کد خبر: ۷۴۸۱
۰۷ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۱:۰۰
تنور نیکوکاری در محله شهید رستمی، داغ است

تنور نیکوکاری در محله شهید رستمی، داغ است

حامد ایمانی، نانوای جوان محله شهید رستمی که خود زمانی غم بی‌نانی را چشیده، حالا که نانوا شده، نان رایگان به دست نیازمندان می‌دهد.

وارد که می‌شوم هرم تنور داغ و بوی نان گرم می‌خورد به صورت و مشامم. بعد نگاهم می‌رود روی دو جوان سفیدپوش نانوا که کنار تنور در حال پخت نان هستند.یکی خمیر را با سرانگشتانش روی تخته ورز می‌دهد. دیگری روی خمیر کنجد می‌پاشد و بعد با یک تخته چوبی آن را فرز و سریع هل می‌دهد داخل تنور.

چشم می‌چرخانم تا آن چیزی که به دنبالش هستم پیدا کنم.انبوه کاغذ‌های روی دیوار را یکی یکی از زیر نظر می‌گذرانم. برگه‌های تبلیغاتی، اطلاعیه‌ای برای یک کیف گم‌شده و... می‌رسم به همان بنری که روی دیوار سمت راست نانوایی جاخوش کرده است و افراد محله عکسش را فرستاده بودند.

اولین جمله این است: (هرکس گندمی را انفاق کند خداوند آن را ۷۰۰ برابر می‌کند.) جمله بعدی را می‌خوانم: (برادرم و خواهرم اگر نیاز دارید کوپن نان رایگان بردارید.) نگاهم روی بنر قرمزرنگ قفل شده است که یکی از نانوا‌ها صدا می‌زند: «بفرمایید خانم!» خودم را معرفی می‌کنم و می‌گویم آمده‌ام بابت این کار قشنگ با او گفت‌وگویی داشته باشم.چهره‌اش تغییری نمی‌کند. توی نگاهش به دنبال حسی می‌گردم مبنی بر خوشحالی، تعجب و...، اما چیزی دستگیرم نمی‌شود. خیلی کوتاه جواب می‌دهد: «باشد. چند لحظه صبر کنید. می‌آیم.» یک ربع بعد نانوای جوان‌تر برای انجام کاری از نانوایی بیرون می‌رود. دیگری روی صندلی می‌نشیند تا گفت‌و‌گو کنیم.

 

از خیاطی و میوه‌فروشی تا نانوایی

حامد ایمانی جوان ۳۱ ساله مشهدی است که درست ۶ سال پیش تصمیم می‌گیرد پیشه پدرش را دنبال کند و نانوا شود. تا یک‌سال قبل، او و شریکش در محله فرامرز نانوایی داشتند، اما با بالاتر رفتن خرج و مخارج تصمیم می‌گیرند در خیابان شهید رستمی مغازه‌ای اجاره کنند.‌

می‌پرسم شغلتان از همان ابتدا نانوایی بود؟ لبخندی می‌زند و جواب می‌دهد: «نه بابا من هرکاری بگویید کردم. خیاطی، میوه‌فروشی و... از پنجم دبستان وارد بازار کار شدم. حدود ۷ سال اطراف حرم شاگردی مغازه کردم از صبح تا شب.بعد از گرفتن دیپلم هم درس را رها کردم و در یک شرکت مشغول به کار شدم. اما اولا آنجا خرج زندگی‌ام در نمی‌آمد به‌ویژه اینکه تازه ازدواج کرده بودم و دوم اینکه همیشه دوست داشتم اوستاکار خودم باشم و همه چیز دست خودم باشد.آنجا بود که تصمیم گرفتم وردست پدرم که آن موقع نانوایی داشت این کار را یاد بگیرم.» اینها را که می‌گوید مکثی کوتاه می‌کند و ادامه می‌دهد: «۳۱ سال بیشتر ندارم، اما به اندازه یک آدم ۵۰ ساله سرد و گرم روزگار را چشیده‌ام.»

از او مي‌خواهم که از ايده نصب اين بنر بگويد. مي‌پرسم اصلا چه شد که تصميم به کمک‌کردن گرفتيد. آهي مي‌کشد و جواب مي‌دهد: « به خاطر زندگي خودم... زندگي پدر و مادرم. خيلي پايين بالا داشتيم. خيلي...»

