از در شرقی بازار رضا که بیرون بروی، فقط چند قدم راه است که به سراها برسی. قدمتشان اندازۀ بازار رضای مشهد است و با این نیّت ساخته شدهاند که مرکز تولید و پخش اجناس بازار شوند.
سراهایی که در طول زمان تقدیر متفاوتی را به خود میبینند. مدتی غربت و تنهایی را تجربه میکنند. روزی روزگاری پناهگاه مردم جنگزدۀ جنوب میشوند و سالها طول میکشد که رونق بگیرد و حجرههایش انبوه تولیدهای گلدوزی، پیراهندوزی، بافندگی و جوراببافی شود.
چهل سال پیش اگر کلاه کسی اینجا میافتاد، به دنبالش نمیآمد، اما حالا در دل مراکز تجاری هفده شهریور هویت مستقلی برای خودش دارد و کاسبی در آن حسابی جان گرفته است.
وقت نماز است که وارد مغازۀ بزرگ کنج سرای ۸ میشوم. صاحب پیراهنفروشی قصر به مسجد رفته است. ابراهیم نظری از اولین کسانی است که اینجا حجره میخرد. سال ۵۸ در میان فضای ملتهب انقلاب، عدهای درِ سراهای خالی را باز و آنها را تصرف میکنند، با دوستانش پیش مرحوم آیتالله طبسی میروند که سراها را به آنها واگذار کنند.
ولی باید طومار صد نفرهای بنویسند تا یک سرا را به آنها واگذار کنند. طوماری که با ۳۰ امضای واقعی و ۷۰ امضای جعلی تسلیم و باعث استقرار پیراهندوزها بهعنوان اولین صنف در سرای ۲ میشود.
با برادرش یک مغازۀ شریکی میخرند. با ورود آنها انگار رونق به آنجا پا میگذارد. افراد از صنفهای دیگر هم کمکم میآیند. میگوید: «یک هفته نشد که سرای ۲ پُر شد.».
بعدها در سرای یازده که چسبیده به سرای ۲ است، مغازۀ مستقلی میخرد. برای مغازههای اول، بیستتا سیهزار تومان میپردازند که ۵ هزار تومان را نقد و بقیه را طی ۹۰ قسط پرداخت میکردند.
قیمت سراهای عقب و طبقۀ سوم که مشتری نداشت، ده هزار تومان (دو هزار تومان نقد و مابقی طی ۹۰ قسط) بود. صنف پیراهندوزها و بافندهها در سراهای ۲ و ۱۱ مستقر میشود.
صنف کفاشها سرای ۳، ۱۰ و بعدها هفت را مال خود میکنند. گلدوزها در سراهای ۴ و ۹ مشغول میشوند. جوراببافها در سرای ۸ جمع میشوند. الان بافندگی جزو صنفهایی است که جنسهای چینی و خارجی روی دستشان بلند شده و تقریباً تعطیل کردهاند، ولی بقیه کم و بیش حضور دارند.
دو طرف مغازهاش کفشهای آمادۀ بستهبندی در قفسهها چیده شدهاند. نه شبیه فروشگاههای کفش داخل شهر است و نه شبیه کارگاه کفش. دو جفت کفش مشکی بندی نونوار روی میزش قرار دارد و خودش غرق در صدای رادیو است.
سردرِ مغازهاش نوشته است: کفش گلپا. اسم آشنایی که شاید خیلی وقتها آرم کاغذی ته کفشمان هم بوده است. از سال ۵۹ در حجرهای در سرای ۲ کفاشی میکند.
وقتی میبیند میان صنفهای دیگر تک افتاده است و از مشتری خبری نیست به سرای ۷ که بیشتر کفاش هستند، میآید. ساختن سراها را خوب یادش هست. بازار رضا و سراها، جلوی چشمان خودش قد کشیدهاند.
