ستایش مانند دیگر شبهای سال بیدار مانده است تا پدربزرگش را برای رفتن به سرکار بیدارکند. انتظار او با رسیدن عقربه کوچک ساعت روی عدد 2 به سر میرسد. ستایش از اینکه باباحسن این روزها به علت برگزاری مجالس مختلف سوگواری در سطح شهر بیشتر کار میکند ناراحت است هرچند باباحسن بارها خیالش را راحت کرده است که از کار برای امام حسین(ع) خسته نمیشود؛ حتی خوشحال است که در ثواب مجلس سهیم میشود.
باباحسن چشم که باز میکند، ستایش را میبیند که بالای رختخواب ایستاده و با لبخند دستش را دراز کرده است تا به او برای بلند شدن کمک کند، هرچند حال و روز خوبی ندارد.
او مثل همیشه به ستایش لبخند میزند و به هر زحمتی هست از بستر بلند میشود. لباس پاکبانی را که ستایش برایش آماده کرده است به تن میکند اما نمیتواند کنار سفره بنشیند. باباحسن برای هوا خوری به حیاط میرود.
ستایش که میداند پدربزرگش بدون خداحافظی از او جایی نمیرود، همچنان منتظرآمدن او میماند. باباحسن دیرکرده است و ستایش نگران به حیاط میرود. بابا بر زمین افتاده است. صدای جیغ او سکوت خانه را میشکند و به کوچه میریزد.
رقیهخانم، مادربزرگ، و زهرا، خاله ستایش، که خواب از چشمانشان پریده است با نگرانی خود را به حیاط میرسانند. ساعت 2:40 بامداد، اهل خانه با شنیدن صدای تکآژیر آمبولانس، هراسان منتظر توقف ماشین میمانند.
باباحسن با لباس فیروزهای و شبرنگ پاکبانی در سیاهی شب روی برانکارد میدرخشد. بر خلاف روزهای دیگر، به جای رفتن به خیابان فروزانفر محله پنجتن، به بیمارستان شهید هاشمینژاد میرود.
اهالی خانه هنوز در بهت و حیرتاند که چه اتفاقی افتاده است و با یک خبر غافلگیرتر میشوند. کادر درمان خبری میدهند که هیچکس باور نمیکند: مرگ مغزی حسن نوروزی؛ مردی که با اهدای اعضایش 5 بیمار به ادامه زندگی امیدوار شدند.
هیچکدام از آنها نمیتواند این خبر را باور کنند. مگر ممکن است؟ کادر درمان ناچارند تا فرصت از کف نرفته است پیشنهاد را مطرح کنند: اهدای اعضا.
خانواده حسن نوروزی تنها دو روز فرصت پاسخ دارند. آنها در دوراهی امید برای معجزه و بازگشت پدر یا اهدای اعضای او قرار دارند و این ایام گره میخورد با روزهای تاسوعا و عاشورای حسینی. جای شک و شبهه برای خانواده نمیماند. ایمان دارند باباحسن راضی به این بخشش است.
حالا کوچه شهریار8 سوگوار و سیاهپوش امام حسین(ع) است و داغدار جای خالی باباحسن است. بنرهای تسلیت با عکس او روی در و دیوار نصباند، با همان لبخند همیشگی. اهالی لبخند او را هرگز فراموش نمیکنند. هر بامداد که باباحسن با موتورسیکلتش به محل کار میرفت و ظهر در گرمای تابستان به خانه برمیگشت، او را با همین لبخند میدیدند.
در جمع خانوادگی آنها و خانه کوچکشان هستیم. خانواده مرحوم بهگرمی از ما استقبال میکنند. رقیه ترکانلو، همسر باباحسن، خاطرات مشترک زیادی از زندگی با او دارد. آنها در روستای اسفیدان استان خراسان شمالی با یکدیگر ازدواج کردند. بالا و پایینهای فراوانی در زندگی تجربه کردهاند.
رقیهخانم سالها همسرش را برای رفتن به سر کار از خواب بیدار میکرده است اما به واسطه علاقه متقابل ستایش و پدربزرگش، این وظیفه را به نوه خود سپرده بود. رقیهخانم یاد شب حادثه میافتد. دلش میخواهد از مظلومیت و زحمات همسرش حرف بزند. میگوید: «آن شب تازه خوابیده بودم که از صدای فریاد نوهام بیدار شدم.
