١۶روز فاصله واقعا زمان کمی بود. نه با عقل و محاسبات نظامی جور درمیآمد نه با منطق چرتکه و حسابوکتاب سنجش توان نیروهایی که خسته بودند و خیلیهاشان رفقای خود را در کربلای۴ جا گذاشته بودند. عملیات کربلای۵ در شرایطی انجام شد که رزمندگان ما هنوز خستگی عملیات چند روز قبل در ساق پایشان مانده بود و بوی خون و باروت ریههایشان را پُر کرده و زخمهایشان تازه تازه بود.
دشمن هم ظاهرا مست پیروزی موقتی بود که به دست آورده بود. فرماندهانشان به مرخصی رفته بودند و خطوطشان هم نیمهتعطیل بود. منطق جنگ حکم میکرد هر دو طرف تا مدتها بعداز طوفان کربلای۴، آرام باشند.
اما... اما قرار نبود این معادله همانند دیگر معادلات به فرجام برسد. معادله بزرگتری رقم خورد که اسباب حیرت دشمن و تئوریسینهای خبره جنگ در دنیا را موجب شد. پیروزی به اردوی ما بازگشت و نیروهای دشمن درنهایت حیرتِ فرماندهانشان تارومار شدند. از آن روزها کهنهسوارانی ماندهاند که حکایت آن دلاوریها را شیرینتر از هر قصیده و دلرباتر از هر غزلی نقل میکنند. میهمان ما چند رزمنده گردان نوح لشکر٢١ امامرضا(ع) هستند در گعده دوستانهای که در جامعه الحسین (ع) رزمندگان اسلام، همچون شبهای عاشقی، به درازا کشید.
علی طلوعی، یکی از فرماندهان دفاع مقدس که اولینبار سال۶١ به جبهه اعزام شده است، رشتهکلامش را به خاطرهای از آموزشهای غواصی سهگروهان ویژه گردان نوح، قبل از عملیات کربلای۵ گره میزند و میگوید: بچههای سه گروهان ذکرشده باید آموزش غواصی میدیدند؛ آموزشهایی که قرار بود در خرمشهر و در موقعیت شهیدشاکری انجام شود، اما بهدلیل حضور بومیها و یگانهای دیگر امکان داشت عملیات لو برود؛ بههمیندلیل بیشتر آموزشها در شب انجام میشد. آن ایام از موقعیت شهیدشاکری تا موقعیت مأرب را که حدود ۶کیلومتر بود، رزمندهها هر شب و با یک برنامهریزی منظم شنا میکردند.
طلوعی ادامه میدهد: وضعیت خاصی بود. بهدلیل تاریکی هوا و گلآلوده و مواجبودن آب، اگر مثلا یک گروهان را با هم و در طول یک مسیر میفرستادیم، شاید در انتها دو نفر هم کنار هم نمیبودند، درحالیکه ضرورت داشت بچهها در آب از هم جدا نشوند. این محدودیتها باعث شده بود بچهها برای رفع این مشکل به خلاقیتهایی دست بزنند. برای همین در طول مسیر حرکت هر دسته، طنابی کشیده شد و در ابتدا و انتهای طناب، مسئول یا معاون دسته حضور داشت که سرشان بیرون از آب بود.
اشنوگل وسیلهای برای تنفس غواصان در نزدیکی سطح آب بود، اما شهیدرحمانی و دو نفر دیگر از رزمندهها برای اینکه بچهها بتوانند زیر آب هم از آن استفاده کنند، تغییراتی در آن ایجاد کردند تا اگر غواص بیش از حد مشخصی زیر آب برود نتواند نفس بکشد و متوجه شود که بیشاز حد موردنظر پایین رفته است.
وقتی علت حرکت مخفیانه رزمندگان در زیر آب را سؤال میکنم، اینگونه توضیح میدهد: اگر قرار بود سر بچههای ۶، ٧گردان که از عرض ٣٠٠متری اروند عبور میکنند بیرون از آب باشد، عراقیها دیگر برای زدن بچههای ما نیاز به هدفگیری نداشتند.
او که میخواهد چیزی از قلم نیفتد، درباره سختی آموزشهای غواصی رزمندگان نیز میگوید: اشنوگل وسیلهای برای تنفس غواصان در نزدیکی سطح آب بود، اما شهیدرحمانی و دو نفر دیگر از رزمندهها برای اینکه بچهها بتوانند زیر آب هم از آن استفاده کنند، تغییراتی در آن ایجاد کردند تا اگر غواص بیش از حد مشخصی زیر آب برود نتواند نفس بکشد و متوجه شود که بیشاز حد موردنظر پایین رفته است.
