
کوکب خانم هنوز بیقرار یوسفش است
در آخرین روزِ امید، بعد از چندین تماس و پیام بیپاسخ که میخواهم قید این گفتگو را بزنم، پیامکی دریافت میکنم. زهرا دختر کوچک حاجخانم به من پیام داده و انگار بالاخره دلشان راضی به مصاحبه شده است.
قرار را میگذارم پنجشنبه ساعت ۸:۳۰. زهرا آدرس خانهاش را میدهد و نقطه غمانگیز ماجرا همین جاست که حاجخانم کاشانهای از خودش ندارد و سالهاست با دخترش زندگی میکند.
مادری که همه فرزندانش را زیر سقف خانه خودش به سامان رسانده حالا میهمان سقف خانه دخترش است و وقتی هم میهمان دارد آنها را به آنجا دعوت میکند! میهمانی روی فرش دیگری اگر چه به چشم ما نمیآید، ولی برای حاج خانم سخت است.
«کوکب قربانعلی» مادر شهید «یوسف کامیاب» تنها داراییاش یک تخت و یک چمدان لباس است که گوشه سالن پذیرایی منزل دخترش گذاشته و مدتهای مدید است که از دار دنیا میم مالکیت را فقط به لباسها و فرزندانش میدهد و بس!
مادرِ شهیدِ هفت تپه
قرار است دوباره روبهروی مادری بنشینم تا از پسرش بگوید. پسری که مدتهاست رفته، ولی همچنان در خاطرِ مادر، جوان و رعنا زندگی میکند. مادری که حتی دیگر توان راه رفتن ندارد، ولی همراه خاطرات پسرش میدود.
یک دم این سو یاد دفتر و کتابهایش میافتد و آنی بعد در سویی دیگر یاد لحظه خاکسپاریاش را زنده میکند. فقط در خاطرات است که میشود به این سرعت از زمانی به زمان دیگر و از مکانی به مکانی دیگر پا گذاشت و مادر شهید یوسف کامیاب عجیب در این خاطرهبازی پیشتاز است.
لای در که باز میشود تخت مادر معلوم میشود و میدانیم کجا باید زانوی ادب بزنیم تا مادری برایمان از داغ پسرش بگوید. یک پیراهن بلند پوشیده و روسریاش را گره انداخته و منتظر است.
چهرهای گرم و نگاهی لطیف دارد. هلالِ چینهای روی صورتش آنقدر نرم گرد شده است که انگار حواسشان بوده که خشونتشان ذرهای از این لطافت کم نکند. کمگو است و اولین جملاتش از پسرش اینهاست: «هفت تپه شهید شده است. همین. پسر خوب، نجیب، با خدا و باایمانی بود. رفت سربازی.»
یوسف را هنوز دارم
تمام دار و ندار مادر از پسرش یک عکس سه در چهار و یک قاب نقاشی است که چهره جوانش را ترسیم کرده و روی دیوار بالای سر، جلوی نگاهش آویخته است. هنوز یوسف را جزو آمار دارد و میگوید: «۵ تا دختر دارم و ۲ تا پسر!» برای او فرقی ندارد پسرش ۳۷ سال است روی خاک را ندیده است.
او مادر است، یوسف فرزند سومش بوده و هنوز هم هست. سؤالات ما هنوز او را به وادی خاطرات نینداخته است. میگوید: «مدام توی مسجدها بود. اینور و آنور میرفت. شبها تا صبح کشیک بود.
دادسرا میرفت. خیلی جاها میرفت. تو مسجدها کمک میکرد. ابوالفضلیه و مسجد حقیقی خیلی کمک میکرد. میرفت کمک همه. خیلی خوب بود. نجیب و باخدا بود». حاجخانم دیگر نیاز به سؤال ندارد.
خودش به سراغ خاطره بعدی که یادش میآید، میرود: «دفعه آخری که آمد من را بازار برد. برایم لباس خرید. پیراهن خرید. کفش خرید. رخت خرید. چادر نماز خرید». مادر از پسر میپرسد: «ننه جان تو چرا این کارها را میکنی. ۳ هزار تومان به تو دادم که ببری خرج کنی» یوسف میگوید: «پول دارم و میخواهم برای تو خرج کنم».