از بچگی با کفاشی انس گرفته است. عباس پیرانیان از آن کاسبانی است که مغازهاش در دور حرم به خرابیهای اطراف حرم قبل از انقلاب میخورد و مجبور میشود به اینجا نقل مکان کند.
چیزی که خیلی خوب در خاطرش مانده است و نمیدانم چه حسی از گفتنش دارد که روی آن تأکید میکند، قبرستانبودن زمین اینجا قبل از ساخت سراست.
میگوید: «اینجا قبل از اینکه تبدیل به پارک کورش شود و بعد هم سراها را در آن بسازند، قبرستان جهودها بوده است. وقتی خاکبرداری میکردند، هنوز استخوانها سالم بودند. به چشم خودم دیدم که استخوانها از دل خاک بیرون میآیند.».
محلۀ جهودها و یهودینشین مشهد از فلکۀ آب به طرف میدان هفده شهریور بوده است، بعید نیست که قبرستان شان در این نقطه باشد. روی قبرستان، پارک کورش (میرزا کوچک خان فعلی) ساخته میشود که تا لب خیابان ادامه دارد.
بعدها در زمین پارک، سراها را میسازند. او میگوید: «قبرستان جهودها تکه تکه بود و بخشهایی از آن زیر سراهاست. هنوز هم اگر این اطراف را گود کنند، استخوان پیدا میکنند.».
همانطور که نشسته است و سر قیمت یک جین جوراب با مشتریاش چانه میزند، به خاطرات آن دوران هم اشارهای میکند. شاگردش پسر بچهای از جنگزدهها بوده است.
میگوید: «ما معمولا آن طرف نمیرفتیم. کلید مغازه دست شاگردم بود. یک روز سر کار نیامد. آن روز مجبور شدم رفتم دنبال کلید.»، اما به فاصلۀ چند متر دنیای متفاوتی در سراها جریان داشت. این طرف کارگاههای تولیدی، کار و تلاش، آن طرف زندگی، بندهای رخت، بوی غذا، صدای خنده و گریۀ بچهها و بازیهای کودکانه.
محمدجواد براتی پیرمردی که از بنایی تا آجرپزی را تجربه کرده، اوایل دهۀ ۶۰ اینجا مغازه خریده است. سالها با دستگاههای ژاکتبافیاش در سرای ۱۱ لباس بافته و از دل گلولههای بافتنی نخ، ژاکتهای گرم بیرون کشیده است. حالا با بالارفتن سن، کار سابقش را رها کرده و در سرای ۸ فروشندۀ لباسهای مردانه و جوراب شده است.
آن روز نگهبان مانع ورودش به بخش مسکونی میشود و شاگردش را از بلندگو صدا میزند. پسر بچه است و بازیگوشیهایش. سرش که به بازی کودکانهاش گرم شده از دنیا و جنگ و آوارگی و کار وکلید یادش رفته است.
پیرمرد ادامه میدهد: «بهش گفتم پسر شما تا کی اینجا هستید؟» و پسر که وسعت رؤیاهایش به داشتن سرپناهی امن ختم شده، جواب میدهد: «ما تا آخر همین جا هستیم.».
از این ماجرا خیلی نمیگذرد که محمدجواد از شور و هیجان میان بازاریان میفهمد که سرای جنگزدهها تخلیه شده است و واگذار میشود. آخری که شاگردش میگفت، نهایت یکسال طول کشید.
سایۀ جنگ که روی کشور افتاد، این فقط خرمشهر و اهواز و آبادان نبود که درگیر آن شد. همۀ ایران طعم تلخ جنگ را حس کردند. مردم مهربان جنوب برای اینکه سر پناه امنشان بلای جان خود و خانوادهشان نشود، به اجبار خانه و کاشانه را رها کردند و به جاهایی پناه بردند که بتوانند شب، بدون ترس از بمباران، موشکباران، اسارت و جنگ، سر راحت روی زمین بگذارند.
