همواره برای انبوه شنوندگان که گوش به آواز شاهنامهخوان و دل به داستانهای فردوسی سپرده بودند، این پرسشها مطرح بود که «فردوسی، گوینده بزرگ این داستانها که بوده و چگونه زیسته؟ این همه داستانهای دلاویز را از کجا به دست آورده؟ در روزگاری که هر شاعری، منظومه خود را به تشویق و حمایت یکی از بزرگان عصر میسروده، کتابی به این عظمت به فرمان کدام پادشاه فراهم آمده؟ چرا آن پادشاه قدر شاعر و منظومهاش را نشناخته؟»
ازآنجاکه بهجز شاهنامه، سند دیگری برای اطلاع از روزگار فردوسی قبل و بعد سرودن شاهنامه وجود ندارد، شاهنامهخوانها برای ارضای تشنگی شنوندگان، ناچار خبرهای مبهمی را که از گوشهوکنار شنیده بودند، با آبوتاب روایت میکردند.
این روایتها زبانبهزبان میگشت و در این سیر و گشت با نیروی خیال عامه مردم، شاخ و برگهایی به آن افزوده میشد و بهصورت افسانههای مدونی درمیآمد. بدین ترتیب زندگی حکیمی که خود، بهنظمدرآوردنده اسطورههای ملی است، چنان با افسانه درهمآمیخته که گاه تشخیص افسانه و واقعیت برای کارشناسان امر نیز دشوار شده است.
وقتی امروز از همسایگان فردوسی میخواهیم آنچه را از اوسنههای (خراسانیشده افسانه) فردوسی به ایشان رسیده، برایمان بازگو کنند با افسانههایی روبهرو میشویم که بسیار متفاوت است و گرچه تمامی آنها قصد دارد جایگاهی اسطورهای به سراینده شاهنامه بدهد، گاه چنان او را به زیر آورده که از هر تخریبی بدتر شده است.
برای اطلاع از واقعیتهای زندگی فردوسی، همراه با اساتید فردوسیشناسی، چون «مهدی سیدی» و «محسن میهندوست» نگاهی به برخی از این افسانهها میاندازیم تا با کمک آنان، سره را از ناسره جدا کنیم. هرچند در برخی موارد، سندی قطعی برای رد یا قبول برخی از این افسانهها وجود ندارد.
مهمترین افسانهای که تقریبا بیشتر ما درباره فردوسی شنیدهایم و بسیاری از توسیان نیز برایمان نقل میکنند، به ماجرای درگذشت فردوسی و بیرونبردن او از یک دروازه و رسیدن اشتران پر از صله از دروازه دیگر برمیگردد.
بنا بر حکایت «نظامی عروضی سمرقندی» همزمان با مرگ فردوسی، صلههای سلطانمحمود هم برای وی به شهر طابران توس رسید؛ بهگونهایکه وقتی جنازه شاعر را از دروازه رزان شهر طابران بیرون میبردند، قطار اشتران حامل صله هم از دروازه رودبار وارد آن شهر میشد.
بنابر این حکایت، سبب پشیمانی سلطان درباره فردوسی آن بوده که وقتی محمود با سپاه و وزیر خود از هند بازمیگشته، رسولی نزد یکی از حکام هند فرستاده و از وزیر پرسیده که آن حاکم چه جوابی خواهد داد؛ وزیر هم گفته است: «اگر جز به کام من آید جواب/ من و گرز و میدان و افراسیاب».
سلطان درشگفت مانده و پرسیده این بیت از کیست؟ وزیر هم پاسخ داده از فردوسی بیچاره که ۳۵ سال رنج برد و چنان کتابی را تمام کرد، اما ثمری ندید. درنتیجه سلطان اظهار پشیمانی کرده و صلهای برای شاعر میفرستد. مهدی سیدی درحالیکه این افسانه را نه تماما رد و نه قبول میکند، میگوید: در وهله اول باید گفت بیتی که نظامی نقل کرده، صورت صحیحش چنین است: «نجویم بر این کینه آرام و خواب/ من و گرز و میدان و افراسیاب».
دوم اینکه سلطانمحمود آنقدر نازکدل و شعرشناس نبوده که با یک بیت شعر منقلب شود، اما شاید بتوان دلیل تغییرنظر سلطان را به کینه او از خلیفهعباسی ربط داد. براساس اسناد تاریخی پساز آنکه سلطان محمود همه حریفان خود را شکست داد، از خلیفه عباسی خواست که ترکان قراخانی آل افراسیاب را به رسمیت نشناسد، اما خلیفه تن به این تقاضا نداد. به همین دلیل، سلطانمحمود از خلیفه روی گرداند و فرستادهای (حسنک) را نزد خلیفه شیعهمذهب فاطمی فرستاد.
