میان دفتر و دستکَش پر است از عکسها و نوشتههای قدیمی؛ از سینماهای قدیم و از آدمهای قدیمی. میتواند تاریخ سینمای مشهد و حتی ایران را مقابل چشمانت بیاورد با همان بریده روزنامهها و عکسهای فیلم قیصر.
با همان تکبلیت بزرگ و زردرنگ بهجامانده از قدیم که رویش نوشته شده است ۴۰ ریال. با همان دفترچهای که از روز افتتاحیه سینما دیاموند سابق و هویزه فعلی، اسم تمام فیلمهای اکرانشده را با تاریخ اکران موبهمو در خودش جا داده است و حالا دیگر برای خودش یکپا جنس عتیقه محسوب میشود.
اینجا جان میدهد برای خاطرهبازی؛ مخصوصا برای کسانی که مثل خودش، عشق سینماهستند.
هم فیلم ساخته و هم فیلم بازی کرده است. با کلی از اهالی عرصه تصویر هم حشرونشر داشته است. درباره تاریخ سینمای خراسان بزرگ، کتابی چاپ کرده است و علاوهبر آن کتابی هم با عنوان «ارامنه و سینمای ایران» دارد.
درکنار تمام این فعالیتها، روزنامهنگاری و نوشتن را هیچگاه رها نکرده و با نشریات و مطبوعات مختلفی در این زمینه همکاری کرده است. میگوید: «سابقهاش میشود نیمقرن و دو سال.»
مدت زیادی در فانوس خیالِ همین شهرآرا قلم میزده. او همچنین مدیرعامل موسسه گسترش فیلموسینما بوده؛ اولین موسسهای که در مشهد بهصورت قانونی در این زمینه پس از انقلاب به ثبت رسیده است.
سابقه فعالیتهای سینماییاش، اما تنها به مشهد محدود نمیشود. چهار سال در مازندران و خراسان بزرگ، مسئول کل سینماهای استان بوده. در دورهای هم فعالیت سینماها در آذربایجانغربی تحت نظرش بوده است.
همزمان در زابل، بیرجند و تربتجام هم کارهای سینمایی میکرده است. او میگوید: «سینما فرهنگ زابل تا زمانی که دست من بود، دایر بود. بعد از فروش تعطیل شد و تعطیل ماند.» در سال ۷۳ هم اولین سینمای بعد از انقلاب را بهصورت شخصی در گلشهر مشهد افتتاح میکند.
نامش را هم میگذارد سینما شهرقصه. او میگوید: «هیچوقت فکر نمیکردم سینمادار، مسئول سینما یا صاحب سینما بشوم، ولی از کودکی با چنین جوی اخت شدم و باقی قدمهایم را در مسیر سینما برداشتم.»
اما اینکه اصلا چطور پای حسین پورحسین به دنیای جذاب سینما و متعلقاتش باز میشود، قصه جالبی دارد؛ قصهای که با شکستن شیشه یک مغازه آغاز میشود، با کار کردن در یک خیاطخانه ادامه پیدا میکند و در پایان، سینما و سینمایی نوشتن را برایش به ارمغان میآورد.
او قصهاش را اینگونه تعریف میکند: «بچه که بودم، در محلهای زندگی میکردیم که یک سالن تئاتر سر راهمان بود به اسم گلشن. آن زمان تفریحمان اَرَدِهبازی بود؛ یک طوقه دوچرخه که با یک چوب میدواندیمش. دوستی داشتم که بیشتر اوقات با یکدیگر بودیم.
یک روز که مشغول بازی بودیم، طوقه دوچرخه گیر کرد به لبه جدول و کمانه کرد و با تمام قدرت به شیشه مغازهای برخورد کرد و شکست. صاحب مغازه هردو نفر ما را پیش خودش نگه داشت و خسارتش را میخواست.
درنهایت به دوستم گفتم برود و به پدرش بگوید، بیاید خسارت را بدهد. او رفت، اما برنگشت. من هم تمام تلاشم را میکردم تا دل صاحب مغازه را بهدست بیاورم، اما فایدهای نداشت.
در همین گیرودار بود که ناگهان یکی از هنرپیشههای تئاتر گلشن به اسم اکبر هاشمی از جلوی مغازه رد شد. عکسش را دیده بودم و میشناختمش. من معطل نکردم و به صاحب مغازه که منتظر آمدن آشنایی از جانب ما بود تا خسارتش را از او بگیرد، گفتم همین آقا آشنای ماست.
