انتخاب سخت میشود اگر یکسوی قصه عزیزی باشد که تا آن لحظه نمیتوانستی ببینی خاری به پایش برود و سوی دیگر، تصمیمی که گرفتنش ساده نیست. هنگامی که «ابراهیم مهدیزاده» پدر «مهدی» به یاد آخرین لحظههایی که فرزندش را سالم و سرحال دیده میافتد که سوار بر موتور از محل کارش خارج و به سمت خانهشان در طرق رفته، اشک یک لحظه هم امانش نمیدهد. خانواده مهدیزاده از پزشک بیمارستان امدادی میشنوند که مهدی بیستوسهسالهشان مرگ مغزی شده است. پزشکان میپرسند حاضرید اعضای بدنش را ببخشید؟
آنطور که خانوادهاش میگویند؛ «مهدی» عزیزدردانه خانواده و فامیل بود و با تصمیم بزرگی که خانواده برای اهدای اعضایش گرفتند، جان سه نفر دیگر را نجات دادند و به سه خانواده دیگر زندگی بخشیدند. حالا دیگر تمام خانواده ایمان آوردهاند که تمام این اتفاقها برای مهدی رقم زده شده بود تا با مرگی اینچنینی عاقبت به خیر شود.
هفتمین روز در گذشت مهدی نزدیک است و ما مهمان خانه عمه مرحوم هستیم. عمهای که برای او حکم مادری دارد و از دو ماهگی او را مانند فرزند خودش بزرگ کرده است. جوّ سنگینی است در و دیوار کوچه، محله و حتی خانه پر از عکسهای مهدی است که لباس سیاه پوشیده، در قاب عکس خودنمایی میکند.
نیمه شب بود مهدی گفت میخواهم بروم خانه. گفتم، این موقع شب بهتر است که نروی و فردا صبح با هم برویم. قبول کرد و از رفتن منصرف شد
پدر مهدی مات و مبهوت به اطراف نگاه میکند؛ جسمش در جمع ماست، اما هوش و حواسش جای دردانهاش. با آنکه میدانیم یادآوری خاطرهها برای او در این موقعیت کار آسانی نیست، اما میخواهیم آخرین لحظههایی که پسرش را دیده برایمان بگوید. پدر مهدی میگوید: «سر کار بودیم. نیمه شب بود مهدی گفت میخواهم بروم خانه. گفتم، این موقع شب بهتر است که نروی و فردا صبح با هم برویم. قبول کرد و از رفتن منصرف شد.
اما حدود ساعتهای 3صبح بود که دیدم سوار موتورش شد و گفت میخواهم بروم خانه. اصرارهایم فایدهای نداشت. نمیدانم چه شد که پسرم با عجله از در پارکینگ خارج شد. آمدم از پشت سر او را نگاه کردم که با چه سرعت زیادی در حال رفتن بود. در یک لحظه در دلم شوری افتاد و بیتابش شدم. پنجدقیقه از رفتنش گذشته بود که طاقت نیاوردم و سوار خودرو شدم و پشت سرش رفتم.
از پل طرق که پایین آمدم دیدم چند جوان که بعدا متوجه شدم بسیجی هستند ایستادهاند. موتور پسرم را که کنار جدول روی جک بود شناختم. ایستادم و به طرف جسم بیهوش پسرم که غرق در خون بود رفتم. او را به بیمارستان امدادی منتقل کردیم. بعد از دو روز گفتند که پسرم دچار مرگ مغزی شده و او را به بیمارستان منتصریه منتقل کردند.»
بعد از اعلام پزشک معالج مبنی بر مرگ مغزی مهدی، گروه فراهمآوری اعضا با خانواده مهدی برای گرفتن رضایت و اهدای اعضا گفتوگو میکنند. اما این تصمیم آسان نیست. پدر مهدی تصمیم مهم زندگیاش و اهدای اعضای پسرش را میگیرد.
مهدیزاده میگوید: «با خودم گفتم پسرم در این ماه عزیز و شب شهادت حضرت علی اکبر(ع) فوت کرده و چه کاری خداپسندانهتر از اینکه در چنین روزی اعضای پسرم را اهدا کنم.» حالا اشکهایی که از ابتدای مصاحبه بیصدا و بیامان روی صورت پدر مهدی جاری بود تبدیل به صدای گریههای بلند شده و تمام خانه را پر کرده است.
