«دکتر که آب پاکی را روی دستان مادرم ریخت و گفت: «نابینایی مطلق در انتظار فرزندت است»، غصه مادر، بیشتر از درد نابینایی آزارم میداد. به علت وضعیت بیناییام در سال آخر دبیرستان به ترک تحصیل و خانهنشین شدن مجبور شده بودم؛ اما نابینایی برای من، ته دنیا نبود. زبان انگلیسی را از طریق برنامه آموزشی رادیو آموختم.
۱۷ ساله بودم که راهی انگلستان شدم. وقتی رفتم مدرک زیر دیپلم داشتم. ۱۲ سال بعد که برگشتم کارشناسی در رشته اقتصاد و قبولی دکترای مدیریت کشاورزی از یکی از دانشگاههای معتبر انگلستان و گذراندن دورههای توانبخشی و مشاوره نابینایان و کسب مدرک زبان انگلیسی را در کارنامه سالهای حضورم در آن کشور داشتم.»
اینها بخشی از خاطرات کسی است که برای او رسیدن به هیچ خواستهای محال نبود. کسی که با بازگشتش به ایران و استخدام در بهزیستی خراسان بزرگ تحولی بزرگ در سیستم آموزشی نابینایان شهر و حتی کشورمان به وجود آورد.
از «میرسجاد موسوی» میگوییم. کسی که بعد از ۳۰ سال خدمت صادقانه، امروز در مقام رئیسهیئت مدیره انجمن حامیان شهر بدون مانع در مسیر کمک به همنوعانِ نیازمند خود گام برمیدارد. به سراغ این خیراندیش خستگیناپذیر رفتیم تا از خودش و فعالیتهایش برایمان بگوید.
دوم مهرماه ۱۳۲۸ در آذربایجان به دنیا آمدم. ۳ یا ۴ ساله بودم که به خاطر کار پدرم به خرمشهر مهاجرت کردیم. مادرم دوست نداشت بیرون از خانه باشیم، در خانه هم ترکی صحبت میکردیم برای همین زبان فارسی را خوب بلد نبودم. شانس آوردم معلم سال اولم تبریزی بود و خیلی زود فارسی را یاد گرفتم.
در مدرسه تختهسیاه را نمیدیدم، شبها هم اصلا نمیتوانستم کتاب بخوانم. در تمام دوره ابتدایی هم معلمها و هم خانوادهام از من ناراضی بودند و نمرات پایینم را به حساب تنبلی و بازیگوشی میگذاشتند.
یکبار کلاس سوم ابتدایی خودم به بیمارستان شرکت نفت آبادان رفتم. آنجا دکتر انگلیسیای بود که چشمانم را معاینه کرد. او کپسولهای مایعی داد که تقویتی بود، اما تأثیر چندانی در بینایی من نداشت. سال ششم را که تمام کردم به علت کار پدر به تهران نقل مکان کردیم.
آنجا بود که یکی از دبیرها متوجه مشکل چشمانم شد. بعد از مراجعه به پزشک تازه خانواده فهمیدند ضعفبینایی شدید دارم. نزد چند پزشک متخصص رفتیم. در نهایت گفتند تا چند سال دیگر بهطور کامل بیناییام را از دست خواهم داد.
علاقه زیادی به رشتهپزشکی داشتم، اما به علت وضعیت چشمانم به خانهنشینی مجبور شدم. مادرم بینهایت غصهدار بود. آن زمان برادرم برای ادامه تحصیل به انگلستان رفته بود. او اصرار داشت برای درمان به آنجا بروم؛ اما من تمایلی نداشتم.
چون پزشک معالجم گفته بود «هر جای دنیا بروی، داستان همین است و درمانی ندارد». او به من پیشنهاد داد موسیقی را یاد بگیرم و من، تنها تصورم از موسیقی در آن شرایط، نابینایان آکاردئون به دست خیابان استانبول بود. شنیدن این جمله مثل آب سردی بود که بر سرم ریخته باشند.
برای همین نه برای درمان، بلکه برای نبودن جلو چشم مادرم و پیدا کردن راهی برای مبارزه با این نقص به انگلستان رفتم.
در مدتی که ترک تحصیل کرده و خانهنشین بودم، از طریق رادیو، زبان انگلیسی را یاد گرفتم. همان آموزش اولیه، کار رفتن را برای من خیلی راحت کرد؛ چون ناآشنا با زبان مردم آنجا نبودم. وقتی هم که به انگلستان رفتم در کالجی در لندن برای فراگیری زبان انگلیسی ثبتنام و همزمان برای شرکت در برنامههای توانبخشی نابینایان اقدام کردم.
خدمات تحصیلی و درمانی در آنجا برای زیر ۱۹ سال رایگان بود. برای پیگیری درمان به پیشنهاد پزشک معالجم ابتدا به بلژیک و مدتی هم به پاریس رفتم. بعد از گذراندن دورههای درمانی در این ۲ کشور به انگلستان برگشتم و این پایان دوره درمان من بود و قبول این واقعیت که نابینایی در انتظار من است.