او را صدا زد و ماجرا را برایش تعریف کرد. جالب اینکه او هم به روی خودش نیاورد و از او خواست که بگذارد بروم. همین یک جمله را که گفت، معطل نکردم و به طرفهالعینی از مغازه زدم بیرون.»
چند ماهی از این ماجرا میگذرد. حالا به سرش میزند که بهسراغ همان اکبر هاشمی برود و از او تشکر کند. میگوید: «در همان سالن تئاتر پیدایش کردم. ماجرا را فراموش کرده بود، اما بعد از اینکه با هم صحبت کردیم، پیشنهاد داد بروم کاری یاد بگیرم. سهماهتعطیلی بود. آدرس یک خیاطی را به من داد. من هم پِیَش را گرفتم.»
سالها بعد از این قضیه، مجدد او را در تهران ملاقات میکند، آنهم درحالیکه در یک مغازه خیاطی برای هنرپیشههای سینما، کت و شلوار میدوخته. از نو ماجرای گذشته تکرار میشود و اینمرتبه او را برای کار به بُرشکارش معرفی میکند.
پورحسین حالا ادامه ماجرا را اینگونه تعریف میکند: «دفترچهای داشتم که در آن اسم تمام فیلمها را با کارگردان و بازیگرانش مینوشتم. روزی آقایی به اسم شمشادیان برای پرو لباسش به مغازه میآید و وقتی که من نبودم، دفترچهام را میبیند و با خودش میبرد.
آدرسش را گیر آوردم و راه افتادم دنبال دفترچهام. در سینما پیدایش کردم و همانجا با فرد دیگری آشنا شدم به اسم مرتضوی. دفترم پیش او بود و گفت که از آن برای نوشتن مطالب در مجلهشان استفاده کردهاند.
ظاهرا به کارشان میآمد. قرار شد از این به بعد چیزهایی را که مینویسم، برای چاپ در مجله دراختیارشان بگذارم.»
حضورش در این وادی که پررنگتر میشود، دغدغههایش نیز جدیتر میشود که یکی از آنها برگزاری جشنواره فیلم فجر در مشهد بهصورت همزمان با تهران است. پورحسین اولین مسئول روابطعمومی جشنواره فیلم فجر در مشهد و درواقع بنیانگذار این اتفاق است.
ماجرا نیز از این قرار است که برای انجام یک مصاحبه به تهران میرود. معاون سینمایی وزیر ارشاد را ملاقات و درخواستش را مطرح میکند. عملا اتفاقی نمیافتد تااینکه مدتی بعد در مشهد دوباره او را میبیند و پیگیر تقاضایش میشود.
این مرتبه همهچیز امیدوارانهتر پیش میرود. در قدم بعدی با استاندار و فرماندار هم مصاحبه میکند و درنهایت میرود سراغ مدیرکل فرهنگوارشاد اسلامی.
پافشاریهایش بالاخره جواب میدهد و خودش را به سمت مسئول روابطعمومی جشنواره فیلم فجر منصوب میکنند.
حالا او به تهران میرود. فیلمها را انتخاب میکند. قراردادها را میبندد. هنرپیشهها و سران مرتبط و تهیهکنندهها را به مشهد دعوت میکند و سرانجام برای اولینبار در تاریخ سینمای ایران، جشنواره فیلم فجر در مشهد برگزارمیشود.
حالا، داستان، داستان یکهسینمای گلشهر است؛ داستانی که خوب شروع میشود، اما خوب ادامه پیدا نمیکند و خوب تمام نمیشود. همهچیز برمیگردد به سال ۷۳؛ «تجربه و سابقه خوبی پیدا کرده بودم.
دلم میخواست برای شهر خودم کاری انجام بدهم. راه افتادم و به کوچهپسکوچههای مشهد سرک کشیدم. دنبال جایی بودم که به سرمایهام بخورد.
وارد گلشهر که شدم، متوجه شدم هرجایی که امکانش وجود داشته، مسجد، سالن ورزشی یا هرجای دیگری، یک عده از اهالی دورهم جمع شدهاند و در همان سالنی که بهنوعی پاتوقشان بوده است، یک تلویزیون و یک دستگاه ویدئو گذاشتهاند و دارند فیلمهای بروسلی و جکیچان را نگاه میکنند. جالب اینکه برای دیدنش، پول هم پرداخت میکردند.»