مشهد هم یکی از آن شهرهایی بود که از کانون جنگ دور مانده بود و میشد هوای خوش امنیت را در آن حس کرد. مردمان جنوبی با زبان و لهجه و فرهنگ حتی پوشش متفاوت به شمال شرق کشور آمدند و حالا باید جایی پیدا میکردند که امنیت داشته باشند و غم از دست دادن همه چیز، رهاکردن خانه و کاشانه را برایشان کم کند.
آن زمان بیشتر سراها خالی بود و جایی که نتوانسته ناندانی عدهای شود، پناهگاه موقت عدهای دیگر شد. سراهای ۵ و ۶ و ۷ و ۸ که دو سرای آخر هر ردیف و پشت به پشت هم هستند را به مردم جنگزده دادند.
بیشتر کاسبهای قدیمی سراها از آن زمانی که مهاجران اینجا سکونت داشتند، خاطره دارند. مغازههای بزرگ چهلمتری چهار طرف هر سرا را تبدیل به آشپزخانه و توالت و حمام کردند تا مهمانان موقتش به آسایش نسبی پس از تجربۀ جنگ برسند.
مهمانیای که قریب به چهار سال طول کشید تا ساکنان آن به شهرک شهید بهشتی منتقل شوند. بعدها حمام و آشپرخانۀ مغازه شد، ولی هنوز هم این چند سرا تنها سرویسهای بهداشتی این بازار را دارند.
در حال صحبت با مشتری است که میخواهند از او روبالشتی بخرند. تسبیحهایی با جنس و رنگهای مختلف آویزان کرده و مهر رکعتشمار و روکشهای بالشت و کوسن با دوختها و پارچههای مختلف و سجادههای ترمه و جانمازهای نواردوزیشده را جلوی مغازه و داخل قفسهها چیده است.
سال ۶۰ هنرستانش را که تمام میکند، گلدوزی را شروع میکند و بعد از یک سال که در ریزهکاریها استاد میشود در سرای ۵ یک مغازۀ گلدوزی راه میاندازد.
پدربزرگش تاجر بزرگ مشهد و پدرش هم تاجر برنج بوده است. قبل از انقلاب، پدرش فروشگاهش را در خیابان بهار به کفش وین میفروشد و بعد انقلاب به مغازۀ پسر میآید و شغل پسر را یاد میگیرد.
دوختن سجاده و جانماز و گل روی رخت و لباس و زیبا کردن خانۀ مردم رونق به کارشان میآورد و بعد از رفتن عربها از سرا، از حجرههای چهل متری کنج سرا میخرند تا کارگاه و تعداد چرخهایشان را گسترش دهند.
رضا ناظران خوب یادش هست که خیابان شیخ طوسی که از فلکۀ آب تا هفده شهریور (کورش سابق) امتداد داشت را تعریض کردند تا بازار رضا از میان آن سر درآورد.
ولیان متولی آستان قدس آن را کلنگ زده بود تا مغازههایی که در تیمچهها و بازارهای اطراف حرم تخریب شده است، به آنجا منتقل کند. قرار بود که بازار رضا دو بخش شود.
بخش غربی و شرقی؛ و بخش شرقی آن تا خیابان صدر ادامه پیدا کند. طرحی که به پایان نرسید و بعد از ساختن سر در شرقی ناکام ماند. سردری که شبیه بازار رضای فعلی و تا حدود ۱۰سال پیش پا برجا بود، ولی سرنوشتی بهتر از تخریب پیدا نکرد.
اگر طرح اولیه به سرانجام میرسید، این سراها وسط این دو بازار قرار میگرفتند و دفاتر پخش اجناس، محل رفت وآمد تجار میشد و عمدهفروشیها و تولیدیها در آن مستقر میشدند که به دو بازار جنس بدهند. اما غیر از بازار رضا که حالا حسابی رونق گرفته است، بقیۀ طرح راه به جایی نبرد!