طلوعی حرفهایش را اینگونه ادامه میدهد: باتوجهبه اینکه نیاز بود غواصها مدت زیادی زیر آب باشند مسئولان دستهها با وزنه و مهمات، وزن بدن بچهها را متعادل میکردند، به این صورت که هر غواص براساس وزنش برای خودش مهمات و وزنه حمل میکرد. علیآقا که با یادآوری خاطرات آن دوران حسابی به وجد آمده است، ادامه میدهد: اگر اسلحه کلاش (کلاشینکف) دراختیار گروهان قرار میگرفت، حتما قبل از استفاده چک میشد تا استقامت آن دربرابر آب سنجیده شود.
او روایت شنیدنیاش را بهگونهای ادامه میدهد که انگار همین حالا رزمندهها جلو چشمانش به آب زدهاند. او میگوید: بچهها دم غروب به آب میزدند و بعضیها نزدیک اذان صبح روز بعد از آب بیرون میآمدند. اما فکر نکنید که حتما هر جا خسته میشدند از آب بیرون میآمدند؛ حاشیه کارون از ابتدای جنگ پر بود از نیزارهای آلوده به مین، برای همین بچهها باید تا انتهای مسیر را شنا و استراحت مختصری میکردند و بعد دوباره برمیگشتند.
او درحالیکه با لبخند به همرزمش نگاه میکند میگوید: البته سختی این آموزشها را آقای مقدس یکی از مربیان گروهان که در جمع حاضر است، بهتر میتواند توضیح دهد.
هاشم مقدس، رزمنده سالهای دور دفاع مقدس که در کارنامه خود سابقه ۴٠ماه حضور در جبهه را به ثبت رسانده است، با همان متانتی که از ابتدای گپ و گفتمان در چهره دارد، بهآرامی نگاهمان میکند و چیزی نمیگوید.
اما عباس پورایران، یکی دیگر از رزمندههای حاضر در جلسه، هاشم را اینگونه برایمان معرفی میکند: هاشمآقا مربی غواصی ما بود. او در آموزش کاملا جدی بود و حتی شاید کمی هم خشن به نظر میرسید اما بیرون از فضای آموزش، دوست و رفیقی صمیمی بود. یادم هست من و چند نفر دیگر از جدیدالورودها را از پل مأرب تا اسکله که چیزی حدود ٧کیلومتر بود به آب انداخت و گفت تا صبح خودتان را به موقعیت برسانید. اما وقتی او را در صف نماز و غذا میدیدیم، چقدر مهربان بود.
تعارف و اصرار رفقا باعث میشود سکوت هاشمآقا بهآرامی بشکند. وی همانطورکه عباس پورایران را نگاه میکند، بیان میکند: به قدری آب اروند سرد بود که ریه برخی بچهها در اصطلاح جواب میکرد.
میگویم: شنیدهام قصه حمامرفتن رزمندهها خیلی شنیدنی بوده؟ و او نیز درحالیکه با لبخند و تکان آرام سر، حرفم را تأیید میکند، ادامه میدهد: نمیتوانستیم آب تمیز برای شستشو تأمین کنیم و باید به سه سوت خودمان را تمیز میکردیم؛ به این ترتیب که با سوت اول باید داخل حمام میشدند، با سوت دوم باید لباس را درمیآوردند و میرفتند زیر دوش و با سومین سوت میآمدند بیرون و درغیراینصورت باید سینهخیز وارد آب گلآلود میشدند و خود را میشستند.
او میگوید: روز سوم عملیات کربلای۵ بود که به منطقه رسیدم و بهعنوان معاون علی طلوعی مشغول خدمت شدم. وارد جزیره بوارین شدم. بچههای ما بین جزیره بوارین و جزیره ماهی در کشور عراق پل زده بودند. دیواره جزیرهماهی برعکس جزیره بوارین یک کانال معمولی بود و در آن کانال باید خط را نگه میداشتیم. گلولهها داخل کانال اصابت میکرد و یکی از بچهها مجروح شد و از قسمت پایین پا خونریزی داشت؛ بنابراین از پایین پا شروع کردم به پانسمانکردنش. همین که به سرش رسیدم، دیدم تمام کرده است.
او میگوید: منطقه اصلی عملیات کربلای۵ دشت بصره بود؛ یعنی شلمچه ایران و شلمچه عراق. در عملیات کربلای۵ دشمن آنقدر گلولههای مختلف میزد که آسمان رنگارنگ میشد. هواپیماهای آنها آنقدر بالای سر ما میآمدند و بمب میریختند که حتی نمیتوانستیم برای ١٠دقیقه دراز بکشیم و مجبور بودیم ایستاده به نبرد ادامه بدهیم.
