
قرار ملاقاتم با پدر شهلا ساعت ۳ بود. وارد کوچه که شدیم، پارچه مشکی کوچکی بالای در منزلشان دیده میشد. از آگهی تسلیت هم خبری نبود تا چه برسد به بنرهای چندمتری جورواجور.
در زدیم. کمی طول کشید و کسی پاسخ نداد. حدس زدیم که پشیمان شدهاند؛ چون در تماسهای قبل هم رغبتی به گفتگو در لحن آقای زارع نبود.
کمی بعد مادر شهلا در را باز کرد و وارد خانه شدیم. خانهای ساده و بیآلایش. عکس شهلا در گوشه پذیرایی کوچکشان روی زمین بود. این خانه بوی غم و عشق میداد.
بوی دلتنگی و ازخودگذشتگی مادر و پدری که غم از دست دادن عزیزترینشان را با بزرگترین عمل انسانی آمیختهاند. مادر و پدر و خواهر کوچکتر شهلا در سکوت نشسته بودند و چهرههای غمزده و چشمان قرمزشان گواهی میداد که داغ فوت شهلا حالاحالاها برایشان تازه است.
هیچکس تصور نمیکند که دختری سالم و سرحال در دوازدهسالگی مبتلا به تومور مغزی شود. او نه ضعفی داشته است و نه هیچ نشانی از بیماری. همهچیز خیلی سریع اتفاق میافتد. صبح روز اول به مادرش میگوید کمی سردرد و سرگیجه دارد. صبحانه مختصری میخورد. مشقهایش را مینویسد.
ظهر حاضر میشود و به مدرسه میرود، در مدرسه حالتش عجیب است. معلمش از او میخواهد به پای تخته بیاید و چیزی بنویسد که متوجه میشود شهلا نمیتواند مداد را در دستش نگه دارد.
معلم از او میخواهد به مادرش بگوید فردا به مدرسه بیاید. یک طرف صورت شهلا فلج شده است و یک سمت بدنش، اختیار کامل ندارد، با این حال بعد از تمام شدن شیفت مدرسه به خواهر کوچکترش تکیه میکند و خودش را بهسختی از مسیر طولانی مدرسه به منزل میرساند.
خواهر شهلا میگوید: «شهلا با دوستش نشسته بود توی باغچه. به من خندید. با یک طرف صورتش خندید.»
مادر شهلا از آن روز و اتفاقات بعدی برای ما تعریف میکند: دخترهایم که به خانه برگشتند، دیدم حالوروز خوبی ندارند. شهلا خوب نبود و گفت معلمش من را خواسته است تا به مدرسه بروم.
علتش را که پرسیدم، گفت: «نمیتوانستم مداد را در دستم نگه دارم»، از شهلا پرسیدم زمین نخوردی؟ کسی تو را هول نداده؟
دردی نداری؟ گفت «نه.» بعد از آن سر سفره شام نمیتوانست قاشق را نگه دارد و از دستش میافتاد. پدرش که به خانه آمد، او را به بیمارستان قائم بردیم. در بیمارستان گفتند که باید او را به بخش مغز و اعصاب ببریم.
صحیح و سالم با پای خودش آمد، فقط کمی دستش را معمولی نمیگرفت. داخل بیمارستان که رسیدیم، کمی پایش را روی زمین میکشید. دو سه روز اول در بیمارستان راه میرفت و کارهایش را خودش انجام میداد. از روز سوم به بعد بیحال شد و دیگر نتوانست.
دکترها میگفتند احتمالا زمین خورده است. چندبار از او MRI گرفتیم و بعد معلوم شد که تومور مغزی دارد. یک هفته در بیمارستان بستری و به هوش بود.
همان شبی که با پزشک جراحش برای عمل شهلا صحبت میکردیم، به کما رفت.
سه روز بعدش هم در کما بود تااینکه به ما گفتند دخترتان مرگ مغزی شده است. از ابتدایی که متوجه شدیم تا زمان فوتش، کلا ۱۵ روز طول کشید. شوکه شدیم. همهچیز خیلی سریع اتفاق افتاد، حتی پزشکان بیمارستان متعجب بودند که چطور بیماری شهلا آنقدر سریع پیشرفت کرد.
مسئولان مدرسه فقط به شهلا گفته بودند به مادرت بگو فردا به مدرسه سری بزند که ما همان شب بردیمش بیمارستان. دیگر به فردایش نکشید که من بخواهم بروم مدرسه. معلمش فردایش به من زنگ زد. گفتم شهلا را آوردهایم بیمارستان. توی بیمارستان آرام بود و از دردش شکایتی نمیکرد، حتی یکبار هم اشکش را ندیدیم.