فضای کارگاه کوچکش با دیوارهای گچیِ سیاه و زخمی پوشیده شده و چند میز کار کوچک در دو طرف قرار گرفته است. مرد جوانی رویههای صندلهای صورتی دخترانه را روی میز کارش چیده و مشغول است.
پیرمرد هم کارتنهای کوچک کفش را یکییکی منگنه میکند و روی هم میگذارد. با رفیقش در حال گپزدن است. سؤالاتم آنها را به دورانی میبرد که جوانیشان را لابهلای روز وشبهایش جا گذاشتهاند.
محمد آشنا وقتی حجرهای در سرای ۳ خرید، سی سال هم نداشت، ولی حالا سی و پنج سال است که اینجاست. میگوید: «ساخت این سراها حدود شش ماه زمان برد، ولی ۸ سال پیش که بالکنهای رفتوآمد را تعریض کردند، یک سال و نیم طول کشید.»
از زمانی یادش میآید که سراها همه در طبقۀ همکف به هم وصل بودند و از سرای ۲، سرای هفت را میدیدند و بینشان رفتوآمد میکردند. شاید دلش میخواهد همان جور درها چوبی بودند و محوطۀ هر سرا فضای سبز داشت.
هنوز درختهایی میان محوطۀ مرکزی هر سرا، رو به آسمان قد کشیدهاند که یادگار همان روزگار است. رونق بازار راهروهای میان سراها را تبدیل به مغازههایی برای فروش میکند و ارتباط میان سراها قطع میشود.
بعدها مجبور میشوند از راهپلۀ طبقات بالا با هم ارتباط برقرار کنند، ولی در طبقات همکف همچنان قطع است. شیرهای سنگی میان حوض برخی سراها، قدیمی نیستند و چند سالی است که مهمان این سراهای چهل ساله شدهاند.
علیاکبر رحمانیان همان رفیقی است که از وقتی صحبتمان با محمد آشنا گل میاندازد، ما را همراهی میکند. سال ۶۰ حجرهای در سرای ۴ خرید. مدتها با نخ و سوزن و چرخهایش نقش روی پارچه میانداخت و دمخور گلها و بوتهها و طرحهای رنگارنگ نخی روی پارچه بود و به خانۀ مردم صفا میداد.
اما چرخ روزگارش که نچرخید، چرخهای گلدوزیاش هم از کار افتاد و مجبور شد که عطای کاسبی بیرونق را به لقایش ببخشد و در عوض فرمان ماشین را جایگزینش کند. حالا گاهگداری با وانتش سری میزند و بارهای سرا را اینطرف و آنطرف میبرد.
قبل اینکه پایش به سراها باز شود در بازار زنجیر، فروشنده بود که تخریب میشود. از کسادی آن زمان بازار رضا دل پری دارد. بازاری که الان خداتومان قیمت دارد، آن زمان طبقات بالایش همه خالی بود و کسی نمیآمد.
چه برسد به سراها. خاطراتش مال سالهای منتهی به انقلاب است. میگوید: «به زور هم کسی اینجا نمیآمد. حتی مجانی هم نمیآمدند و ناله میکردند که اینجا فروش نداریم که بیاییم.» موقع انقلاب همۀ سراها خالی بود و باد تنها مهمان حجرههای اینجا بود.
یادش میآید یکی از دوستانش اول بازار رضا مغازهدار بود، ولی فروشی نداشت که بتواند بدهی جنسهایش را به او پس بدهد. طرح بازار رضا و سراها با استقبال کاسبان و تجار روبهرو نشد و تا مدتها کسی رغبت نمیکرد که بخواهد در بازار رضا مستقر شود. دیگر این سراها که جای خود داشت. سراهایی که چند سال خالی ماندند تا بالاخره مورد توجه قرار بگیرند.
* این گزارش سه شنبه ۲۰ تیر سال ۱۳۹۶ در شماره ۲۴۴ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.