بزرگی همیشه به جثه، پولدار بودن یا قدرت نیست. گاهی بزرگی به داشتن یک دل است؛ دلی که به تو این اجازه را بدهد تا بزرگی بگیری و نهتنها خودت از گرفتن آن تصمیم رضایت داشته باشی، بلکه دیگران هم تأثیر آن را در زندگیشان لمس کنند.
آقای حسین خیرآبادی و همسرش تصمیمی گرفتهاند که هر کس با شنیدن آن به آنها و تصمیم بزرگشان افتخار میکند. آنها با اهدای اعضای بدن دخترکوچولویشان، درس بزرگی به همه ما دادند. در طول مصاحبه چشمان آقای خیرآبادی پر از اشک بود و چندباری نزدیک بود بغضش بترکد.
وقتی نام ریحانه را میبرد، میشد درد دوریاش را در چشمان پدرش دید. پدر و مادر ریحانه از تصمیمی که گرفته اند رضایت قلبی دارند و امیدوار هستند آنهایی که در این موقعیت قرار میگیرند نیز چنین تصمیمی بگیرند.
در تاریخ ۲۶ مرداد ما داشتیم از سمت ساری به طرف مشهد میآمدیم. در یک ماشین من، همسرم، ریحانه، دخترم و مادرم بودیم و در یک ماشین دیگر علیرضا پسرم و خانوادۀ برادرم بودند. در راه، در نزدیکی شب توقف کردیم و بعد از جنگل در یک مسجد استراحت کردیم.
صبح که برای نماز صبح از خواب بیدار شدیم، بعد از خوردن صبحانه به سمت مشهد راه را ادامه دادیم. بعد از پشتسر گذاشتن شهرهای مختلف به چناران رسیدیم و از راه کمربندی، راه را به طرف مشهد ادامه دادیم. همین که چناران را رد کردیم، به یکباره لاستیک ماشین من ترکید. بعد از این اتفاق، متأسفانه من نتوانستم ماشین را متوقف و کنترل کنم و ماشین چپ کرد.
بعد از اینکه ماشین چپ کرد و من فهمیدم چه اتفاقی افتاده، چیزی که من را خیلی ناراحت کرد، عکسالعمل مردم بود. آنها بهجای اینکه به کمک ما بیایند، با موبایلهایشان مشغول عکاسی و فیلمبرداری از ما بودند، حتی در آن موقعیت که من و خانوادهام حال خوبی نداشتیم و درکنار جاده منتظر آمدن اورژانس بودیم، بعضیها با ما و ماشینمان که در وضعیت خوبی نبود سلفی میگرفتند.
حدود هشت تا ۱۰ دقیقه بعد اورژانس آمد و ما را به بیمارستان ثامنِ شهر چناران منتقل کرد. متأسفانه در این بیمارستان امکانات کمی وجود داشت و حتی کارمندان آنجا متوجه نشدند که گردن همسر من ضربه خورده است. آنها حتی متوجه نشدند که یک لخته خون جلوی تنفس او را گرفته است.
زمانی که به بیمارستان امدادی مشهد منتقل شدیم، دکتر بعد از دیدن همسرم بلافاصله دستور ساکشن و باز کردن راه تنفس ایشان را داد. شاید اگر بیمارستان چناران امکانات بهتری داشت، امروز ریحانه زنده میماند. به بیمارستان امدادی که رسیدیم، درصد هوشیاری دخترم پایین آمده بود و دکترها به ما امیدواری میدادند که نگران نباشید و انشاءا... مشکل حل میشود، اما به یکباره درصد هوشیاریاش افت کرد.
در تاریخ دوم شهریور به ما گفتند که ریحانه مرگ مغزی شده است. در آن روزها همسر من از نظر روحی در شرایط خوبی نبود؛ به همین دلیل ما از مرگ مغزی ریحانه به او چیزی نگفتیم تااینکه ایشان از بیمارستان مرخص شدند و به خانه آمدند.
آن روزها همه بلاتکلیف بودند که چگونه او را از این شرایط مطلع کنند. پدرخانم من که عمویم هم هست، انسان باخدایی است و با خانم من صحبت کرد. او روایتهای مختلفی از پیامبر (ص) و ائمۀ اطهار (ع) نقل کرد تا شرایط مهیا شود. بعد گفت: «ریحانه، امانتی از طرف خدا برای ما بود و حالا در بین ما نیست.». من خیلی نگران عکسالعمل همسرم بودم، اما ایشان بهدلیل شرایط جسمانی خاصی که داشت، واکنش خیلی بدی نشان نداد.
شب شهادت امامجواد (ع) بود که من به حرم رفتم و امامرضا (ع) را به جان جوادش قسم دادم. درواقع من شفای همسرم را از جوادالائمه (ع) گرفتم. من وابستگی زیادی به دخترم داشتم. بعد از اینکه این اتفاق برای دخترم افتاد، پدرخانمم آمد و به من گفت که بهخاطر خدا از ریحانه دل بکن.
من پدربزرگی داشتم که مرید پیر پالاندوز بود و ظاهراً خودش هم در گذشته پالاندوز بوده است. مردم محل و فامیل به دعای ایشان اعتقاد زیادی داشتند و معتقد بودند که او نفس گرمی دارد. امروز اگر من توانستهام برای اهدای اعضای بدن دخترم تصمیم بگیرم، بهخاطر برکت وجود ایشان و دیگر بزرگان در زندگی من بوده است. ما امروز هرچه داریم، از برکت دعای ایشان است.
