته خیاطی نکند، ولی مادر نمی‌تواند دلش را راضی کند که در این پایگاه کوچکِ امید را به روی مردم ببندد.

 

ناتمام 7 اسفند

 

بگذارید عمل کنیم

اولین برخورد ما با او به گمان اینکه یکی از اولیای دانش‌آموزان مدرسه باشد را هزاران بار از ذهنمان دور می‌کند. گرچه هنوز این سؤال است که یک بانو در هنرستان پسرانه چه می‌کند؟

چند دقیقه گفتگو با مدیر مدرسه این را برای ما جا می‌اندازد که او عضو فعال انجمن اولیاست که از هیچ فعالیتی برای پیشبرد و حل مسائل این هنرستان دریغ ندارد. حالا هم که روبه‌رویش نشسته‌ایم خبر‌های خوب به او روی خوش نشان داده است تا شادی را همگام با امواج صدایش کند و بگوید: «دیروز یک کار خوب کردم».

یک ماه پیگیر است تا بتواند کمک‌هایی را از کمیته امداد برای تعدادی نیازمند جذب کند و بعد مدت‌ها موفق شده است که اجابتِ این درخواست را بگیرد و حالا شاد است که می‌تواند به نیازمندان بیشتری خدمت کند.

حریر نگاه مهربانش را نمی‌تواند از روی سر نیازمندان بردارد. حرفش این است: «بگذارید عمل کنیم، ولی گزارش‌های دروغین ندهیم. کار را برای رزومه‌سازی نکنیم. کسی را  دعوت کنیم و یک هدیه مقابلش بگذاریم، ولی گرهی از کارش باز نکنیم».

از هر کجا بگویی تقدیرنامه دارد که به هیچ کدامشان وقعی نمی‌نهد. گذاشته‌شان داخل یک کیف و درش را بسته است. جایی آویزشان نکرده تا ثابت کند که مدعی هیچ چیز نیست.

 

نباید بی‌تفاوت باشیم

اولین پسرش که مدرسه می‌رود مادرش بی‌دغدغه نیست. عضو انجمن اولیا می‌شود و با مدیر و معاون و مادران بچه‌ها ارتباط می‌گیرد. کارش را آ‌ن‌قدر جدی می‌گیرد که انگار دارد برای خانه خودش کار می‌کند.

پرده‌های نارنجی مدرسه شهید اسدی هنوز یادگار آن زمانی است که او پرده‌های مدرسه را خودش می‌دوزد. پسر دیگرش هم که به مدرسه می‌رود آنجا هم فعالیت می‌کند. کم کم حضورش بیشتر می‌شود تا الان با بیش از ۶ مدرسه در منطقه سیدی ارتباط نزدیک داشته باشد.

فعالیت‌های فرهنگی‌اش در مدارس زبانزد است. هر مسئله‌ای در مدرسه پیش بیاید و نیاز به پیگیری داشته باشد او پیش‌قدم است. سعی می‌کند نقش انجمن را پررنگ کند. الان هم والدین اگر موردی با مدارس داشته باشند با او تماس می‌گیرند.

می‌گوید: «اگر آگاهی داشته باشیم انجمن نقش مؤثر دارد». فعالیت‌های مساجدش با مدارس پیوند می‌خورد. والدین مشکلات بچه‌هایشان را به او می‌گویند. ارتباطش با بهزیستی هم کم کم پررنگ می‌شود تا مشکلات معلولیت و خانوادگی را به سامان کنند.

دوره تسهیل‌گری می‌گذراند و همکاری‌اش با بهزیستی هر روز بیشتر می‌شود تا زمانی که بیماری دیگر نمی‌گذارد ادامه بدهد. حتی در بیمارستان هم تا جایی که می‌تواند کار بقیه بیماران را رفع و رجوع می‌کند.

عضو بسیج می‌شود. آنجا هم خودش را خوب نشان می‌دهد. تابستان همان سال کلاس خیاطی برای بانوان می‌گذارد. حلقه‌های وصل او کم‌کم شکل می‌گیرد. هنوز هم معلولان محله به او مراجعه می‌کنند تا کمکشان کند.

آشنایی‌اش با خیریه را کار خدا می‌داند. خادم حرم است. حرمی که مدتی به خاطر بچه‌هایش کنار می‌گذارد و می‌گوید: «گفتم بهترین خدمت من به خانواده‌ام است.»