به فکر ما بود و مراعاتمان را میکرد که غصه نخوریم. شب اولی که رفتیم بیمارستان، بهش سرم وصل کرده بودند. دیگر نمیتوانست وضو بگیرد. برای نمازش گریه کرد. میگفت: «میخوام برم وضو بگیرم، نماز بخونم.» شهلا دختر بسیار ساکت، آرام و توداری بود. به فکر ما بود. همیشه میآمد با ما صحبت میکرد. با وجود سن کمش، خیلی فهمیده بود.
به حجابش خیلی اهمیت میداد و بدون هدبند و چادر بیرون نمیرفت، حتی روز تولدش گفت هیچ هدیهای نمیخواهم، فقط برای من یک هد سر بخرید.
خواندن قرآن را خوب بلد نبود، ولی همیشه بعد از نمازش میخواند. نماز مغربوعشا را در مسجد میلان بهجماعت میخواند و حتی ظهرها هم نمازجماعت را از دست نمیداد. اول میرفت مسجد و بعد از نماز بهسرعت بهسمت مدرسه میرفت.
همیشه از من میپرسید: «مامان! چند سال دیگه باید درس بخونم؟ میخوام برم دانشگاه.» خیلی به درس علاقه داشت. رشته بازیگری را خیلی دوست داشت. همیشه میگفت: «چقدر باید درس بخونم تا بازیگر بشم؟» پرستاری را هم خیلی دوست داشت.
بهش میگفتم باید بروی رشته علومتجربی تا بتوانی پرستاری بخوانی. دخترم هنوز کلی آرزو داشت. او همیشه به فکر ما بود. خیلی شرایط را درک میکرد. مثل بچههای دیگر که میگویند باید فلان چیز را برایم بخرید یا اینجا بریم، اونجا بریم، نبود.
اصلا به پدرش سخت نمیگرفت. بعد از فوت شهلا با خواندن قرآن، خودم را آرام میکنم. میروم حرم امامرضا (ع) و از خدا میخواهم که خودش صبر تحمل این مصیبت را به ما بدهد. غم فوت شهلا خیلی سخت است، ولی چارهای نیست. خدا خودش صبرش را بدهد.
یک شب که خیلی دلتنگش بودم، خوابش را دیدم، فقط یک لحظه آمد توی خوابم. حجاب داشت. مقنعه سرش بود با چادر. فقط یک لحظه دیدمش. بهش گفتم: کجایی؟ گفت: «من همینجام مامان!» فقط همین را به من گفت.
پدر شهلا ساکت و آرام نشسته و سرش را پایین انداخته است. نمیخواهد بغضش لو برود، ولی قامتش شکسته شده و کاملا پیداست که چه غم بزرگی دارد. درمورد شغل و درآمدش میپرسیم که پاسخ میدهد: مدتی در شرکتی کار میکردم. تعدیل نیرو کردند و درحالحاضر در آرایشگاه کار میکنم.
مستاجریم و زیاد اسبابکشی کردیم، ولی شهلا هیچوقت از این بابت شکایتی نکرد. خیلی دختر صبور و فهمیدهای بود. وقتهایی که عصبانی بودم، میآمد پیشم و سعی میکرد یک جوری مرا آرام کند.
سه روز بعد از اینکه شهلا به کما رفت، به من گفتند دخترتان مرگ مغزی شده است. همسرم هنوز خبر نداشت. به من زودتر گفتند. باورم نمیشد. خیلی بههم ریختم. شب سختی را گذراندم. فردای آن روز، ظهر، زمان ملاقات، دکترش گفت علائم حیاتی شهلا برگشته است.
خوشحال شدم. چندتا آمپول نسخه کردند. دربهدر دنبال آمپولهایش بودم که هیچجا نداشتند. هر جا میرفتم، میگفتند گیر نمیآید و اگر هم پیدا بشود، خیلی گران است. از اینکه دکتر گفت علائم حیاتیاش برگشته است، آنقدر خوشحال بودم که یکییکی داروخانههای احمدآباد را رفتم، اما نبود.
در آخر هم از داروخانه هلالاحمر تهیه کردم. دائم آمپولها و داروهای شهلا را عوض میکردند. چند روز که گذشت، دوباره گفتند مغز دخترتان علائم ندارد.