او میرود و مادر تازه از زبان دیگران میفهمد که پسرش بیشتر پساندازش را خرجِ رضایت و خوشی دلِ مادر کرده است. حتی دم رفتن به زن سیدِ همسایه هم میسپارد: «بیبیِ جواد از مادرم سر بزنید. خبر بگیرید. اگر من شهید شدم هوای مادرم را داشته باشید».
راضیام برو!
او و پدرش با جبهه رفتن پسر مخالف هستند. اما یوسف تمام همّش را گذاشته تا مادر را راضی کند. نه میتواند ببیند خم به ابروی مادر بیاید و نه میتواند از جبهه رفتن حذر کند. مادر به زمانی رفته که یوسفش جلویش زانو زده است و میگوید: «مامان جان این حرفها را نگو.
اگر من نروم و دیگری هم نرود فردا دشمن به اینجا میرسد و ناموسمان را با خودشان میبرد». مادر بارها و بارها مخالفت کرده است. بارها به او گفته: «ننه جان تو و پدرت کمک خرج خانه هستید.
تو نباشی دستمان را روی شانه چه کسی بگذاریم». یوسف، ولی مادر را یاد خدا میاندازد و میگوید: «مادر جان تو خدایی داری. بابا هم خدایی دارد. بگذار من بروم». هر کسی را میشناسد پیش میکند تا چند کلامی با مادر حرف بزنند شاید که دلش با اعزام نرم شد.
مادر میگوید: «هرکه را میدید واسطه میکرد. همسایهها. مردهای تو کوچه. مردهای تو مسجد. به همه میگفت بروید مادرم را راضی کنید. حتی شوهر عمهاش را فرستاده بود. مدام جلوی من را میگرفت که کوکب خانم راضی شو.
گناه دارد. بیاجازه شما میتواند برود، اما دلش میخواهد با رضایتمندی مادرش پا در این راه بگذارد». حریفش نمیشوند. بیشتر از یک سالونیم که یوسف حرف رفتن از زبانش نمیافتد.
مادر راضی به دوری نیست، ولی انگار چارهای ندارد و بالاخره آن کلام آخر که یوسف تشنه شنیدنش است از میان لبهای مادر بیرون میآید. صدای عجز هنوز هم در صدایش پیداست، وقتی به زبان میآورد: «راضیام برو».
هرکه را میدید واسطه میکرد. به همه میگفت بروید مادرم را راضی کنید
هنوز ریش و سبیل نداشت
خر راضی میشود پسر به سربازی برود و نه جبهه! ساکش را میبندد و او را راهی دوره آموزشی میکند. قرار است یوسف به قوچان برود. دل مادر هنوز قانع نیست که لحظهای پسر را جلوی تیر و ترکش دشمن بفرستد.
یوسف هم دل مادر را تسلا میدهد تا کمتر بیتابی کند. به او گفته که میروم کمک کنم. مادر به خیالش که یوسفش تا ابد در قوچان میماند. اما هنوز چند ماهی نگذشته که خبر میرسد یوسف جبهه است.
مادر هنوز هم وقتی تعریف میکند تعجبِ صدایش نمایان است. انگار بار اول است، میشنود: «ای بابا. این پسر که گفت میروم قوچان. توی این بُکش بُکش جبهه آنجا چه کار میکند». نهیبهای مادر پسر را نمیترساند و او را منصرف نمیکند. مادر عکس پسر را نشانمان میدهد: «ببین هنوز ریش و سبیل در نیاورده است»!
من مادر شهیدم
مادر هنوز داستان جبهه رفتن را تمام نکرده، به سراغ آهی میرود که ۳۷ سال است فرو ننشسته است. روزی که جنازه بیجانی را به جای یوسفش به او تحویل میدهند. مادر بیخبر از همه جاست.
همسایهها قبل از مادر میدانند که پسر این خانه دیگر نیست که بخواهد زیر شانه او را بگیرد. مدام میروند و میآیند و حرفهای عجیب میزنند. از یوسف میپرسند و مهربانیشان سؤالآور است.
هیچ کدام جرئت ندارند به این مادر که جا پای یعقوب گذاشته بگویند که دیگر از یوسفش خبری نیست. مادری که هر شب پشت در نیمه باز حیاط مینشیند و اشکهایش تاب و اختیار از او گرفتهاند.
بسیجیها و پاسبانهای شبگرد هم او را خوب میشناسند. میدانند آن زنی که نیمه شب در کوچههای تاریک و خلوتِ شب بیطاقتی میکند مادرِ یوسف است. میدانند حریفش نمیشوند و ناآرامیهای هر شبش مکرر است.