دیدن چنین صحنههایی مملو از علاقه و ظرفیت، باعث میشود که پورحسین راهش را بهسمت اداره ارشاد کج کند و خواستار ساخت یک سینما در گلشهر بشود.
بعد از اینکه میتواند وجود این علاقهمندی دربین اهالی گلشهر را به وزارت ارشاد ثابت کند، خودش شالوکلاه میکند و بهسراغ بنگاههای املاک میرود. یک باشگاه ورزشی را پیدا میکند که ازقضا جان میدهد برای سینما شدن.
او ادامه ماجرا را اینگونه تعریف میکند: «سالن را قولنامه کردم. مجدد به ارشاد رفتم. گفتم که فلان ملک را خریدهام و میخواهم سینما بسازم. آنها هم مخالفتی نکردند. گفتند برو بساز!
گمان نمیکردند که من تا این حد در انجام خواستهام جدی باشم، اما من کارم را شروع کردم. سه باب مغازهای را که جلوی سالن بود، خراب کردم. هیچکس هم مانع نشد؛ نه شهرداری و نه نهاد دیگری. سینما را در عرض سه ماه تماموکمال با بهترین امکانات و تجهیزات ساختیم.
نما را شیشه سکوریت کار کردم. بهترین آپارات را هم وارد کردم. از وزارت ارشاد آمدند برای بازدید. آن موقع دیدند اگر بگویند ما خبر نداریم، کار بیخ پیدا میکند. این بود که برای سینما پروانه صادر کردند. درجه سینمای ما مطلوب شد. درجه سینما هویزه، اما عادی بود.»
قرار بر این میشود که هفته آینده سینما افتتاح شود. او میگوید: «تمام مسئولان را دعوت کردم. از شهردار و فرماندار گرفته تا استاندار. روز افتتاح سینما، شهرداری تازه متوجه شد مثل اینکه جدیجدی دارد اتفاقهایی میافتد.
از منطقه ۵ شهرداری مشهد آمدند و سینما را پلمب کردند؛ همان صبح روز افتتاحیه! پروانه ساخت و پایانکار میخواستند که ما نداشتیم. تا آن موقع کسی از ما چیزی نخواسته بود.
من اجازه ساخت سینما را از ارشاد داشتم و طبق همان کار کرده بودم. یک ساعت بعد شهردار آمد. من اصلا به روی خودم نیاوردم. به احدی لو ندادم که سینما را پلمب کردهاند.
درِ پشتی سینما را باز کردم. وسایل پذیرایی هم منظم و مرتب تدارک دیده شده بود. شهردار آمد. شهردار منطقه وقتی فهمید که شهردار آمده است، بدون کوچکترین سروصدایی پلمب را باز کرد و همهچیز بهسرعت روبهراه شد و مطابق میل پیش رفت.»
حالا، او از روزی میگوید که مدارس، استقبال چشمگیری از سینما کردند؛ روزی که صندلیهای سالن پر میشود و برای اینکه سایر دانشآموزان هم جایی برای نشستن داشته باشند، برایشان فرش قرمز پهن میکنند: «وقتی سینما شهرقصه را راه انداختم، رفتم سراغ تکتک مدارس محل و به آنها گفتم که ما سینما را برای شما راه انداختهایم.
جالب اینکه مدارس هم دوست داشتند از سینما استفاده کنند، اما میگفتند پول پرداخت بلیت سینما را نداریم. از طرف دیگر وزارت ارشاد میگفت اگر قرار به پخش فیلم برای مدارس است، باید قبلش محتوای فیلم تأیید شود.»
او، اما گوشش به این حرفها بدهکار نبوده. میرود سراغ مدرسهای که بیشترین تعداد دانشآموز را دارد. با مدیرش صحبت میکند. دعوتشان میکند به سینما و میگوید که پولی از آنها نمیگیرد.
ادامه میدهد: «صبح فردا ساعت ۷، آپاراتچی سینما به من زنگ زد و گفت تعداد زیادی دانشآموز آمدهاند به سینما. گفتم آنها مهمانهای من هستند و به داخل راهنماییشان کن.