به همراه دختر کوچکم که او هم بیدار شده بود به حیاط رفتیم. ستایش اشک میریخت و همسرم را نشان میداد. دستپاچه شده بودم. با همدیگر تلاش کردیم او را بلند کنیم اما نتوانستم. سعی کردم آرام باشم. از دخترم، زهرا، خواستم به اورژانس زنگ بزند. تا اورژانس رسید زمان زیادی طول نکشید اما برای ما خیلی طولانیتر از این حرفها بود. در همه این مدت سر شوهرم را در بغل داشتم تا اینکه آمبولانس رسید و همراهش به بیمارستان هاشمینژاد رفتم.»
رقیهخانم ادامه میدهد: «در بیمارستان، حسنآقا را به بخش مراقبتهای ویژه منتقل کردند و دوباره منتظر ماندیم. هر لحظه به این امید که پرستاران خبر سلامتی شوهرم را بدهند بلند میشدم و راه میرفتم. تصمیم داشتم مانند دیگر روزهای سخت زندگی مشترکمان کسی را نگران نکنم. این عهد من و حسنآقا بود.
به همین علت، هر چند دقیقه که دخترم زهرا و ستایش زنگ میزدند، میگفتم به هوش آمده است و حالش خوب است اما چند ساعت بعد، پزشکان خبری دادند که نمیشد دیگران را در جریان نگذارم. ساعت 8 صبح به سجاد، پسرم، و ساعت 11 به دختر بزرگم اطلاع دادم.
حسنآقا از پنجشنبه تا شنبه در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان شهید هاشمینژاد بستری بود. روز جمعه خبر مرگ مغزی او را دادند
پسرم 15 دقیقه بعد به بیمارستان آمد و چند دقیقه بعد از آن، شوهرم به کما رفت. پزشک معالج میگفت رگ بین دو نیمکره مغز شوهرم پاره شده و خونریزی شدید مغزی باعث شده است به کما برود. گفتند امکان انتقال او به یک مرکز درمانی دیگر هم ممکن نیست و نباید جابهجا شود. حسنآقا از پنجشنبه تا شنبه در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان شهید هاشمینژاد بستری بود. روز جمعه خبر مرگ مغزی حسنآقا را دادند.»
میگوید: «ناامید نشدم. او محکمتر از این حرفها بود. تاسوعای امام حسین(ع) بود و دل من شکستهتر از همیشه. به امام حسین(ع) متوسل شدم. گفتم شفایش را از تو میخواهم اما پزشکان آب پاکی را روی دستمان ریختند. گفتند کاری از دستشان ساخته نیست. التماسشان کردم. گفتم حتی اگر به طور کامل فلج شود مهم نیست.
خودم از او نگهداری میکنم اما پاسخشان همان عبارت بود. حسن نوروزی مرگ مغزی شده بود. سجاد، پسرم، شروع به تحقیق کرد که آیا راه برگشتی هست. در نهایت به این نتیجه رسیدیم که اعضای بدنش را اهدا کنیم. حسنآقا که در همه عمر به مردم خدمت کرده بود، باید بخشش را کامل میکرد و از دنیا میرفت. همسرم را روز تاسوعا به بیمارستان منتصریه منتقل کردند. میدانستیم این تصمیم یک کادر متخصص و فنی است و اشتباه نمیکنند.»
طبق قانون اهدای عضو، اسامی بیمارانی که به آنها پیوند زده میشود محرمانه باقی میماند اما همسر حسن نوروزی آرزو دارد یک بار دیگر در چشمان شوهرش که امروز در چشم یک انسان دیگر قرار دارد و به صدای تپش قلبش که در بدن یک نفر دیگر میتپد گوش کند و درباره امانتی که به آنها داده شده سفارش کند.
او میگوید: همان ابتدا به پزشک گفتم در میان اعضای اهداشده، میخواهم افرادی را که قلب و قرنیههای چشمان شوهرم به آنها اهدا شده است به من معرفی کنند. دوست دارم خانوادگی با آنها در ارتباط باشیم. به این ترتیب، باز هم فرزندانم در چشمان پدرشان نگاه میکنند و صدای قلب او را میشنوند.
اگر هم این کار ممکن نیست، از همین طریق به آنها میگویم این قلب معمولی نیست. قسم میخورم با هر ضربانش مهربانی و عشق بوده است. چشمهایش هم اینطور. هرگز دلش نمیخواست با چشمانش ناراحتی کسی را ببیند. از آنها میخواهم مراقب این امانت گرانبها باشند. همسرم سرمایه مالی نداشت اما سخاوتمندیاش حرف ندارد.»
