میگویند شب و روزشان حرف از دفاع بوده؛ دفاع از حرم آلا... در خاک غیروطن، در راه اسلام. میگویند به هر دری میزدند تا راهی شوند؛ راهی سرزمینی که نام زینب (س)، عقیلهبنیهاشم (ع)، از آن برمیخیزد.
میگویند ویژگیهای شهدای دوران هشت سال دفاع مقدس را داشتند و نام شهید زنده را به خود گرفته بودند. میگویند به «حق» بودن راهی که قصد قدم گذاشتن در آن را داشتند، معتقد بودند؛ راهی که هر دوی آنها را در یک زمان و یک سنگر آسمانی کرد.
مصطفی و مجتبی بختی، همان دوبرادر مشهدی هستند که اردیبهشت سال نود و چهار، برای دفاع از زینبیه در برابر عناصر تکفیری، راهی سوریه شدند و بعد از ۷۵ روز مبارزه، به آسمان پرکشیدند.
مصطفی، فرزند اول خانواده بختی، پنجم مرداد سال ۶۱ در مشهد بهدنیا آمد. او از بدو تولد تا ششسالگی را در خیابان گلشهر گذراند و همزمان با ورودش به کلاس اول دبستان، همراه با خانواده به قاسمآباد، نقلمکان کرده و تا زمان ازدواجش در همین محدوده زندگی کرد.
شهید بختی با ورود به دوره تحصیلی راهنمایی، به عضویت بسیج درآمد و نیرویی فعالی در این حوزه شد. او بعد از گرفتن دیپلم علومانسانی، وارد حوزه علمیه شد و به مدت چهارسال به تحصیل در علوم دینی پرداخت و همزمان با آن، برای امرارمعاش به شغل آزاد مشغول شد.
مصطفی با پایان خدمت سربازی که در ارتش گذراند، دوباره راه تحصیل را در پیش گرفت و با دادن کنکور در رشته حقوق پذیرفته شد، اما درنهایت موفق به رفتن نشد. او در سال ۱۳۷۸ ازدواج کرد و حاصل ۱۶ سال زندگی مشترکش، تولد دو دختر را در پی داشت.
او از زمانی که آمریکا در سالهای ابتدایی دهه ۸۰ به عراق حمله کرد، به فکر دفاع از حرم اهلبیت (ع) بود. به همین خاطر در همان سالها با راضی کردن همسر و خانوادهاش، به همراه پدر راهی شهر نجف شد تا شرایط را از نزدیک ببیند و اگر بیحرمتی به حرمین را مشاهده کرد، برای دفاع به سایر گروهها بپیوندد. او بعد از گذشت یکماه و راحت شدن خیالش از بابت حفظ حرمت حرم اهلبیت (ع)، به مشهد بازگشت.
با آغاز جنگ در سوریه، مصطفی اینبار تصمیم به رفتن و دفاع از زینبیه گرفت. دو مرتبه نیز برای اینکار اقدام کرد، اما بهخاطر مسائل قانونی، مانع رفتن او شدند تا اینکه سال ۹۴ با پیوستن به تیپ فاطمیون، امکان رفتن او میسر شد.
مصطفی بختی، هفتم اردیبهشت امسال با داشتن دو دختر، بعد از گرفتن رضایت از همسر و خانوادهاش، برای جنگ با داعش، راهی کشور عراق شد. او بعد از سه هفته حضور در منطقه عملیاتی، نخستین تماس را با خانوادهاش برقرار کرد و هفته پایانی ماهرمضان نیز، در آخرین تماس، جویای حال خانوادهاش شد و خبر سلامتی خود را به آنها داد.
او پس از ۷۵ روز دفاع از زینبیه دربرابر عناصر تکفیری داعش، ۲۲ تیر ۹۴ با اصابت ترکش به شهادت رسید. خانواده او چند روز پس از شهادتش، از این واقعه مطلع شدند و هفتم مرداد پیکرش به مشهد منتقل شد.