 

با خیریه ارتباط گرفتم

یک روز به منزل دایی‌اش می‌رود که چشمش به تابلوی خیریه می‌افتد. با خودش می‌گوید: «بروم داخل خیریه و کمی از مشکلات مردم محله بگویم» مسئول خیریه سؤالات متعددی از او می‌پرسد و درباره‌اش تحقیق می‌کند.

آن موقع ارتباطش با مسجد و پایگاه و مغازه تازه باعث آشنایی‌اش با مشکلات متعدد مردم می‌شود. کار‌هایی که کرده سابقه خوبش است. اولین کمکی که می‌گیرد لوازم تحریر یک سال دانش‌آموزان نیازمند است.

سالن شهید نامی نزدیک مغازه و مسجدشان است. هم ورزش  بانوان را آنجا رونق می‌دهد و هم از آنجا برای توزیع بسته‌های خیریه‌اش استفاده می‌کند. کم‌کم کارش به اهدای لوازم خانه می‌رسد.

مردم نیازشان را به او می‌گویند و او به مؤسسه منتقل می‌کند.  اکنون آن‌قدر به او اعتماد دارند که فقط کافی است اعلام نیاز کند تا خیران به او کمکی که می‌خواهد را برسانند. سرش درد می‌کند برای اینکه قدمی برای محله‌اش بردارد.

ماه رمضان‌ها افطاری می‌دهند. بن‌های نانش را نشانم می‌دهد که از طرف مؤسسه دستش است تا به افرادی بدهند که محتاج نان گرم سفره‌شان‌اند. چندباری هم برای جهیزیه اقدام کرده است. قباله‌ای که دستش است را نشانم می‌دهد و می‌گوید: «ببین این را داده‌اند  دست من تا ببینم چه کاری می‌توانم برایشان بکنم».

 

هم تلخ؛ هم شیرین

حدود ۱۲ سال است که با خیریه ارتباط پیدا کرده است تا واسطه‌ای میان خیران و نیازمندان محله‌اش باشد. ولی هنوز خسته نیست. زن بی‌ادعای سیدی مسائل خودش را دارد. بیماری طولانی پسرش توان از او می‌گیرد، ولی از پا نمی‌نشیند.

در همان شرایط سخت هم دغدغه کمک دارد. می‌گوید: «این انرژی را خدا به من داده. من مشکل دارم، ولی قرار نیست خودم را بیندازم». پسرش حالا شرایط بهتری دارد و همین را هم از لطف خدا می‌داند.

در شرایطی که خانه‌اش را جابه‌جا کرده، هنوز وسایلش وسط خانه است، پدرش فوت کرده و شرایط روحی مساعدی ندارد، دست از کار نمی‌کشد. در خیاطی بدقول است. مراجعاتش آن‌قدر زیاد است که خیلی وقت‌ها فرصت خیاطی برایش نمی‌ماند.

دوست دارد با همان آرامش درونی که دارد بی آنکه کسی بفهمد کار کند. می‌گوید: «مخفی ماندن فعالیت‌ها بزرگ‌ترین کمک به من است. لطف خداست که من در این مسیر قرار گرفتم». اهل کمک است، ولی دلش نمی‌خواهد کسی خودش را ذلیلِ نیازش کند.

حتی زمانی برای عروسی جهیزیه می‌برند، ولی خود آن دختر نمی‌فهمد تا مادری شرمنده و سرافکنده دخترش نباشد. می‌گوید: «آن لحظه برایم هم تلخ بود و هم شیرین. تلخی‌اش از این بود می‌فهمیدم نداری چقدر سخت است که بخواهی به خاطرش کوچک شوی و خوشحال بودم که مادری خوشحال است.»

مخفی ماندن فعالیت‌ها بزرگ‌ترین کمک به من است. لطف خداست که من در این مسیر قرار گرفتم

 

اگر کسی ندارد، مقصریم

دیگر جزئی از خیریه قوچانی‌های مقیم مشهد شده است. دوشنبه‌ها در مؤسسه آش می‌پزند و می‌فروشند تا حاصلش خرج نیازمندان شود. برای بچه‌هایی که رختِ نو آرزوی‌شان است از مؤسسه بن لباس می‌گیرد.

بچه‌های نیازمند مدارس به همراه شوشتری به فروشگاه می‌روند و لباس می‌خرند تا هم لذت خرید را درک کنند و هم جامه باب طبع و اندازه گیرشان بیاید. توزیع کتاب هم دارند. گاهی مؤسسه کتاب‌هایی را که تهیه کرده است در اختیار او قرار می‌دهد تا برای مدارس و مساجد و اماکنی که نیاز دارند، ببرد.