حالا همه ماندهاند چطور به این مادر که تاب بُعد مسافت از فرزندش را ندارد بگویند که دیگر او را نخواهد دید! حتی از او میپرسند: «اگر یوسف شهید شود چه میکنی؟». به او یادآوری میکنند که یوسف تأکید کرده راضی نیست در مرگش شیون کنند.
یوسفش گفته نمیخواهم صدایت را نامحرم بشنود. هیچ نگو. حالا مادر قسم میخورد که گوش به حرف یوسفش داده و میگوید: «اولین کسی که از مسجد بناها در آمد یوسف کامیاب بود. یوسف آمد، ولی هیچ نگفتم».
صدایش میلرزد. گفتم: «من مادر شهیدم میگویید چه کار کنم» (چند بار با همان رعشه افتاده در طنین صدایش این جمله را تکرار میکند. انگار دوباره به آن روزها بازگشته و دارد جواب پاسدارهایی را میدهد که نسبتش را با شهید میپرسند). ادامه میدهد: «بچهام وصیت کرده است که هیچی نگویم». اشکهایش تند و تند میریزد، ولی دریغ از صدایی که بالا برود.
کنار بقیه شهدا خاکم کنید
مادر دلش میخواهد حالا که پسرش رفته بهترین جایی که میداند او را به خاک بسپارد. دلش میخواهد خاکِ حرم تن پسرش را در آغوش بگیرد. اما یوسف وصیت کرده که «راضی نیستم حرم دفنم کنید.
مرا همان جایی دفن کنید که همه شهدا را به خاک میسپارند». پیکر پسر را به بهشت رضا میبرند، ولی مادر میخواهد پاره تنش را حداقل در غرفهها جا بدهند، اما همراهان شهید میگویند یوسف خواسته کنار بقیه شهدا باشد.
نمیخواهد تافته جدا بافته شود. مادر باز هم به سختی تن به خواسته پسر میدهد. میگوید: «آن موقع بهشت رضا تک و توکی شهید خاک کرده بودند. بردیمش آنجا. چندسال است دیگر». آهی از نهادش بلند میشود.
مادر کاری به بلوک و ردیف ندارد. از وقتی یادش هست همین که پایش به بهشت رضا رسیده راهش را گرفته و ناخودآگاه سر مزار پسرش بوده است. دوم اردیبهشت ۶۱ کلمه شهید همنشین نام مادر میشود تا همه او را در کوچه هفتم پروین اعتصامی به نام یوسفش بشناسند.
از دیوار ارتش بالا میآمد!
حالا انگار یادش افتاده که برای من خاطرههای پسرش را میگوید. نگاهی میکند و ادامه میدهد: «حاج خانم جان از اول شهادت را میخواست. مدام توی انقلاب بود. به او میگفتم درس بخوان.
میگفت درس فایدهای ندارد. تا کلاس ۹ خواند. بعد هر چه بردم مدرسه نمیایستاد. از مدرسه فرار میکرد و میرفت. مدیرها به من میگفتند حاج خانم تو این قدر گریه و زاری میکنی که میخواهم پسرم درس بخواند.
هنوز زنگ دوم نشده تا صدای انقلاب را میشنود فرار میکند. هرچه میگوییم رحمَت به مادر و پدرت. گوشش بدهکار نیست». مادر هنوز این را نگفته یاد اعزام پسر میکند: «آن موقع طلا آنقدر ارزان بود یک خفتی سنگین گردنم بود راضی شدم این را به افسری که موقع اعزام بود بدهم تا یوسف را نبرند».
انگار مادر خیال میکند میتواند بالهای گشوده پرستویش را ببندد و او را از آنِ خود کند. اما افسر نمیپذیرد و میگوید: «این پسر صبح به صبح اینجاست. شده از دیوار بالا میآید و خودش را به اینجا میرساند تا ببریمش. این را بگذار برود. این دیگر دلش هوایی شده است».
حتی مادر انتقالش را از قوچان میگیرد، ولی نمیپذیرد که برگردد و در جواب مادر میگوید «اگر کسی به جای من آمد اینجا و شهید شد تو راضی هستی؟».