مراسم تشییع پیکر این شهید گرانقدر، هشتم مرداد با حضور مردم و مسئولان و نیروهای بسیج از مقابل حسینیه «پیروان دین نبی (ص)»، تشییع و بعد از طواف در حرم امامرضا (ع)، در قطعه مدافعان حرم بهشترضا (ع) به خاک سپرده شد.
مجتبی سومین پسر و آخرین فرزند خانواده بختی بود که در تاریخ ۱۲ فروردین سال ۶۷ در منطقه قاسمآباد بهدنیا آمد. در شروع نوجوانی به نیروی بسیج پیوست و در تمام سالهای بعد از آن، بهعنوان عضو فعال در این پایگاه باقی ماند.
مجتبی بعد از اتمام دوران دبیرستان، در رشته حقوق دانشگاه پیامنور قبول شد و به خاطر استعداد خوبش در تحصیل، با کسب رتبه اول دانشآموختگی حقوق، از این دانشگاه فارغالتحصیل و مجاز به ادامهتحصیل رایگان در دوره کارشناسیارشد شد.
اما او مسیر تحصیل را در اوج خود رها کرد و در شرایطی که مادرش اصرار به ازدواج او داشت، تصمیم گرفت به کشور سوریه برود و مدافع حرم اهلبیت (ع) شود. شهید بختی از یکسالونیم گذشته، مقدمات کارهای خود را برای رفتن به سوریه آغاز کرد و چندباری هم بدون داشتن مجوز، راهی شد که پس از شناسایی در تهران، برگردانده شد.
او که هیچوقت از رفتن به سوریه و دفاع از زینبیه منصرف نشد، پس از پیگیریهای فراوان، سرانجام توانست با پیوستن به تیپ فاطمیون، به خواسته خود برسد و به کاری که آن را وظیفه خود میدانست، مشغول شود.
مجتبی بختی هفتم اردیبهشت ۱۳۹۴ همراه با برادرش، از ترمینال مشهد راهی تهران شد و از آنجا به سوریه رفت.
او که با مصطفی همرزم بود، در ۲۲ تیر در یکی از حملات عناصر تکفیری داعش، در کنار برادرش در منطقه «تدمر» به شهادت رسید. پیکر وی و مصطفی هشتم مرداد، بعد از طواف در حرم مطهر امامرضا (ع)، بر روی دستهای مردم شهیدپرور مشهد، تشییع شده و در قطعه مدافعین حرم بهشترضا (ع) به خاک سپرده شد.
همیشه همراه پسرانم بودم، حتی زمانی که مصطفی در آغاز حمله آمریکا به عراق گفت: «میخواهم به نجف بروم تا اگر بیحرمتی به حرمین شد، یکی از مدافعان حرم باشم»، همراهش تا نجف رفتم. آنجا خانهای اجاره کردم و چندوقتی در این شهر ماندیم. روزها مصطفی میرفت در شهر پرسوجو میکرد تا ببیند بیحرمتی به حرمین صورت میگیرد یا خیر.
بالاخره هم تصمیم گرفت بهعنوان مدافع حرم، راهی سوریه شود. با وجود اینکه مصطفی، فرزند ارشدم بود و خیلی هم دوستش داشتم، با رفتنش مخالفتی نکردم. خون او برای حفظ اسلام و حقوق مسلمانان میجوشید.
یک روز به مصطفی گفتم: «تو زن و بچه داری، چطور میتوانی آنها را بگذاری و بروی؟» در جواب گفت: «اسلام در خطر است، باید بروم.» ما نمیتوانستیم جلوی او را که عاشق امامزمان (عج) بود، بگیریم و نگهش داریم. من راضی به رفتن آنها بودم و الان افسوس میخورم که چرا خودم همراهشان نرفتم.
مصطفی و مجتبی از کودکی همیشه با هم بودند و زمانی که مصطفی در سال ۸۲ برای دفاع از حرمین به عراق رفت، مجتبی هنوز ۱۵ سال داشت؛ وگرنه او هم راهی میشد. من از همان زمان به رفتنشان راضی بودم و هیچوقت با تصمیم آنها مخالفت نکردم.