بعد از آن، سلطانمحمود شیعهستیز، بنابر مصلحت وقت، درصدد دلجویی از شیعیان برآمد. اماندادن به فردوسی در سالهای پایانی عمر و بازگشت وی به موطن و شاید ارسال صله برای وی هم در همین راستا بوده باشد. آنچه مسلم است، اینکه فردوسی در سالهای پایان عمر به موطن خویش بازگشته و همانجا نیز به خاک سپرده شده است.
«حاجمحمد کامل توسی» یکی از اهالی توس سفلی و متولد سال ۱۳۰۵ است؛ او صورتی عامیانهتر از این حکایت را آنطورکه از پدرانش شنیده برایمان نقل میکند. سلطانمحمود غزنوی بعداز فتح توس، بزرگان و شاعران توسی را دعوت میکند تا برایش شعری بگویند.
فردوسی هم فیالبداهه چندبیت در مدح سلطانمحمود میخواند؛ سلطان هم که گرم باده شراب است به فردوسی میگوید: هر بیت شعرت را به یک سکه زر میخرم. روز بعد سلطان به پایتختش (غزنین) میرود. بنا بر قولی که سلطانمحمود داده بود، فردوسی به غزنین (پایتخت غزنویان) میرود، اما پیشکار به فردوسی اجازه رفتن پیش سلطان را نمیدهد.
او سه روز را در مسافرخانه میماند، روز سوم با وساطت یکی از نزدیکان شاه به مجلس سلطان راه مییابد. فردوسی خودش را معرفی و ماجرای دیدارش با سلطان در شهر توس را بیان میکند. سلطان انکار میکند، اما بهدلیل علاقهای که به مدح و چاپلوسی شعرا دارد، از فردوسی میخواهد که شعرش را برای او بخواند.
فردوسی هم شاهنامه را که داخل صندوق بزرگی گذاشته است، بیرون آورده و به سلطان نشان میدهد. سلطانمحمود خوشحال میشود و فکر میکند این دیوان بزرگ شعر در وصف دلاوریهای او و خاندانش است. از فردوسی میخواهد چند بیتی را بخواند.
همانطورکه فردوسی به خواندن ادامه میدهد، چهره سلطان برافروخته شده و با عصبانیت میگوید: خاموش مردک، این همه وصف رستم را کردهای، در سپاه من هزاران نفر مثل رستم و زال وجود دارد. فردوسی هم در جواب سلطان این بیت را میگوید: «جهانآفرین تا جهان آفرید/ سواری چو رستم نیامد پدید».
با شنیدن این بیت، سلطانمحمود عصبانی شده و فردوسی را بیرون میکند. چند روز بعد از این ماجرا با وساطت درباریان، سلطانمحمود با این شرط که فردوسی، شعری در مدح او بگوید و در شاهنامه بگنجاند، قول دادن صلهای گرانبها را میدهد، اما فردوسی که شاهد ظلم و ستم محمود غزنوی در حق ایرانیان است، مخالفت میکند و شبانه از غزنین میگریزد.
لشکریان سلطان، او را تعقیب کرده و برای دستگیری او تا توس میروند، اما موفق نمیشوند. سلطانمحمود به همین بهانه، قصد حمله به توس و کشتار مردم را میکند، اما با دیدار و وساطت برخی بزرگان غزنوی و توس، فردوسی اشعاری را در مدح سلطانمحمود سروده و در متن شاهنامه میگنجاند. ماموران، شاهنامه را گرفته و به دربار میبرند.
بعداز رسیدن شاهنامه، دبیران ابیات شاهنامه را میشمارند، ۹۰ هزار بیت میشود. سلطانمحمود که ذاتا آدم خسیسی بوده و بیشتر بذل و بخششهایش به شعرا از اموال غارتی کشورهایی مانند هند بوده است، از دادن یک سکه طلا دربرابر هر بیت پشیمان میشود و به خزانهدارش میگوید درعوض هربیت شعر، یک درهم نقره بدهد.
ماموری درهمهای نقره را میگیرد و روانه توس میشود، به خانه فردوسی میرود، دختر فردوسی به او میگوید پدرم به حمام رفته است. فردوسی درحال خارجشدن از حمام است که ماموران به آنجا میرسند و بعداز رساندن درود و سلام سلطانمحمود، کیسههای درهم را به او تحویل میدهند.