گفتگویمان گل انداخته است و از هر دری سخن میگویند. حالا نوبت به حمیدرضا خراسانی رسیده که او هم از سال۶٣ راهی جبهه شده بود و در عملیلات کربلای۴ و ۵ بهعنوان تخریبچی گردان نوح فعالیت میکرد. خودش اینطور میگوید: درواقع در کربلای۵ بهعنوان تخریبچی غواص حاضر بودم.
کربلای۵ زیر آتش مقابله ما و دشمن، او و همرزمانش برای برای بازکردن معبر به گردان حضرت نوح آمده بودند. او و میگوید: در هر عملیاتی، موانعی مثل میدان مین وجود دارد که برای عبور از آن باید معبری داخل آن ایجاد شود تا راه عبور رزمندگان باز شود. خنثیکردن مینها هم وظیفه حساس تخریبچیها بود.
او میافزاید: محل استقرار ما کشتی لنج بهگلنشستهای به نام «دُبه» بود و بچهها در محوطه خالی زیر لنج مستقر شده بودند. نزدیکی زیاد ما به دشمن باعث شده بود بچهها کل روز را در همان لنج بمانند. شب قرار بود وارد عمل شویم. همه بچهها در زیر دبه جا نمیشدند، به همین دلیل کانالهای فرعی برای عبور مخفیانه ایجاد کرده بودیم تا در سطح زمین کسی ما را نبیند. من و شهیدتقوایی که معاون گروهان ما بود شب را در یکی از همین کانالها خوابیدیم. تونل ما درست روبهروی دبه بود و شهید قربانی بهعنوان راهنما وارد تونل شد؛ بعد هم من و بچههای تخریب و در ادامه قرار بود بچههای واحد اطلاعات و عملیات وارد شوند.
خراسانی ادامه میدهد: برای اینکه دشمن متوجه حضور ما نشود، لایه آخر تونل را حفر نکرده بودیم. فاصله ما هم از دهانه تونل تا لب آب دو سه متر بیشتر نبود. ما هم بهآرامی و بهصورت چهاردست و پا از تونل بیرون آمدیم. اولین نفر شهیدقربانی و نفر دوم من بودم. اما به محض خروجمان از تونل، دشمن متوجه حضور ما شد، زیرا فاصله ما با آنها کمتر از ٢۵متر بود.
رگبار گلولههای دشمن بهسمت ما شلیک میشد. رگبار اول جلو شهید قربانی به آب برخورد کرد. رگبار دوم بلافاصله شلیک شد و سه گلوله به ران پای چپم اصابت کرد و بعد هم آتش متقابل آغاز شد. چون احتمال تقابل آتش خیلی زیاد بود، فرماندهان ما از قبل اعلام کرده بودند هرکس مجروح شد، خودش باید خود را جمعوجور کند.
وی ادامه میدهد: چون داخل آب بودیم، به کف پای شهید قربانی زدم تا بگویم مجروح شدهام، از طرف دیگر شهیدتقوایی از تونل بیرون آمد. به محض اینکه تقوایی آمد گفتم مجروح شدهام و از او خواستم بچهها را به جلو منتقل کند. هنوز حرف توی دهانم بود که یک خمپاره۶٠ بین من و تقوایی و قربانی فرود آمد و ترکشهای آن به پهلوی شهید حسین قربانی و صورت و سینه شهید تقوایی و سر من اصابت کرد. تقوایی همانجا شهید شد. قربانی از شدت خونریزی دست و پا میزد. شهید سیرجانی هم که از بچههای تخریب بود، همین که از تونل بیرون آمد، تیری به شانهاش خورده و به زمین افتاده بود. بچهها او را به داخل تونل کشیدند اما فکر میکردند من شهید شدهام، برای همین من را به داخل تونل نبردند.
خراسانی بهآرامی ادامه میدهد: نمیدانم چقدر زمان گذشته بود، اما چشم که باز کردم، دیدم روی بازوی راستم افتادهام و تبادل آتش زیادی درجریان است. در همین میان، خمپاره دیگری در نزدیکیام به زمین اصابت کرد و ترکش دیگری هم به من اصابت کرد. دستم را انداختم روی شکمم و به روی صورتم غلت زدم. ضعف زیادی داشتم و هرچه تلاش میکردم تا سرم را بالا بیاورم و از اوضاع اطرافم آگاه شوم نمیتوانستم. تا صبح بیهوش بودم. احاطه دشمن آنقدر زیاد شده بود که اگر کوچکترین تکانی میخوردم رگبار گلوله به طرفم شلیک میشد. اغراق نیست اگر بگویم آن شب بالغبر ١٠٠خمپاره در نزدیکی من اصابت کرد که از شانس من برخی خمپارهها به گل مینشست و عمل نمیکرد.