آنها از یکسالونیم قبل بهدنبال تدارک کارهایشان برای رفتن به سوریه بودند و چندباری از تهران برگردانده شدند. مجتبی هربار که مانعی سر راهشان ایجاد میشد، به اندازهای ناراحت میشد که من فقط سکوت میکردم و حرفی نمیزدم و وقتی هم خبر امیدوارکنندهای میشنید، از خوشحالی پر درمیآورد. دوستان بسیجیاش لقب شهید زنده را در پایگاه به او داده بودند و مجتبی از گرفتن این لقب خیلی خوشحال بود.
او یکبار به من گفت: «مادر! نکند تو ته دلت راضی به رفتن ما نیستی که گره کار ما باز نمیشود» در جوابش گفتم: «من آرزوی دیدن دامادیات را دارم، اما اگر خودت میخواهی بروی، راضیام به رضای خدا.» همانجا از من خواست برای رفتنشان دعا کنم و من هم از ته دل دعا کردم و گفتم خدایا! هرچه تو بخواهی، همان میشود.
از زمانی که خبر شهادتشان را شنیدهام، تا الان اشکی نریختهام و افتخارم این است که پسرانم در راه اسلام قدم برداشتند. شاید باورتان نشود که هرلحظه احساس میکنم در کنارم حضور دارند و اصلا جای خالیشان را حس نمیکنم.
در مراسمی که چند وقت قبل برگزار شد و مادر شهید قاسمیدانا شرکت کرده بود، به این مادر شهید گفتم: «دوتا از پسرانم برای دفاع از حرم به سوریه رفتهاند؛ یعنی سعادت شما هم نصیب ما میشود؟» ایشان با تعجب گفتند: «دوتا!» من هم جواب دادم: «هر دوی آنها فدای حضرت زینب (س).» مصطفی و مجتبی احترام بزرگترها را نگه میداشتند و یادم نمیآید حتی یکبار پایشان را جلوی من و پدرشان دراز کرده باشند و هیچوقت از ما جلوتر راه نمیرفتند.
حرف مصطفی همیشه این بود که غیرتم اجازه نمیدهد بنشینم و ببینم تکفیریها به حرم اهلبیت (ع) بیحرمتی میکنند. او تعبیر جالبی از رفتن به سوریه برای دفاع داشت و میگفت: «حرم اهلبیت (ع)، مثل خانه آنهاست و اگر ما در زمان حیات ائمه بودیم، آیا حاضر میشدیم بنشینیم و ببینیم به خانه حضرت علی (ع) یا حضرت زینب (س) بیحرمتی میشود؟»
مصطفی و مجتبی عاشق شهادت بودند و دفاع از حرم را تکلیف خود میدانستند. قبل از رفتن به سوریه، هر روز تمام خبرها را رصد میکردند تا ببینند رفتنشان ضرورت دارد یا نه. آنها درحالی داوطلبانه راهی سوریه شدند که تمام شرایط یک زندگی آرام، در اینجا برایشان فراهم بود. مجتبی میتواست در بهترین دانشگاه، قضاوت بخواند و کارشناسی ارشدش را بگیرد و مصطفی هم به زندگیاش با همسر و دو دخترش ادامه دهد.
او واقعا انسانی نمونهای بود. تا میتوانست به دیگران کمک میکرد. با ماشین خودش در روزهای عاشورا، صلواتی مردم را جابهجا میکرد. یکی از آشنایان، در شببازار غرفه داشت و مصطفی، بیشتر اوقات دنبال این آقا میرفت و وسایلش را رایگان تا شببازار میبرد و برمیگرداند.
پنجشنبه دوهفته گذشته تلفنم زنگ خورد. تماسی از خود ایران بود. مردی از پشت خط گفت: «مصطفی و مجتبی مجروح شدهاند و حال مصطفی وخیم است، اما مجتبی وضعیت بهتری دارد و با گفتن این جمله که خود و خانوادهتان را برای شنیدن خبر شهادت یکی از آنها آماده کنید، مکالمه را قطع کرد.