فردوسی نیز بعداز بازکردن کیسهها و مشاهده درهمهای نقره بهجای دینارهای طلا متوجه نقضعهد سلطان میشود و به نشانه اعتراض، همه سکهها را به فقاعفروشی (شیرهانگورفروش) که درکنار حمام نشسته است، میدهد و از ماموران میخواهد شعری را که در مدح و تشکر از سلطان نوشته است، برای او ببرند.
ماموران بعداز بازگشت به غزنین و نحوه برخورد فردوسی با صله تقدیمی سلطان، شعر اهدایی را به سلطان تقدیم میکنند. سلطان نامه را باز کرده و این بیت را میخواند:
سلطانمحمود با خواندن این شعر عصبانی و ناراحت میشود. تاآنجاییکه او میداند، پدرش (سبکتگین) سلطان و سردار بوده است، به دیدن مادرش میرود تا حقیقت ماجرا را بفهمد، مادر را تهدید میکند که اگر حقیقت را نگوید، زندانی و شکنجه خواهد شد.
مادر نیز راز زندگیاش را میگوید: من چند فرزند به دنیا آورده بودم که همگی دختر بودند. شوهرم (سلطان) بهخاطر آینده حکومت و جانشینش خیلی نگران و ناراحت بود. او پسری میخواست که جانشینش شود و حکومت و اسم و رسمش را حفظ کند. آخرینباری که حامله شده بودم، تهدیدم کرد که اگر فرزندم دختر باشد من و او را خواهد کشت.
زمان تولد فرزندم متوجه شدم که او دختر است. در همان شب، زن نانوای قصر هم فرزند پسری به دنیا آورده بود. به دیدن زن نانوا رفتم و با دادن مقادیر زیادی طلا و نقره، دخترم را به او دادم و پسر را از او گرفتم. تو فرزند آن نانوازاده هستی و باوجودی که در خانه شاه بزرگ شدی، خصوصیات شخصیتی پدر و مادر واقعیات را به ارث بردهای.
سلطانمحمود با شنیدن حقیقت و راز بزرگ زندگیاش، از کرده خود پشیمان میشود و قطار شتری از لعل، جواهر و پارچههای گرانبها بهعنوان صله روانه توس میکند، اما درست همان زمانی که این قافله هدایا از یک دروازه شهر وارد میشود، جنازه فردوسی از دروازه دیگر شهر خارج میشود.
ماموران سلطان با شنیدن خبر فوت فردوسی بهدنبال وارث او میگردند تا هدایای سلطان را به او تحویل دهند. اهالی تنها دختری را که از فردوسی باقی مانده است، معرفی میکنند، آنها نیز هدایا را به دختر فردوسی تحویل داده و راهی غزنین میشوند. دختر فردوسی نیز که مانند پدر، روحیهای جوانمردانه و طبعی بلند داشته است، هدایای سلطان را قبول نمیکند و آنها را دراختیار معتمدان شهر قرار میدهد تا صرف امور عامالمنفعه کنند. آنها نیز با این پول، پلی را روی رودخانه کشفرود (پل فردوسی) بنا میکنند.
سیدی با نادرستخواندن این افسانه میگوید: این داستان ساختگی با پسوپیشکردن چند واقعه تاریخی و افزودن مواردی که سندیت تاریخی ندارد، شکل گرفته است. اول لازم است اصل این ماجرا که فردوسی سرودن شاهنامه را به دستور سلطانمحمود آغاز کرده، رد کنیم؛ زیرا سلطانمحمود غزنوی ۳۲سال کوچکتر از فردوسی بوده و زمانیکه حکیمتوس در حدود چهلسالگی شروع به نظم شاهنامه کرد، او حدود ۹سال داشته است.
گذشته از این، خراسان و توس به سامانیان تعلق داشته که با مرکزیت شهر بخارا بر همه ایران شرقی حکومت میکردهاند. اما محمود پسر سبکتگینغزنوی (حاکم محلی غزنه، در جنوب شهر کابل فعلی) بوده است. درنتیجه نهتنها محمود نُهساله بلکه پدرش هم نمیتوانسته با فردوسی توسی هنگام آغاز به نظم شاهنامه آشنا و همنشین بوده باشد.
۱۴ سال بعداز آغاز سرایش شاهنامه توسط فردوسی (سال ۳۸۴) محمود غزنوی و پدرش سبکتگین بنا به دعوت سامانیان به خراسان آمده و سال بعد در مکانی بین پاژ (زادگاه فردوسی) و شهر تابران توس (محل کنونی میل اندرخ) درگیر جنگی با والیان متمرد سامانیان (سیمجوریان) شدهاند.