سالن سینما شهرقصه درمجموع ۲۲۰ صندلی داشت. تعداد بچهها، اما ۳۰۰ نفر بود. برای اینکه همه، جایی برای نشستن داشته باشند، فرش قرمزی را که برای روز افتتاحیه خریده بودیم، پهن کردیم وسط سالن و بقیه بچهها آنجا نشستند.»
میخندد و صحبتهایش را اینگونه ادامه میدهد: «در عرض مدت کوتاهی، تمام خوراکیهای بوفه تمام شد. فروش بوفه سینما در کل زمانی که دایر بود، به اندازه آن روز نرسید.
بعدازظهر هم از صدقه سر تبلیغ دانشآموزان، خانوادههایشان به سینما آمدند. استقبالشان طوری بود که بهلحاظ مالی، جبران آن بلیتهای رایگان را برایمان کرد. از فردای آن روز مدارس دیگر برای اینکه بچههایشان را به سینما بیاورند، باید نوبت میگرفتند.
ما تا چند ماه بچههای تمام مدارس گلشهر را مجانی به سینما آوردیم. آموزشوپرورش هم در طول چهار سالی که من مسئول آنجا بودم، نه اعتراض کرد، نه تشکر، نه تنبیه و نه تشویق. تمام دانشآموزان، مشتری سینما شهرقصه شده بودند.»
روزهای خوب شهرقصه اینگونه سپری میشود تااینکه فکرهای جدیدی به سر پورحسین میزند. او میگوید: «بعد از این اتفاق، استارت درآمدزایی سینما خورده بود. دیدم دارد خوب میفروشد.
به انجام یک کار بزرگتر ترغیب شدم. با خودم گفتم چرا یک مجتمع سینمایی نسازم؟ درنهایت کویطلاب را از بین تمام زمینهایی که امکان احداث چنین مجموعهای را داشت، انتخاب کردم.
بعد نشستم حسابوکتاب کردم و دیدم اگر این مجموعه در کویطلاب بر سر مسیر سینما شهرقصه ساخته شود، سینمای گلشهر دیگر جذابیتی نخواهد داشت. این بود که شهرقصه را واگذار کردم به شخصی.»
و درست بعد از اینکه شهرقصه به کس دیگری واگذار میشود، از روزهای اوجش هم فاصله میگیرد. او میگوید: «مالک جدید سینما شروع به پخش فیلمهای غیرمجاز (بدون رعایت حق کپیرایت) میکند و باعث میشود که آن را پلمب کنند.
جالب این بود که ارشاد، مجوز داده بود، اما چون خیلی از سینماداران و اهالی سینما از پخش غیرمجاز فیلمها شاکی بودند، دیدند برایشان دردسر میشود و مجوز را لغو کردند.»
درپی این ماجراها قرار میشود سینما شهرقصه را واگذار کنند به سینمای جوان ایران در تهران، اما عملا اتفاقی نمیافتد. در همین گیرودار شخص سومی هم پیدا میشود و با هدف ایجاد یک فضای غالب تجاری، سینما را میخرد، اما باز، آش همان آش است و کاسه همان کاسه.
تغییری در وضعیت سینما شهرقصه رخ نمیدهد. خلاصه، سینما تخریب میشود و درحالحاضر هم کوچکترین اثری از آن باقی نیست.
پایانبخش صحبتهای پورحسین که تمام عمرش را صرف خدمت به هنر شهر و دیارش کرده است، از این قرار است: «ای کاش شهرداری منطقه ۵، حالا که درها به روی هنر باز شده است، از آن دفاع کند و مثل سابق اجازه بدهد که سینما، سینما بشود.
باور کنید اگر مالک سینما به شهردار منطقه ۵ مراجعه کند و بگوید که متعهد میشود این چیزی را که تخریب کرده است، بازسازی کند و سینمای شهرقصه را از نو راه بیندازد، نهتنها شهردار مجوز صادر میکند.
بلکه خود من قول میدهم که ادارهکل فرهنگوارشاد اسلامی، تمام مخارج تجهیزات آنجا را تقبل میکند، پس آقای مالک! اگر قصد سینماسازی داری، بسمالله».
* این گزارش در شمـاره ۲۷۶ دوشنبه ۱۸ دی ۹۶ شهرآرا محله منطقه ۵ چاپ شده است.