به اين جاي گفت‌وگو که مي‌رسيم حرف‌هايش بريده بريده مي‌شود و مکث‌هايش طولاني. آن بي‌حسي که در نگاه اول توي چشم‌هايش ديدم جايش را مي‌دهد به يک غم کم‌رنگ اما عميق. از پدرش مي‌گويد که مثل او شغل‌هاي زيادي را تجربه کرده و چند بار ورشکست کرده و از کار بي‌کار شده است.

از سال‌هاي دور مي‌گويد. از دوران مدرسه که موقع عيد نوروز همه با لباس نو به مدرسه مي‌آمدند و او با لباس کهنه چند سال قبل پشت نيمکت مي‌نشسته است. مي‌گويد: « من با مغز استخوانم اين روزها را چشيده‌ام. غم بي‌ناني را چشيده‌ام. ما زماني در خانه حتي نان براي خوردن نداشتيم. براي همين حالا وقتي کسي به اينجا مي‌آيد و درخواست کمي نان مي‌کند از ته قلبم او را درک مي‌کنم.»

مي‌گويم کاري که شما کرديد کمي شبيه ديوار مهرباني است که چند سال پيش موجي راه انداخت. جمله‌ام تمام نشده که به نشانه تأييد سر تکان مي‌دهد و از تجربه خودش مي‌گويد:« خودم چند باري به آنجا سر زده و لباس آويزان کرده‌ام اما به طور جدي زماني تصميم به اجراکردن اين ايده گرفتم که مردم در قالب افراد نيازمند به نانوايي مي‌آمدند و درخواست پول مي‌کردند.

برخي از اين افراد معتادند و فقط مي‌خواهند خرج موادشان در بيايد اما اين‌گونه کمک کردن‌ها و دادن نان دست مردم بهتر است؛ چون نان را نمي‌توان به چيز ديگري تبديل کرد.»

دنباله حرفش را مي‌گيرم. واژه اين‌طور کمک کردن‌ها را تکرار مي‌کنم و مي‌گويم به نظر شما ديگر چطور کمک کردن‌هايي مي‌تواند فايده داشته باشد؟ بلافاصله محکم جواب مي‌دهد:« همه ما وقتي دور و برمان را نگاه کنيم افراد نيازمند را مي‌بينيم. فقط بايد دقيق باشيم. من در همين محله کودکي را ديدم که در چله تابستان با ژاکت گرم با بچه‌ها فوتبال بازي مي‌کرد.

وقتي پرسيدم که چرا در تابستان ژاکت تنش مي‌کند. فهميدم پدر و مادرش فوت کرده‌اند و با مادربزرگش زندگي مي‌کند و تنها لباسي که دارد همين يک ژاکت است که در تابستان و زمستان آن را مي‌پوشد.»

 

تنور نیکوکاری در محله شهید رستمی، داغ است

 

واکنش مثبت مردم

از واکنش مردم که مي‌پرسم لبخند مي‌زند و جواب مي‌دهد: « خداروشکر مردم به‌شدت واکنش مثبتي داشتند.

قبل از اجراکردن اين ايده مي ترسيدم که مردم مسخره کنند يا اصلا کمک نکنند اما طي همين سه ماهي که اين بنر را نصب کرديم کلي بازخورد مثبت گرفتيم.

زن، مرد، پير و جوان از اين حرکت به وجد مي‌آمدند و خوشحال مي‌شدند، خيلي‌ها از ما تشکر مي‌کردند و سريع کارت مي‌کشيدند. جالب است بدانيد حتي افرادي از همين محله که من از وضع زندگي‌شان خبر دارم و مي‌دانم که رفاه چنداني ندارند، آمدند و با ديدن اين بنر در حد توانشان کمک کردند تا ما به ديگران کنيم.

حتي در حد يکي دو نان! ماشاءالله مردم ايران هرچقدر هم تحت فشار باشند باز هم آن حس انسان دوستي را دارند.»