پدر مهدی میگوید: هر زمان بخواهم مهدی را ببینم به چشمان آن عزیزانی که پیوند شدهاند نگاه میکنم. چشمهایشان یادآور نگاههای پسرم است
حال و هوای عمه مهدی هم دستکمی از برادرش، ابراهیم، ندارد. به پهنای صورت اشک میریزد و میگوید: «زمانی که برای اهدای عضو با ما صحبت کردند، راضی نبودم. به برادر میگفتم شاید چند روز دیگر حالش بهتر شود، شاید صاحب این ماه پسرمان را شفا بدهد. اما برادرم تصمیمش را گرفته بود و میگفت اینطوری پسرم باز هم زنده است.»
پدر مهدی میگوید: «خیلی سخت است تنها فرزندت را از دست بدهی، کسی که تمام زندگیام به خاطر او بود. اما با خودم فکر کردم، من عزیزم را از دست دادهام، اما میتوانم با اهدای اعضای پسرم به چند خانواده دیگر کمک کنم تا بتوانند در کنار عزیزشان لحظههای شادی داشته باشند.»
دوباره صدای گریه خواهر و برادر در هم میپیچد و در میان آن هق هق گریهها، پدر مهدی میگوید: «هر زمان بخواهم مهدی را ببینم به چشمان آن عزیزانی که پیوند شدهاند نگاه میکنم. چشمهایشان یادآور نگاههای پسرم است.»
آنها از این رویارویی خوشحال هستند و فکر میکنند این آشنایی موجب تسلای خاطرشان شده اگرچه جای خالی مهدی برایشان یک حفره پرنشدنی است که باید تا آخرین لحظه با این داغ دست و پنجه نرم کنند، اما خدا را شاکرند چون معتقدند اهدای اعضا فرصتی است که به تمام بیماران در حال مرگ داده نمیشود.
عمه مهدی میگوید: «زمانی که برادرم از همسرش جدا شد مهدی دو ماه داشت. مادرم او را نگه میداشت و من هم کمکش میکردم. او در کودکی پسر آرام و کمحرفی بود شیطنتهایش مانند تمام پسربچههای دیگر بود. هنگامی که بزرگ شد در قید و بند مادیات نبود. دائم تکرار میکرد مال دنیا برای دنیا میماند پس نباید برای آن حرص زد.
به من میگفت به پدرم بگو از من راضی باشد اگر از روی جوانی حرفی به او زدم و یا ناراحتش کردم. او به مادرم وابستگی عجیبی داشت تا اینکه مادرم هشت سال پیش فوت کرد. از آنزمان تا لحظه فوتش، مهدی لباس مشکی را از تنش بیرون نیاورد. یک هفته قبل از فوتش به خانهمان آمد و گفت عمه چند سال برای مادر و پدرت گریه کردی؟ نکند بعد از رفتنم با پدرم بنشینید و گریه کنید.» همانطور که عمه مهدی اشکهایش را از روی صورتش پاک میکند ادامه میدهد:« برایش کلی آرزو داشتم.»
مسئول فراهمآوری اعضا درباره اهدای عضو این جوان بیستوسهساله طرقی میگوید: «بعد از انتقال مهدی به بیمارستان امدادی و اعلام مرگ مغزی او، با پدر و بستگان مهدی گفتوگو کردیم. آنها هم قبول کردند که اهدا انجام شود. به همین دلیل در تاریخ 12مرداد به بیمارستان منتصریه برای پیوند اعضا منتقل شد. کبد و دو قرنیه مهدی برای پیوند اهدا شد.»
دکتر ابراهیم خالقی ادامه میدهد: «فرهنگ جامعه به سمتی رفته که مردم برای اهدای عضو بسیار بهتر از گذشته رغبت نشان میدهند و آن را کاری خداپسندانه میدانند. اما نکتهای که ابهام برایشان دارد تأیید مرگ مغزی است. ما فقط به اعلام مرگ مغزی از سوی پزشک معالج اکتفا نمیکنیم. بلکه یک گروه شامل جراح متخصص مغز، متخصص داخلی مغز و اعصاب و متخصص بیهوشی، مدیر کل پزشکی قانونی یا نماینده آنها که نماینده دادستان است هم تأیید میکند و سپس مرگ اعلام میشود.»