ظاهراً فردوسی ناظر جنگ مزبور (جنگ اندرخ) بوده و برای اولینبار با نام محمود غزنوی و پهلوانیهای او آشنا میشود. بااینهمه باز هم ۱۰ سال طول میکشد تا این دو رسماً با هم آشنا شوند؛ یعنی در شصتوپنجسالگی شاعر (سال ۳۹۴) که فردوسی پیر و تهیدست و بهسبب جوانمرگشدن تنها پسرش در سیوهفتسالگی، دلش شکسته و از آینده خود نومید و دلواپس بوده است.
دوستی محمود و فردوسی را اولین وزیر محمود «ابوالعباس فضلبناحمد» مشهور به اسفراینی که فردی ایراندوست و فرهیخته بود، باعث شده است. اسفراینی میکوشید محمود با فرهیختگان خراسان ارتباط خوبی داشته باشد. محمود درصدد بود هرجا عالم و دانشمندی میبیند، شناسایی کند و به غزنه بفرستد. درنتیجه با وساطت وزیر، کمکم میان فردوسی و محمود آشنایی دوطرفه برقرار شد.
دو سال بعداز این آشنایی و همزمان با مرگ سبکتگین و امیر نوح سامانی (حاکم بخارا) محمود برای جانشینی پدر در غزنه و سامانیان در بخارا خیز برداشت. فردوسی گمان میکرد که محمود بهزودی صاحب قدرت اصلی در ایران شرقی خواهد شد.
تا زمانی که اسفراینی، وزیر محمود بود همانطورکه از ابیات شاهنامه نیز روشن است، اسفراینی علاوهبر حمایت معنوی حامی مالی فردوسی نیز بوده است. اما این حمایت ششسال بیشتر دوام نیاورد؛ چون در سال ۴۰۰ که قحطی وحشتناکی روی داد، اسفراینی درمقابل دستور سلطانمحمود مبنیبر دریافت خراج از مردم قحطیزده ایستاد و درنتیجه سلطان دستور عزل، حبس و شکنجه او را صادر کرد.
با شکنجه و درگذشت اسفراینی، روزگار خوشی شاعر نیز در سال۴۰۰ به پایان رسید و پساز آن، آواره شد و درنهایت در یکی از سالهای۴۱۱ تا ۴۱۶ در عزلت درگذشت. از این گذشته، نکات خلاف واقع دیگری هم میتوان در این افسانه یافت که آن را غیرواقعی میکند.
سبکتگین پدر محمود، تیره و نژاد سلطان و سرداری ندارد و خود غلامی بیش نبوده است. از آن گذشته سلطانمحمود تکپسر نبوده و برادران دیگری هم داشته که کوچکترین آنها (اسماعیل) پساز مرگ پدر و بنا به وصیت او، دایهدار حکومت غزنین میشود و سلطانمحمود برای سرکوب وی به غزنین میرود. از سوی دیگر بیشتر فردوسیشناسان، اصل ماجرای رفتن فردوسی به غزنین را رد میکنند. به همین دلیل با اطمینان کامل میتوان این افسانه را رد کرد.
محسن میهندوست نیز که تاکنون چند کتاب درباره فردوسی و باورهای عامیانه نوشته است، با نادرستخواندن این افسانه، رواج آن را کار برخی راویان درباری میداند که در گذشتههای دور در دربار فعالیت داشتند و با نقل چنین اوسنههایی، قصد ترویج اختلاف طبقاتی و دون و فرومایهکردن طبقه زحمتکشی، چون نانوا را داشتهاند. درصورتیکه کسی که نگاه فردوسی را بشناسد، نمیتواند چنین اوسنهای را بپذیرد؛ فردوسی هیچگاه بهخاطر نژاد یک فرد، او را دون نمیشمرد.
آنچه از همه افسانههای مرتبط با فردوسی که در این فضای اندک فرصت پرداختن به آنها نیست، برمیآید، این است که فردوسی، از بزرگترین شاعران ایران اس ت و همه معاصرانش به بزرگی مقام وی معترف بودهاند. وی بهخوبی با تاریخ آشنا بوده و به عشق ایران، عمر خود را صرف بهنظمدرآوردن شاهنامه کرده است، نه با وعده سلطانی، چون محمود غزنوی.
به همین سبب، مردم ایران نیز طی ۱۰ قرن اخیر هرگز به او فقط به چشم یک شاعر و سراینده عادی ننگریستهاند و در افسانههای خود، او را گرامی داشته و کار بزرگش را ارج نهادهاند. آنها بهمرور زمان، او را در صف «جاودانها» و «قهرمانان» جای دادهاند.
* این گزارش پنج شنبه ۲۳ اردیبهشت ۹۵ در شماره ۱۴۳ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.