نتیجه ازدواج باباحسن با رقیهخانم دو دختر و یک پسر است. سجاد، فرزند دوم خانواده، بیستوهشتساله است و کارشناس حسابداری در یک شرکت خصوصی. در شرف آغاز زندگی مشترک، این اتفاق رمق و حالش را گرفته است. از روزی که مادر خبر بستری شدن ناگهانی پدرش را داد هنوز در بهت است.
تعریف میکند: «ساعت 8 صبح، تازه به محل کارم رسیده بودم که مادرم تماس گرفت. گفت شب گذشته حال پدرم بد شده است و برای همین به بیمارستان رفتهاند. اخلاق مادرم را میدانم و اینکه چگونه اتفاقات تلخ را مدیریت میکند. خیلی زود خودم را به بیمارستان رساندم.
با توجه به اینکه خبرهای ناگوار زیادی در این مدت از پاکبانانی شنیده بودم که تصادف کرده بودند، مدام به این فکر میکردم که بابا هم تصادف کرده است
با توجه به اینکه خبرهای ناگوار زیادی در این مدت از پاکبانانی شنیده بودم که تصادف کرده بودند، مدام به این فکر میکردم که بابا هم تصادف کرده است. خاطرم هست وقتی یکی از همکارانش در بولوار پنجتن تصادف کرد و از دنیا رفت، به ما گفت اگر این حادثه برای او رخ داد، دیه نگیریم. این افکار عذابم میداد اما نمیتوانستم از شرشان نجات پیدا کنم تا اینکه خودم را مقابل در بخش مراقبتهای ویژه دیدم.»
او ادامه میدهد: «پزشک معالج توضیح داد شرایط چگونه است. بلافاصله بالای بستر بابا رفتم. سمت چپ بدنش تحرکی نداشت اما سمت راست تکان میخورد. در گوشش آرام گفتم نگران چیزی نباش. تا خوب شوی، من مراقب همهچیزهستم. احساس کردم پدرم دستم را فشار داد و تپش قلبش تندتر شد. بیرون که رفتم، با پزشک معالجش صحبت کردم و خواستم او را به یک بیمارستان دیگر منتقل کنیم اما دکتر میگفت به دلیل شرایط سخت، امکان جابهجا کردن او نیست.»
هریک از اعضای خانواده پدر را از نگاه خود توصیف میکند. زهرا نوزدهساله است و آخرین فرزند خانواده. وقتی در دانشگاه فرهنگیان قبول شد، اشک شوق بر چشمان پدر نشست چون آرزویش دیدن دخترش در حال تدریس و نوهاش در قامت یک پزشک بود. زهرا تعریف میکند: یادم میآید هر وقت برادر و خواهرم نمره 20 میگرفتند، بابا ذوق میکرد و به آنها هدیه میداد.
هدیههای بابا برای من و ستایش بیشتر بود. او همیشه به من میگفت آرزویش این است که روزی من را در حال تدریس ببیند. به همین علت، روزی که در کلاس جبرانی مشغول درس دادن بودم، اشک شوق را در چشمانش دیدم و مصمم هستم آرزوی بابا را به بهترین شکل برآورده کنم.»
برای زهرا بیان اتفاقات آن روز دشوار است. ترجیح میدهد با خاطرات روزهای خوب پدر سر کند اما از هر مسیری میرود به آن شب شوم گره میخورد. میگوید: «وقتی از صدای ستایش بیدار شدم و دیدم بابا روی زمین افتاده است، تنها کاری که توانستم در آن شرایط بکنم تماس فوری با اورژانس بود. در آن وقت شب، ترافیکی در بولوار رسالت نبود اما تا آمبولانس به خانه ما رسید 20 دقیقه طول کشید. تا صبح مشغول دعا و نیایش بودیم و مادر 12 ظهر که به خانه برگشت، میگفت حالش خوب است. آن روز نه، اما حالا مطمئنم بابا خوب خوب است.»
حسن نوروزی سه نوه دارد. ستایش هراتی دوازدهساله و نوه ارشد است که مسئولیت حضانتش برعهده حسنآقا بود. رابطه پدربزرگ و نوه تا این اندازه بود که او هرشب با شوق بیدار میماند تا باباحسن را برای رفتن سر کار بیدار کند. حتی شبهایی که خوابش میگرفت، تلفن همراه خاله را تنظیم میکرد که باباحسن را بیدار کند. حالا هجده شب گذشته است و باباحسن دیگر نیست که ستایش بیدارش کند اما او هنوز هم رأس ساعت 2 بامداد بیدار است.