همسر و شريک کاري او هم واکنش مثبتي به اين ايده داشته‌اند، او را تشويق کرده و هميشه همراه او بوده‌اند. از شريک کاري‌اش مي‌پرسم. حامد شريک کاري‌اش را (داداش) صدا مي‌زند و مي‌گويد:« در اين چند سال من و داداشم هميشه کنار هم بوديم. توي غم و شادي با هم بوديم. هم رفيق هستيم، هم داداش، هم شريک. آدم خوبي است. مي‌دانستم وقتي اين طرح را مطرح کنم خوشحال مي‌شود. همين طور هم شد. وقتي فکرهاي توي سرم را به او گفتم کلي استقبال کرد.»

دوست دارم از واکنش افرادي که اين کوپن‌ها را برمي‌دارند هم بدانم. اما حامد مي‌گويد که به هيچ عنوان دوست ندارند از واکنش آن‌ها چيزي بداند. هيچ وقت هم با  آن‌ها به گفت‌وگو نمي‌نشيند.

معمولا اين افراد که ظاهر متشخصي هم دارند، در سکوت مي‌آيند و در سکوت هم مي‌روند. اغلب وقتي که نانوايي خلوت است وارد مي‌شوند. اگر هم شلوغ باشد يک گوشه مي‌ايستند تا کسي داخل مغازه نباشد. او دليل اين گفت‌وگو نکردن را هم حفظ عزت نفس افراد مي‌داند.

مردم ايران هرچقدر هم تحت فشار باشند باز هم آن حس انسان دوستي را دارند

 

با خدا معامله نمی‌کنم!

ساعت از دو ظهر گذشته و ما در حال گفت‌وگو هستيم. تک و توک مشتري‌ها مي‌آيند. ناني مي‌گيرند و مي‌روند. مي‌پرسم در همين مدت کوتاهي که اينجا بودم چرا توجه مشتري‌ها به اين بنر جلب نشد؟ جواب مي‌دهد: « الان سر ظهر است و مشتري‌ها کم‌اند.

صفي هم اگر باشد کوتاه است. مردم سريع نان مي‌گيرند و مي‌روند. جو نانوايي اين‌طور است که وقتي خلوت باشد مشتري مي‌آيد، نانش را مي‌گيرد، پولش را مي‌دهد و خداحافظ. يا علي. اما زماني که دو نفر بشوند چهار نفر، خود به خود صحبت پيش مي‌آيد.

اين جمعيت، صحبت و توجه شب‌ها بيشتر است. مشتري فرصت مي‌کند حرف بزند، بچرخد، کاغذها و بنرها را بخواند و... 

ادامه مي‌دهد: « کارم را دوست دارم. همه اين تجربه‌ها باعث شده که کارم را دوست داشته باشم. کار نانوايي رابطه مستقيم با سفره مردم دارد. چه بهتر از اين؟ پدرم هميشه به من مي‌گويد بهترين دعا بر سر سفره است، بدترين نفرين هم بر سر سفره است. براي همين سعي مي‌کنم هميشه کارم را طوري انجام بدهم که مردم از من راضي باشند.»

سوال‌ها را مرور مي‌کنم. به نظرم طي همين يک ساعت همه چيز را پرسيده‌ام به‌جز انگيزه او براي اين کمک کردن‌ها. چيزي که با تمام اين مشکلات، گراني‌ها و... تنور اين مهر و بخشش را در دل حامد گرم نگه مي‌دارد. انگيزه‌اي که مي تواند چکيده تمام اين گفت‌وگو باشد.

از او مي‌خواهم که از انگيزه‌هايش بگويد و انتظار دارم از خير و برکتي که اين حرکت در کسب و کار و روزي‌اش داشته صحبت کند اما او جواب متفاوتي مي‌دهد: « با خدا معامله نمي‌کنم! اتفاقا طي همين چند ماه آن‌قدر آرد گران شد، آن‌قدر کار و بارمان کساد شد که کرکره مغازه را به زور بالا نگه داشته‌ايم.

اما من با خدا معامله نمي‌کنم. اين را خوب مي‌دانم که ما همه به اميد زنده‌ايم. اميد دارم به اينکه با همين کمک خيلي کوچک کاري انجام داده باشم. اميد کوچکي را در دلي زنده کرده باشم. کمک مي‌کنم در حد توانم که شايد بتوانم دستي را بگيرم و گرهي را باز کنم.»

 

 

* این گزارش دوشنبه  ۱۳ اسفند ۱۳۹۷ در شماره ۳۲۹ شهرآرامحله منطقه ۶ چاپ شده است.

 

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44