با وجود تمام روایتها و خاطرات واقعی و مستندی که در تمام سالهای پس از جنگ شنیدهایم، اما حقیقت جنگ بهطور کامل درک نشده است. گاهی که به تصاویر بیشمار دوران دفاع مقدس مینگریم، داستانهایی را از آنها برداشت میکنیم که روایتشان را نشنیدهایم. ما در اینجا با نگاه خودمان به برخی تصاویر جنگ تحمیلی نگریستهایم و عکسنوشتههایی را از دل این تصاویر بیرون کشیدهایم.
من فقط از شروع داستان عکس میگرفتم، از بقیهاش بیخبر میماندم. یعنی ترجیح میدادم ندانم. ندانستن درد کمتری داشت. من از رفتنها، از دلکندنها، از سربند بستنها... عکس میگرفتم.بعدش برمیگشتم به عقب. نمیماندم که ببینم آن رزمندهای که عکس دخترش را توی جیبش گذاشت و به جلو رفت، آخر عاقبتش چه شد. نمیماندم تا از لحظهای عکس بگیرم که فقط یک سوم سربازها برمیگشتند، خسته و غمزده...من دل این را نداشتم که از پایان داستان عکس بگیرم. دوربین من فقط اول روایت را شکار کرده است.
ما آن روز فهمیدیم باید شهرمان را بیشتر تحویل میگرفتیم. ما آن روز دلمان پرکشید برای پل شهرمان که بارها روی آن راه رفته بودیم، بیآنکه قدرش را بدانیم. ما کوچ کرده بودیم آمده بودیم مشهد و توی شهرک عربها ساکن شده بودیم. آن روز خرداد ماه همه جمع شدیم خانه عموی میثاق تا از توی تلویزیون سیاه و سفید با چشم خودمان ببینیم که شهرمان آزاد شده است. وقتی تلویزیون پل خرمشهر را نشان داد که از نیمه فروریخته بود و سربازها با افتخار روی همان ویرانه ایستاده بودند، من به پهلوی ابراهیم زدم و گفتم: ببین! یکبار به عقلت نرسید اینجا عکس بگیریم.ابراهیم سقلمه من را جواب داد و گفت: دوربینمان کجا بود اونوقت؟ ابراهیم راست میگفت ما دوربین نداشتیم. اما اقلا میتوانستیم قرارهایمان را به جای مغازه مسلم، روی پل بگذاریم و حالا کلی خاطره ازش داشتیم. حیف که وقتی قدرش را فهمیدم که دستم بهش نمیرسید. تنها کاری که توانستیم بکنیم رفتیم توی شهر تا بین شادی مردم شهر، پز خرمشهریبودنمان را بدهیم.
سلام مهناز! لطفا این بخش نامه را جا بزن و برای مامان و بابا نخوان. برو پشت صفحه و از آنجا شروع کن.
من این قسمت را فقط برای تو نوشتهام. ببخش اگر قرار است حرفهایم تو را ناراحت کند. تو دختر قویای هستی. اگر اینبار برنگشتم دست مادر را بگیر ببر کوچه نوزدهم، خانه مادر یعقوب. مادر یعقوب همان زنی است که آن روز توی راهآهن نشانت دادم. تابحال دو تا از پسرهایش شهید شدهاند و آن روز آمده بود پسر سومش را راهی کند. به مامان بگو، تا میتواند به مادر یعقوب نگاه کند. اگر خواست گریه کند بگو مادر یعقوب برایش حرف بزند.
مهناز! من پشتم به تو گرم است که بتوانی مامان و بابا را سرپا نگه داری. راستی یعقوب خواهر نداشت، فکرکن اگر خواهر او بودی چکار میکردی؟ همان کار را برای من هم بکن.
آنها پنج نفر توی یک سنگر بودند که تا حد امکان از هم جدا نمیشدند. اسم سنگرشان هم 5 تفنگدار بود.
حالا هم دست از شوخیکردن برنمیداشتند. قبل عملیات والفجر2 بود. همهشان داشتند حنا میگذاشتند. هرچه به پنجمی اصرار کردند بیاید رضایت نداد. میگفت حتی حاضرنشده شب عقدکنانش حنا بگذارد، چه برسد به حالا!