نیم متر جا برای خودم میخواهم
وقتی جنازه شهید را میآورند تکهای از سرش را گلوله برده است. با همان لباس آغشته به خونِ سربازی توی خاک میرود. تنها پوتینها برای مادر میماند که همان را هم تحویلِ ارتش میدهد.
از پسر فقط خاطراتش برای مادر میماند. مادر کلمه «قسمت» از زبانش نمیافتد. به تختش اشاره میکند و میگوید: «قسمت حاج خانم. الان قسمت ما هم اینجوری است. با این دختر و بچه و داماد.
برایم سخت است. دامادم مرد خوبی است». فاصلهای میان دستانش را به قدر نیم متر باز میکند و میگوید: «اما ما پیرهای قدیمی دلمان میخواهد این قدر جا از خودمان داشته باشیم.
هرکاری میکنیم خودمان میدانیم. اما قسمت این است. دامادهایمان خوبند. گاهی یکی دوشبی میروم، ولی چقدر میشود خانه کسی ماند؟ سرنوشتم این است که اینجا نشسته باشم و مزاحم این دو تا باشم».
زهرا میگوید: «بنیاد شهید ۸۵میلیون برای خانه وام میدهد، ولی باید ۱۲۰میلیون خود مادر داشته باشد که ندارد! تازه با حقوق ۱میلیون تومانی از پس قسط ۸۰۰هزارتومانی برنمیآید».
تنها پوتینهایش برای مادر میماند که همان را هم تحویلِ ارتش میدهد
مادر برکت خانه است
از ۱۵ سالگی که از تپل محله به پروین اعتصامی آمده تا همین حالا این محله را ترک نکرده و همه او را میشناسند. پدر فوت میکند و از سال ۸۴ مادر با دخترش تنها زندگی میکند تا سال ۹۵ که زهرا ازدواج کرده و شرط میکند که مادرش کنار آنها باشد.
عروس و داماد در کاشانه کوچک یک اتاقِشان قدم مادر را خیر و حضورش را نعمت میدانند. اما این ناچاری برای قدیمیهایی که عزت نفسشان را به ریالی نمیفروختند سخت میگذرد.
دوست دارد که دختر و داماد میهمان خانه او باشند و نه او میهمان آنها. دلش میخواهد با همان ظرف و کاسه و فرش و گلیم قدیمی خودش روزگار را سر کند و نه میان وسایل نوکرده دخترش.
هر از چندگاهی میهمانی دورهای خواهر و برادرها به مادر میرسد. مادر دلش میخواهد صدای بچهها و نوهها در میان دیوارهای قدیمی و کهنه آلونک خودش بپیچد، اما دیگر خبری از آن خانه قدیمی نیست.
میهمانی مادر هم در خانه دختر برگزار میشود تا نوههای دیگر ندانند که خانه خالهشان میروند یا مادربزرگشان. هر چقدر هم بچهها با مادر مهربان باشند او دلش فرش خودش را میخواهد.
مادر سرش را پایین میاندازد و سکوت میکند و جملهاش را از جای دیگری ادامه میدهد: «حالا هم که قسمت اینجور است. باید بسازیم و چارهای هم نداریم». آه میکشد و میگوید: «هرکه بپرسد میگویم خوبم. دنیا محل گذر است و میگذرد».
عشقِ یوسف آنقدر بر جان مادر نشسته که حضور هیچکدام از بچهها نتوانسته جای خالیاش را پر کند و مرهم بر این زخم بگذارد. مادر دلش نمیخواهد دیگر فرزندانش هم برنجند و میگوید: «اینها هم خوبند. ممنونم. از اینکه شما هم آمدید ممنونم».
یوسف همراهمان بود
یوسفِ مادر چیز دیگری است. صبح به صبح به اتاق مادر میآید و سر مادر را میبوسد و چند کلامی همنشین او میشود. ظهر و شب هم همین طور. با همین شیرینیها و ظرافتهای اخلاقی جای خودش را در دلِ مادر باز کرده است. مادر میگوید: «همراهمان بود. حتی سحری کمتر میخورد و میگفت سیرم.
بچهای بود که از هفت سالگی نماز میخواند. همه هم میگفتند تو برای چه کسی نماز میخوانی میگفت برای خودم میخوانم. میرفت مسجد دو تا نان میخرید که دلم میخواهد نان تازه بخورید. خیلی بچه خوبی بود. قسمتمان اینجوری بود».