مغزش «سه» است؛ آدمی که فوت میکند، مغزش «سه» است. تعجب کردم.
گفتم شما گفتید علائم حیاتیاش برگشته که گفتند: «ما دیدیم آنجا خیلی بههم ریختهای، اینطوری گفتیم، ولی درحقیقت مغز دخترتان از کار افتاده است». به همسرم آهستهآهسته در طول چند روز گفتم. وقتی فهمید، خیلی بههم ریخت و درک این موضوع برایش خیلی سخت بود.
برای اهدای اعضای بدن دخترمان هم به خودمان نگفتند. به برادرم گفته بودند که اگر اعضای شهلا را اهدا کنید، خیلی ثواب دارد. آن زمان اصلا فکر این کار را هم نمیکردم. اصلا جرئت این کار را نداشتم. بعد که برادرم من را باخبر کرد، شروع به پرسوجو در این زمینه کردم. از این پرسیدیم، از آن پرسیدیم.
به دفتر آقای سیستانی زنگ زدیم و پرسیدیم. دنبال بهانهای بودیم که یک نفر پیدا بشود و بگوید این کار را نکنید که خوب نیست، ولی همه گفتند اگر اعضای دخترتان را اهدا کنید، ثوابش به قدری زیاد است که از زیارت خانه خدا هم بیشتر است. چند جا از بزرگترها پرسیدیم.
دیدیم همه تایید میکنند. خیلی با خانمم فکر کردیم و با خودمان کلنجار رفتیم. بالاخره یک روز صبح به همسرم گفتم بلند شو برویم همین الان امضا کنیم و رضایت بدهیم برای اهدا که اگر الان نرویم، دیگر رضایت به اهدا نمیدهیم.
رفتیم بیمارستان و گفتیم کجا را باید امضا کنیم؟ اگر واقعا شهلای ما تمام کرده است، بگویید کجا را امضا کنیم. گفتند ما الان چند تا نوار مغز گرفتیم. واقعا دخترتان مرگ مغزی شده است.
در بیمارستان دختری بود که قلبش مشکل داشت. حالش اصلا خوب نبود. یکبار چشمانش باز بود، یکبار مثل کسانی که در کما هستند. آن دختر را که دیدیم، دلمان برای اهدای قلب و سایر اعضای شهلا نرم شد. میگفتیم این دختر هم مثل شهلای خودمان است.
اگر با اعضای بدن دخترمان چند نفر نجات پیدا میکنند، پس این کار را بکنید و گفتیم اصلا نمیخواهیم بدانیم که اعضایش را به چه کسی میدهید. درحالحاضر هم اصلا نمیدانیم اعضای بدن دخترمان به چه کسانی پیوند شده است و حتی نمیدانیم چه اعضایی را برداشته و پیوند زدهاند. به ما گفتند شما حق دارید که عضوگیرندهها را ببینید، ولی ما گفتیم نه، نیازی نیست.
شاید شرایط اقتصادی و زندگی آنها از ما بدتر باشد و آنها با احساس دینی که به ما پیدا میکنند، تحتفشار قرار بگیرند و حتی نمیخواستیم احساس دین کنند که به تعزیه یا بهشترضا بیایند و اذیت بشوند.
دکتر گفت شماره شما را میدهیم به اهداگیرندهها تا اگر خواستند، بتوانند با شما تماس بگیرند. آن لحظه گفتیم پس فقط شمارهمان را به کسی که قلب شهلا را بهش پیوند میزنید، بدهید. دوست داریم آن شخص را ببینیم، ولی کسی زنگ نزد. دلمان میخواست شخصی را که قلب دخترمان در سینهاش میتپد، ببینیم و کمی آرام بشویم.
بعد این ماجرا بیمارستان گفت، چون کار بزرگی انجام دادهاید، درقبالش ما هزینههای جراحی و بستری را از شما نمیگیریم، ولی داروهای شهلا نزدیک ۲ میلیون تومان شد. برای مراسم تعزیه هم زیر قرض و بدهی رفتیم، ولی مهم نیست؛ مهم این است که آبروی دخترمان حفظ شد. آمرزیده شد و هنوز قلبش در این دنیا میتپد.
خیلیها زخم زبان میزنند. یکی گفت تو که اینقدر دخترت را دوست داشتی، چطور دلت آمد؟
از روزی که اعضای شهلا را اهدا کردهایم، آرامتر شدهایم. خیلی حالمان بهتر شده است.