همانجا حدس زدم که مصطفی شهید شده. بعد از این تماس تا یکشنبه به خانواده چیزی نگفتم و بعد از ۵ روز اعلام کردم که مجتبی از ناحیه پا ترکش خورده و مصطفی نیز سالم است. تا اینکه همان یکشنبهشب، خبر رسید که مصطفی شهید شده و روز بعد هم خبر شهادت مجتبی را دادند.
در این چند روز تمام فشار را خودم تحمل کردم و هرکس که من را میدید، متوجه میشد خبری هست، اما، چون پیکرشان هنوز به ایران نرسیده بود، صلاح نبود به خانواده چیزی بگویم.
از همه اینها سختتر، زمانی بود که بعد از رسیدن خبر شهادت مصطفی به من، محدثه دختر بزرگ برادرم که چند روزی بیشتر تا تولد پدرش نمانده بود، گفت عمو! بابا حتما برای تولدش برمیگردد و پیکر مصطفی دو روز بعد از تولدش به دست ما رسید.
مصطفی همیشه دغدغه دفاع از مسلمانان و دین اسلام را داشت. وقتی آمریکا به عراق حمله کرد، تصمیم گرفت با پدرش برای سرکشی به عراق برود. آن زمان من باردار بودم. یک ماه تمام با من حرف زد و سرانجام راضیام کرد که برود.
آن موقع رضایت دادن برای رفتنش، زیاد سخت نبود، اما از سال گذشته که حرف رفتن به سوریه را پیش کشید، گفتم راضی نمیشوم. هر روز دعا میکردم کارهایش درست نشود؛ چون به دلم افتاده بود که اگر اینبار برود، دیگر برنمیگردد.
مصطفی هر روز با من حرف میزد و سعی میکرد رضایتم را برای این سفر بگیرد. او آنقدر زیبا از اعتقاداتش حرف میزد که من درمیماندم چه بگویم و چگونه مخالفت کنم، حتی وقتی که بچهها را بهانه رفتنش کردم، گفت: «بود و نبود من فرقی نمیکند. محدثه و فاطمه، خدا را دارند.»
او آنقدر زیبا از اعتقاداتش حرف میزد که من درمیماندم چه بگویم و چگونه مخالفت کنم؟
بالاخره هم برنده شد و با عشقی که به اهلبیت (ع) داشت، دلم را به رفتنش راضی کرد. به محض اینکه رضایت دادم، کارهایش درست شد و او را راهی سوریه کردم.
از یک هفته مانده به ماه رمضان، خبری از مصطفی نداشتم؛ ۴۵ روزی که هر روزش به اندازه یک سال گذشت. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، از اینکه دیگر سرپناهم نیست و او را نمیبینم، گریه کردم، اما خدا به من صبر داد.
حتی محدثه و فاطمه که حاصل ۱۶ سال زندگی مشترکمان هستند، موقع گریهکردنم، من را دلداری میدهند و آرامم میکنند. پدرشان هم وقتی در ترمینال خداحافظی میکردیم، همین را از من خواست و گفت: «توکل به خدا کن و بدان راهی که ما میرویم، حق است»
هر ۴۵ روز به مبارزانی که در خط دفاع هستند، مرخصی تعلق میگیرد و به مصطفی و مجتبی هم مرخصی خورده بود، اما خودشان قبول نکرده و خواسته بودند آنجا بمانند. آنها واقعا رزمنده راه اسلام بودند؛ بچههایی که طبق تعریف همرزمانشان، خلقوخوی جبهه قدیم را با واکس زدن شبانه کفشهای همسنگرانشان، شستن لباسهای آنها و خواندن نماز شب، زنده کرده بودند.
* این گزارش چهارشنبه، ۱۴ مرداد ۹۴ در شماره ۱۵۸ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.