ستایش تعریف میکند: «در مناسبتها و ایام خاص، کار باباحسن سخت میشد. برای همین، تلاش میکردم برایش خوراکی آماده کنم. آن شب هم ساعت که به نزدیک 2 رسید، چای دم کردم. سفره را پهن کردم و مقداری خوراکی در آن گذاشتم. لباسش را هم آماده کردم و به سراغش رفتم. باباحسن بیدار شد اما مانند همیشه نبود. لباسش را که پوشید، خواستم مثل همیشه پای سفره بنشیند اما به حیاط رفت و برنگشت. از آنجا که میدانستم پدربزرگم بدون خداحافظی از من بیرون نمیرود، پس از 15 دقیقه رفتم دنبالش که دیدم ... .»
اسماعیل برمقمری داماد این خانواده است. او سال گذشته برای درمان تومور مغزی زیر تیغ جراحی رفت، عملی دشوار و طاقتفرسا که با تلاش کادر درمان و حمایت خانواده ختم به خیر شد. .
در مدت بیماری آقااسماعیل، پدر همسرش به او برای بهبودی انگیزه و امید میداد. اسماعیل فرصت جبران پیدا نکرد. میگوید: «درد از دست دادن حسنآقا بهمراتب بیش از دردی بود که من برای تومور داشتم» خوشحال است که ایثار یک مرد بزرگ را از نزدیک دیده است و تعریف میکند: «آشنایی من با این خانواده به واسطه همسایگی برادرم با آنها بود. خانواده باباحسن در محله و بین همسایهها آنقدر محبوب بودند که جای شک و تردید برای انتخاب همسر نمیگذاشت و من به سفارش برادرم وارد خانواده آنها شدم.»
آقااسماعیل هم مثل بقیه اعضای خانواده در بهت و ناباوری است اما میگوید آنگونه رفتن و عاقبتبخیر شدن فقط برای افرادی مثل او رقم میخورد. ادامه میدهد: «در طول سالهایی که داماد این خانواده هستم از باباحسن چیزی جز خوبی ندیدهام. ندیدم کاری کند یا حرفی بزند که یک نفر ناراحت شود.
سال گذشته که پزشکها تشخیص تومور مغزی دادند، باباحسن بیش از هر شخصی به من دلداری و روحیه میداد. در همه مدت بستری و عمل جراحی همراهم بود. میدانستم خیلی خسته است و کار زیادی دارد اما با نهایت حوصله به حرفهایم گوش میداد. باور از دست دادن او برایم دشوار است اما این نکته که به شکلی از دنیا رفت که لیاقتش را داشت کمی از دردهای ما کم میکند. حیف است اینطور انسانها طبیعی بروند و تمام شوند.»
سجاد، به عنوان تنها پسر خانواده، نقش اصلی را در تصمیم اهدای عضو ایفا کرد، تصمیمی که خیلی سخت گرفت.
میگوید: «آزمایش و عکسها را به پزشکان متعددی نشان دادم و حتی برای پزشکان معروف پایتخت فرستادم. متأسفانه همه آنها همان پاسخ پزشک معالج را به من دادند.
پیش از این با اهدای عضو آشنا بودم. مدتی قبل، مادر یکی از دوستانم به دلیل مشکل کبد در بیمارستان بستری شده بود. وقتی عمل اهدا برای او انجام گرفت، جان مادرش که به کما رفته بود نجات پیدا کرد. همین موضوع من را برای انجام این کار مصمم کرد و اینکه با خانوادهام بیشتر صحبت کنم.
همزمانی این اتفاق با ایام سوگواری سالار شهیدان نیز در جلب رضایت خانواده اثرگذار بود. ساعت 8:30 صبح عاشورا همه با او وداع کردیم. پدرم پس از آن راهی اتاق عمل شد. در شرایطی که زندگی چند انسان دیگر را نجات داده بود، پیکر بیجانش را ظهر عاشورا از اتاق بیرون آوردند.»
روایت پاکبانهایی که مرگشان هم خدمت بوده است
نام: محسن بهامین
محل خدمت: منطقه3 شهرداری
سن: 34 سال و پدر سه فرزند
تاریخ فوت: دیماه 1400
علت درگذشت: مرگ مغزی در پی سانحه هنگام انجام وظیفه
بعد از حادثه: هشت عضو بدن به چند هموطن نیازمند به پیوند اهدا شد
نام: ابراهیم موسوی مقدم
محل خدمت: منطقه4 شهرداری
تاریخ فوت: آبان 1400
علت درگذشت: ضربه مغزی در پی برخورد خودرو هنگام کار
بعد از حادثه: خانوادهاش رضایت میدهند اعضا بدن ابراهیم به بیماران نیازمند اهدا شود