تلاش کردم به آنها بفهمانم زنده هستم. بهزحمت تکانی به خودم دادم و خوشبختانه متوجه من شدند و برگشتند. وقتی من را برگردانند تا از روی زمین بلندم کنند، آنموقع بود که درد تیر و ترکشها را متوجه شدم و فریاد بلندی کشیدم.
او میافزاید: نزدیک صبح و در گرگومیش هوا یک تیر دو زمانه مستقیم به قوزک پایم اصابت کرد و در پایم منفجر شد. این مسئله دیگر طاقتم را طاق کرده بود. دردم بسیار زیاد بود اما قادر نبودم تکان بخورم. کمی گذشت. دوباره که به هوش آمدم، دیدم دونفر بالای سرم صحبت میکنند. میگفتند اینها همه شهید شدهاند و مجروحی نیست و راهشان را ادامه دادند. تلاش کردم به آنها بفهمانم زنده هستم. بهزحمت تکانی به خودم دادم و خوشبختانه متوجه من شدند و برگشتند. وقتی من را برگردانند تا از روی زمین بلندم کنند، آنموقع بود که درد تیر و ترکشها را متوجه شدم و فریاد بلندی کشیدم. من را برای درمان به درمانگاه بردند. قبل از عملیات که احتمال میدادم ممکن است شهید بشوم، مشخصاتم را با ماژیک روی بدنم نوشته بودم. این مسئله باعث شده بود تیم پزشکی در ایام مجروحیت و بستریبودن که اتفاقا بخشی از حافظهام را از دست داده بودم، دچار مشکل نشوند.
سر بهسمت عباس پورایران میچرخانم و از او که اولینبار در سال۶١ راهی جبهه شده بود، میخواهم چند کلامی ما را به شنیدن خاطراتش میهمان کند و او میگوید: برخی بچههای گروهان که در کربلای۴ شرکت کرده بودند در مرخصی بودند و تعدادی هم مجروح شده بودند. من بههمراه تعداد کمی از بچهها مانده بودیم چون میدانستیم قرار است عملیات جدیدی آغاز شود. به ما مأموریت داده بودند در گردان نوح یک دسته ویژه آرپیجیزن تشکیل بدهیم.
٢٢نفر نیرو را آموزش دادم و دو سه روز قبل از عملیات به پشت نهر خیّن آمدیم و با دوربینهای خرگوشی منطقه را نگاه کردیم. من از نوک جزیره بوارین تا جاییکه مربوط به گردان ما بود، سنگرها را با فاصله مشخص کردم. آن قدر شرایط حساس بود که از روز قبل در سنگرها ٢٠موشک آرپیجی کنار گذاشته بودیم. خرجها آماده بود و ضامنها را هم کشیده بودیم؛ قرار بود بهطور مداوم شلیک کنیم.
شب را در دُبه مستقر و منتظر شروع عملیات بودیم. لحظات بسیار حساس بود. حتی نباید سرفه میکردیم. من بهعنوان فرمانده دسته ویژه آرپیجیزن، موقع عملیات بچهها را در سنگرها مستقر کردم. اولین رگباری که شروع شد بچهها بهصورت همزمان شروع به شلیک کردند و یادم است قنداق چوبی آرپیجی بهقدری داغ شده بود که نمیتوانستیم آن را نگه داریم. آنقدر شلیک کردیم که موشکهایمان تمام شد. حاج اسماعیل قاآنی که فرمانده لشکر بود، من را به سمت یک تانک برد و گفت مسئول این تانک باش و از هر جا شلیک شد شما هم شلیک کن.
او بیان میکند: در ادامه وقتی که خط شکسته شد در پاکسازی به بچهها کمک و با چراغقوه داخل سنگرها را بررسی کردم. در یکی از سنگرها قبل از پاکسازی کلی نامه و فایل اداری دیدم. همه آن نامهها را جمع کردم و از سنگر خارج شدم و نامهها و مدارک را به حاج اسماعیل قاآنی دادم. در بخش دیگری از عملیات، وقتی برگشتم دیدم عراقیها بهشدت درحال تبادل آتش هستند و در این میان یک خمپاره۶٠ نزدیک ما به زمین خورد و من بههمراه ۵نفر دیگر مجروح شدیم. داخل کانال پر شده بود از پیکر بچهها و از هر جای کانال که میخواستیم عبور کنیم، باید پا میگذاشتیم روی پیکر بچهها.