زهرا میگوید: «من برادرم را ندیدهام، ولی همسایههایمان او را دیدهاند برایم گاهی از او میگویند. اینکه چقدر کمک حالشان بود». مادر از مرخصی آمدن پسر میگوید «ده روز میآمد، همه خوشحال بودند.
میگفتند یوسفِ کوکب خانم آمده است. صبح زود برفِ پشت بام خودمان و همسایهها را که میانداخت بعد یک لقمه نان میخورد. میگفت ثواب دارد. خیلی خیلی خوب بود».
کاش یوسفم بود
مادر هفتهای یکبار بهشت رضاست. هنوز این عهد را با پسرش، نو دارد. حالا که او نمیتواند بیاید و پیشانی گرم مادر را ببوسد مادر خودش را به او برساند و پیشانی سرد مزار او را میبوسد و دست میکشد.
تا وقتی پدر بود با او این عهد را تازه میکرد و حالا به تنهایی. فرقی نمیکند آفتاب داغ باشد یا برف و سرما. مادر یوسفش را رها نمیکند. میگوید: «دلم روشن میشود. برای همه شهیدان میروم. اما برای بچه خودم هم میروم».
مادر انگار یوسف را زنده میپندارد که میگوید: «یک صندلی برای بچهام خریدم. صندلی بچهام را هم بردند». یک روز میروند سر مزار شهدا و میبینند همه قبور را با خاک یکسان کردهاند و هیچ خبری از نشانههایی که مادر سر مزار پسر گذاشته نیست.
از عکس و گلدانهایی که مادر برایش برده است خبری نیست. مادر هنوز هم میگوید: «سخت است یوسفم نباشد». بچهها که دورش جمع میشوند تازه یاد جای خالی پسرش میافتد. هنوز هم غصهدار یوسف است. مادر از خاطرش میگذرد: «کاش بچهام بود و الان بچههای او هم دورم بودند تا من خوشحال باشم».
مادر همان موقع بارها زیر پای پسر مینشیند که دامادش کند، ولی یوسف زیر بار نمیرود و میگوید: «بگذار جبهه تمام شود. اینقدر به دیگران نگو یوسف را میخواهم داماد کنم». مادر هر جا مینشیند از آرزوی برخاسته از دلش میگوید، اما فقط افسوس و دریغ برایش میماند.
شما بروید مادرم مریض است
پدرِ یوسف بعد از پسر چشمی به دنیا ندارد. دو هفته بعد از شهادتش آنقدر بغضها و غصهها را در میان سینهاش جمع و سکوت قلبش را مچاله میکند که به یک ماه نکشیده سکته به سراغش میآید و تا وقتی از دار دنیا میرود خانهنشین میشود.
چندباری از پدر میپرسم تا حاجخانم آخر میگوید: «از غم پسرش سکته کرد. صبح زود آمد وضو بگیرد دیدم افتاده است. جیغ کشیدم و همسایهها آمدند. نصف بدنش لمس شد. عصا دستش میگرفت».
حاج جلال نمیگذارد هیچ وقت کوکب درباره شهادت پسرشان حرفی بزند. تا به سراغش میرود تا از انباشتِ دردهای فراقِ پسر بگوید حاجی میگوید: «کوکب تمامش کن. تحملش را ندارم».
پدر خودخوری میکند و همسرش را دلداری میدهد، اما خودش از پا میافتد. دخترش میگوید: «الان شما پایتان را از اینجا بیرون بگذارید مادر من افتاده. آنقدر فکر و خیال میکند و یاد یوسف میکند و اشکش سرازیر است که مریض میشود».
بیتابیهای مادر ۳۷ ساله است. مادری که هنوز نتوانسته با فراق دردانه کنار بیاید همچنان از این دوری میگرید. هر وقت کسی سراغ مادر شهید را میگیرد آنها طفره میروند تا باز خاطره پسر را برای مادر زنده نکند.
خودشان هم اگرچه سؤالی از مادر نمیپرسند، اما میدانند مادر با یاد یوسف میخوابد و بیدار میشود. با خاطراتش زندگی میکند. یوسف هیچ وقت از خاطر مادر نرفته و نمیرود. کسی چه میداند شاید حالا مادر رها (کودک شش ماه زهرا) را که بغل میکند کودکیهای یوسف را در آغوش میکشد.
* این گزارش سه شنبه ۳۰ بهمن سال ۱۳۹۷ در شماره ۳۲۳ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.