البته گاهی جا‌هایی که با یک درخواست می‌توانند صاحب کتاب شوند، کاهلی می‌کنند. چندین بار توزیع غذای گرم در منطقه داشته‌اند. غذایی که آبرومندانه یک خانواده را سیر کند. با رستوران قرارداد می‌بندند و بن غذا را بین نیازمندان توزیع می‌کنند.

بار‌ها سبد کالا داشته‌اند. خیران را تشویق می‌کند که شما می‌خواهید نذری پخش کنید به محله ما بیایید و وضعیت معیشت بعضی خانواده‌ها را ببینید. اصرار او نیکوکاران را پای کار می‌کشاند. می‌گوید: «من بزرگی را از این افراد یاد می‌گیرم.»

یاد مدیر مؤسسه‌ای می‌کند که حالا چند صباحی است دیگر این هوا را نفس نمی‌کشد. می‌گوید: «حاج آقا صدیقی مرد بسیار شریفی بود. می‌گفت اگر کسی ندارد مقصر ماییم. البته وضعیت اقتصادی روی کمک‌های خیران هم اثر گذاشته است».  

خوشحالی‌اش از این است که یکی از افراد تحت پوشششان توانسته دستی به دهان برساند و یک مغازه نان‌خشکی و لوازم دست‌دوم بزند تا دیگر به کمک‌های گاه و بیگاه نیاز نداشته باشد. از اینکه کسی غیرت به خرج بدهد و سعی کند اوضاعش روبه‌راه شود لذت می‌برد.

 

اهل کار بودیم

از پدرش می‌گوید. میراث پدرش برای فرزندان معرفتِ حلال و حرام است که به این راحتی از خاطرشان پاک نشود. پدر تعمیرکار کفش در یک مغازه مستأجری در پاساژی در بهشهر بوده است.

دختر پنبه‌زار می‌رود و الان کشاورزی را هم مثل خیاطی وارد است. از همان دوران آموختن الفبا، کار را هم فرا گرفته است. سال ۶۸ دوم دبیرستان است که رخت سفید عروس را می‌پوشد و به مشهد می‌آید.

در مشهد غیرسیدی در محله دیگری زندگی نکرده است. او را از طراوت و باران و درخت و سرسبزی جدا می‌کنند و به دامان غربت و خشکی می‌آورند. لهجه ناآشنا و نگاه‌های سنگین او را بی‌تاب می‌کند.

می‌گوید: «به اطرافیان می‌گفتم اینجا درخت ندارد من خفه می‌شوم». علاقه‌اش به درس او را وا می‌دارد که دیپلمش را بگیرد. همسرش جانباز موج جنگ است و حساسیت‌های خودش را دارد.

کمک حال جبهه‌ها هم است تا جایی که از دستش بر بیاید. گوشواره‌هایش را با تمام نداری به جبهه می‌بخشد. خیاطی را، اما از شمال به یادگار دارد. از روز‌های داغ تابستان بهشهر.

زمانی که سرزمین نمی‌رود دستش به نخ و سوزن می‌گیرد و با چرخ سیاه مارشالش پارچه‌ها را به هم می‌دوزد. بیکاری همسر و مشکل مالی او را وا می‌دارد که در مشهد دوباره به سراغ دوخت و دوز برود.

مدتی را شاگردی می‌کند تا اعتماد صاحبکار را جلب کند و سفارشاتش را به او بسپارد. تولد فرزند اول و دوم او را به امر مادری مشغول می‌کند تا نتواند وقت زیادی را خارج از منزل بگذراند.

پسر آخرش که به دنیا می‌آید دوباره پی خیاطی را می‌گیرد. تجدید دوره‌ای که باعث می‌شود دوباره دست به قیچی شود و از سفارش لباس شب و عروس نهراسد و خیاطی‌اش را تا الان ادامه بدهد.

حتی مدتی مسئولیت نگهداری از پدر و مادرهمسرش را هم به عهده می‌گیرد. حالا هر دویشان از دار دنیا رفته‌اند، ولی همسایه‌شان خوب به خاطر دارند که او نیمی از روز را خیاطی می‌کند و هم به خانواده همسرش رسیدگی می‌کند. هم به بچه‌ها می‌رسد و هم با مؤسسات مختلف در ارتباط است.




* این گزارش ۷ اسفند سال ۱۳۹۷ در شماره ۳۲۴ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44