چهار نفر، کف دستشان، ستاره کشیدند. پنجمی رفت به نماز ایستاد. عادت داشت وقتی سجده میرود طولانیاش کند. وقت مناسبی بود که پشت گردنش یک ماه بکشند.
بعد از عملیات، سنگر 5 تفنگدار، شب عجیبی داشت. ستارهها بودند اما از ماه خبری نبود.
ما بیرحم نبودیم سعید! فکرنکن چون توی مدرسه با هم چپ بودیم، آنجا هم به حال و روز تو خندیدم. آدم باید خیلی بیرحم باشد که وقتی برادر همکلاسیاش شهید شده است، جلو دوربین بخندد.
هرچه به تو گفتیم بگو «سیب»، به خرجت نرفت و همانطور دمق توی عکس افتادی. یادگاریها و لباسهای برادرت توی آن کیسهای بود که توی دستت بود و بوی خون میداد. ما بویش را میفهمیدیم. هم بوی خون را و هم بوی دل غمگین تو را. اما با اینحال رو به دوربین، چفت هم ایستادیم و خندیدیم.
ما چاره دیگری نداشتیم سعید! اگر یادت باشد روز اعزام آقایمعلم توی گوش همهمان گفت: آنجا خانه خاله نیست ها. جبهه به گریههای شما احتیاج ندارد، جَنم شما را میخواهد.
ما باید ثابت میکردیم جنم داریم سعید! ما را ببخش که همراهیات نکردیم.
من پشت این قاب ایستاده بودم. گوشه سمت راست. یک نگاه به عکاس میکردم و یک نگاه به شما. من همان باربری بودم که جلو در التماس میکردم کیفهایتان را روی گاری من بگذارید تا برایتان پای قطار بیاورم. من هیچوقت آدم شجاعی نبودم. هیچوقت نتوانستم خودم را راضی کنم که به جبهه بروم. برای خاموشکردن عذاب وجدانی که داشتم، به همهتان التماس میکردم بارتان را به من بسپارید و از کُلمن من، آب یخ بخورید.
این تنها کاری بود که از دستم برمیآمد. من هر روز میدیدم چقدر سرباز میرود و خدا میدانست چندنفرشان دیگر برنمیگشت. من برای تکتک شما غصه میخوردم اما آنقدر شجاع نبودم که مثل شما برای رفتن، پا پیش بگذارم.
هنوز هم نتوانستهام با عذابوجدانم کنار بیایم. برای همین است که هرشب جمعه، سر مزار شما میآیم و برای تکبهتکتان فاتحه میخوانم. شما جای برادرهای کوچک من بودید.
بابا! آن عکاس چرا چهره تو را فلو کرد و به چهره من وضوح داد. قهرمان واقعی تو بودی. درست که من جبهه رفتم، درست که من اسلحه به دست گرفتم اما تو بودی که دل به دریا زدی و فرزندت را راهی کردی. تو ماندی تا خانه بیآب و نان نماند. حتی وقتی من با دست و پای قطعشده برگشتم، تو باز صبح تا شب دویدی تا ما بیآب و نان نمانیم. من همهجا حرف زدم، عکس انداختم، مصاحبه دادم اما قهرمان واقعی تو بودی که تا وقتی زنده بودی هم دست من بودی، هم پای من بودی. بابا کاش آن عکاس، من را توی عکس مات میکرد. قهرمان واقعی تو بودی.
روز تشییع جنازهات فهمیدم تو فقط برادر من نبودی، برادر خیلیها بودی. توی جمعیت هرچه داد میزدم «من خواهر این شهیدم.» صدایم به هیچکس نمیرسید. همه برای تو غصه می خوردند. همه رشادت تو را تحسین میکردند. تو سر دستها میرفتی و چند هزار خواهر و برادر داشتی.
حالا خیلی سال است فقط من خواهر تو هستم. وقتی شبهای جمعه سر مزارت میآیم هیچ خواهر و برادر دیگری نیست جز من. حالا این منم که تنها توی خانه، خاطراتت را مرور میکنم و هیچ شنونده دیگری ندارم.