همیشه به قلبش فکر میکنم. دوست دارم قلب دخترمان در سینه هرکسی هست، فقط همان آدم را یکبار ببینیم و صدای قلبش را گوش کنم. دخترخالهام گفت خبری خوانده که به یک دختر چهاردهساله در شیراز پیوند شده است و خانواده شیرازی گفتهاند: «ما از خانواده مشهدی بهخاطر نجات دخترمان تشکر میکنیم.» فقط همین و ما دیگر از دکترها و بقیه چیزی نشنیدیم.
الان هم دنبالش نمیرویم. اگر خودشان بخواهند، تماس میگیرند. همانقدر که فهمیدیم یک نفر نجات پیدا کرده است و قلب دخترمان هنوز میتپد، برای ما کافی است.
ما به این گفتگو هم راغب نبودیم، ولی برخورد عدهای را که با خودمان دیدیم، فهمیدیم که فرهنگ اهدای عضو هنوز جا نیفتاده است. ازطرف خانوادهها مشکلی نداشتیم و همگی این کارمان را تایید و تمجید کردند، ولی مثلا همین دو شب پیش یکی آمد و به ما گفت خیلی کار بدی کردی. خیلی بههم ریختم. چیزی هم نگفتم و تحمل کردم؛ چون دراصل این معاملهای بود که با خدا کردیم.
خیلیها زخم زبان میزنند. آن شخص گفت تو که اینقدر دخترت را دوست داشتی، چطور دلت آمد؟ از این دست حرفها خیلی گفتند. شخص دیگری به من گفت اصلا تو پدر بودی؟ یک پدر واقعی اجازه نمیدهد که دخترش تکهتکه شود. این اشخاص از دل ما خبر ندارند.
ما پدر و مادریم. داغ دختر نازنینمان روی دلمان است. شخص دیگری گفت: چرا اجازه ندادی تا آخرین لحظه قلبش بتپد؟ شاید امیدی بود، ولی من میگویم وقتی دکترها میگویند امیدی نیست، چرا با اهدای اعضایش، جان یک نفر دیگر را نجات ندهیم؟ آنها هم مثل بچه خودمان.
چه فرقی میکند؟ من و همسرم و دخترمان زهرا میخواهیم برویم عضو انجمنِ اهدای عضو بشویم. وقتی میشود کسی با اعضای تن ما زنده بماند، چرا باید این اعضا را با خودمان درون خاک ببریم؟
برادر بزرگم گفت وقتی قلب شهلا در بدن یکی دیگر میتپد، باید فکر کنید که شهلا همیشه زنده است. خیلی خوشحال شده بود.
خود برادرم البته یکی از همین آدمهایی است که برای پیوند عضو ثبتنام کرده است. پدرم و مادرم هم گفتند کار خیلی خوبی کردید. همین کار باعث میشود که خدا صبر بیشتری به شما بدهد. به من گفتند که تو دلت را گذاشتی جای دل حضرت زینب (س).
ولی بعضیها یکجور دیگر برخورد میکنند. میگویند چرا اعضای شهلا را دادید؟
آنها با خودشان فکر میکنند که در قبال این کار وجهی دریافت کردهایم، ولی به امامرضا (ع) قسم، اگر ما یک هزار تومان گرفته باشیم. ما این کار را برای رضای خدا کردیم و خدا خودش میداند. اصل خود شهلاست که او هم حقیقت رامیداند.
وقتی که رفتیم امضا کنیم، یک صحنه دلم لرزید. گفتم خدایا امضا کنم؟ خود دخترم راضی است؟ بعد دیدم دستم آرام شد. آن لحظه گفتم دخترمان میداند. ما چندجا پرسیدیم، میداند کار خوبی است. در آن چند شبی که با شوهرم در بیمارستان بودیم، نه چیزی خوردیم، نه خواب و آراموقرار داشتیم، ولی از ساعتی که رفتیم و امضا کردیم، خیلی آرام شدهام.
خستگیها و آن همه گریهای که میکردم، همان روز تمام شد. خیلی آرام شدم و از شوهرم پرسیدم تو هم چنین حسی داری؟
گفت بله، من هم خیلی سبک شدم. آرام شدم که با هم رفتیم حرم. من قبلش خیلی حرم رفته بودم برای شفای شهلا، ولی آنبار رفتیم پیش امامرضا (ع) و به خدا گفتیم «فرزندمان امانتی بود دست ما. خودت دادی و خودت هم گرفتی.»
* این گزارش دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶ در شماره ۲۸۳ شهرآرامحله منطقه ۵ چاپ شده است.