اصلا فکر نمیکردم که ریحانه اینطوری بشود. خدا پدر و مادر باجناق من را رحمت کند!
خودش و همسرش همیشه بهخصوص در این روزهای سخت برای ما بزرگی کردهاند. من همیشه برای گرفتن تصمیمات مهم با بزرگترها مشورت میکنم. روزی که از دانشگاه علومپزشکی و بیمارستان منتصریه آمدند و گفتند که دختر شما اینطوری شده و شما میتوانید اعضای بدن او را اهدا کنید و میتوانید این کار را نکنید، من با بعضیها که مورد احترام و اعتمادم بودند، مشورت کردم.
من از بچگی یاد گرفتهام که دست رد به سینۀ کسی نزنم. اصلا همۀ فامیل ما اگر بتوانند برای کسی کاری انجام دهند، تمام تلاش خود را میکنند.خواهر خانمم گفت: «حسینآقا! اگه دلش را داری، انجام بده.». من هم بعد از مشورت به این نتیجه رسیدم که ریحانه دیگر در میان ما نیست، اما من با اهدای اعضای بدن او میتوانم چند ریحانۀ دیگر داشته باشم.
سه چهار ساعت از اعلام خبر مرگ مغزی دخترم گذشت که من رفتم برگههای اهدای عضو را پر کردم. راستش را بخواهید، قبل از اینکه بخواهم آن برگهها را امضا کنم، حالم خیلی دگرگون شده بود و تمام وجودم میلرزید، اما از یک چیز خیالم راحت بود و آن اینکه من دارم با خدا معامله میکنم و در معامله با خدا کسی ضرر نکرده است.
خیلی نگران بودم که همسرم وقتی بشنود من حاضر شدهام اعضای بدن دخترمان را اهدا کنم، چه واکنشی نشان خواهد داد، ولی وقتی با او در اینباره صحبت کردم، گفت: «خداروشکر.».
یک کبد و دو کلیۀ ریحانه را اهدا کردیم. یکی از کلیهها به دخترخانمی در یکی از روستاهای بیرجند پیوند زده شده است. یکی دیگر از کلیهها فرستاده شد به استان فارس و کبدش هم فرستاده شد به استان ایلام. حالا من امروز در همهجای ایران یک ریحانه دارم.
اگر باعث اذیت آنهایی که عضو را پذیرفتهاند نشوم، دوست دارم از نزدیک ببینمشان. حالا که اعضای بدن دخترم را اهدا کردهام، خیلی از این کار راضی هستم. از وقتی برگههای مربوط به اهدای عضو را امضا کردهام، خدا صبر عجیبی به من داده است و تنها چیزی که مرا اذیت میکند، دلتنگی برای دخترم است.
هنوز گاهی باورم نمیشود که ریحانه از پیش ما رفته است. من و مادرش از اهدای اعضای او، حس خوبی داریم و خداوند هم به ما صبر عجیبی عطا کرده است.
زمانی که ریحانه بهدنیا آمد، ما سه تا اسم برای او انتخاب کردیم: ریحانه، فاطمه و زهرا. بعد هرکدام از این اسمها را لای یک صفحه از قرآن گذاشتیم و خواهر خانمم که آمده بود خانۀ ما، یکی را برداشت و اسمش شد ریحانه. من فقط بهخاطر خدا این کار را انجام دادم و از خدا خواستهام هرچه خیر دخترم است، سر راهم قرار دهد.
وقتی داشتیم در بیمارستان منتصریه کارهای مربوط به اهدای عضو را انجام میدادیم، دخترخانمی با مادرش آمد. مادرش خیلی از دکتر ناراحت بود و فکر میکرد اینبار هم خبری از اهداکنندۀ عضو نیست. او به دکتر شکایت کرد که ما سه سال است در نوبت پیوند هستیم که آقای دکتر به آنها گفت: «برای دخترت کلیه پیدا شده.».
آن خانم و دخترش خیلی خوشحال شدند. بعد دکتر به من گفت: «یکی از کلیهها به این دخترخانم پیوند زده میشود.». وقتی از اول تا آخر این ماجرا را نگاه میکنم، میبینم که خیری در این کار بوده است.
ما هیچگاه نمیتوانیم بهجای کسی تصمیم بگیریم، این کار معامله با خداست. همین که تو میتوانی با این کار دل چند خانوادۀ دیگر را به دست بیاوری، خیلی ارزشمند است. اگر در موقع لزوم درست تصمیم نگیریم، بعداً پشیمان میشویم. طرف حساب من در این معامله خدا بوده است.
از وقتی که من این کار را انجام دادهام، نزدیک به ۱۴نفر از اعضای خانوادۀ من رفته و کارت پیوند عضو گرفتهاند.
بهنظر من، «اهدای عضو» قشنگترین عبارتی است که میتوان برای این اقدام بهکار برد. اهدای عضو حقیقتاً اهدای زندگی است. ما اگر بتوانیم در این دنیا کار خیری انجام دهیم، ارزشمند است. از ائمۀ اطهار (ع) نقل شده است که بچههایی که قبل از سن تکلیف از دنیا بروند، پاک هستند، بنابراین من و همسرم امیدوارم هستیم که ریحانه در آن دنیا، شفیع من و مادرش باشد.
* این گزارش دوشنبه ۲۰ شهریور ۹۶ در شمـاره ۲۶۰ شهرآرامحله منطقه ۵ چاپ شده است.