شرایط برای من خیلی سخت شده بود. شبها چیزی نمیدیدم و در روز هم به سختی قادر به دیدن بودم. تا اینکه پزشکم به من پیشنهاد داد؛ خودم را برای رفتن به مرکز توانبخشی نابینایان آماده کنم. هفتم آوریل ۱۹۷۰ بود که وارد مرکز توانبخشی نابینایان شدم.
مرکز توانبخشی در عمارتی بسیار زیبا در یکی از روستاهای بکر انگلستان. عمارتی که آنجا را بارها در عالم رؤیا دیده بودم. دوره آموزشی آن مرکز ششماهه بود، اما من توانستم با پشتکار و علاقه آن دوره را در ۳ ماه به پایان برسانم. آنجا بود که برای اولینبار با عصایسفید و خط بریل آشنا شدم.
یاد گرفتم با وجود مشکل بینایی چگونه درس بخوانم، راه بروم و به زندگیام ادامه دهم. در آن دوره مهارتهای فردی و اجتماعی را آموزش دیدم. بعد از آن دیگر برایم مهم نبود، شب بیرون بروم یا روز. آن دوره در واقع دوره تحول من بود.
بعد از گذراندن دوره توانبخشی، تصمیم گرفتم به درسم ادامه دهم. همزمان در ۳ کالج درس میخواندم. دو جا برای زبان و یک جا برای گرفتن دیپلم. اگر کسی ۳ سال در آنجا درس میخواند، برای ادامه تحصیل از او شهریه دریافت نمیشد. بعد از چند سال موفق شدم مدرکی که مخصوص انگلیسی زبانهاست و خارجیها بهندرت به دریافت آن موفق میشوند، بگیرم.
بعد از گرفتن آن مدرک، از خانوادهام خواستم کمکهای مالیشان را قطع کنند. من بهعنوان مترجم فعالیت میکردم و درآمد یک روزم معادل ۲ ماه هزینه در آنجا بود.
دوست داشتم روانشناسی بخوانم؛ اما به دلیل چشمانم این اجازه را به من ندادند. وقتی دیدم نمیتوانم رشته مورد علاقهام را ادامه دهم، اقتصاد را انتخاب کردم. موقع مصاحبه به من گفتند این رشته سخت است و برای من مناسب نیست، اما شخصیت سرسختی داشتم، به هر طریقی بود میخواستم ثابت کنم کار برای من نشد، ندارد.
سیستم آموزشی آنجا اینطور بود که بعد از انتخاب رشته، چهار ماه در برنامههای آموزشی شرکت میکردیم. بعد از گرفتن آزمونی، ۳۰ درصد شرکتکنندگانی که پایینترین نمرات را گرفته بودند، حذف میشدند. از آنجا که نمرات من جزو ۳ نمره برتر کلاس بود، مسئولان دانشگاه در واقع به پذیرشم مجبور شدند و من اولین نابینایی بودم که در آن دانشگاه و در این رشته تحصیل میکردم.
استادان وقتی علاقهام را دیدند، اجازه دادند ضبط خبرنگاری با خودم سر کلاس ببرم تا از طریق شنیداری بتوانم درسهایم را مطالعه کنم. اغلب وقتها هم میآمدند نزدیک من تا صدایشان بهوضوح شنیده و ضبط شود. ۴ سال بعد با نمرات عالی به دریافت مدرک در رشته اقتصاد مفتخر شدم.
موضوعِ جالب اینکه ۳ ماه قبل از دانشآموخته شدن پیشنهاد کاری از سوی اتاق بازرگانی نمایشگاه بینالمللی بیرمنگام دریافت کردم که موقعیت شغلی خوبی بود؛ اما، چون برای ادامه تحصیل در مقطع دکترا پذیرش شده بودم، آن درخواست کاری را رد کردم.
حدود ۱۲ سال در انگلستان بودم و هر چند سال یکبار سری به خانوادهام میزدم. در این مدت با دختری ایرانی ازدواج کرده بودم. سال ۱۳۵۹ بعد از پذیرش دکترا به همراه همسرم به ایران آمدیم.
روزی که برای گرفتن روادید همسرم به سفارت انگلستان رفتیم، همزمان شد با حمله هوایی عراق و تعطیلی سفارت انگلستان در تهران. اینطور شد که ما از رفتن ماندیم، اما از آنجایی که یاد گرفته بودم در هر شرایط بیکار نمانم با خود گفتم حتی اگر قرار باشد، یکماه در اینجا باشم باید کاری برای نابینایان کشورم انجام دهم.
با این نیت به سازمان بهزیستی مشهد رفتم و تحتعنوان کارشناس توانبخشی نابینایان، مشغول بهکار شدم. مشغولیتی که ۳۰ سال زمان برد و هنوز فکر میکنم کارهای زمین مانده بسیاری است که باید انجام شود.
آن سالها وضعیت نابینایان در ایران بسیار اسفناک بود. حتی وقتی موضوع توانبخشی نوین را مطرح کردم، با مقاومت شدید مسئولان و حتی خود نابینایان روبهرو شدم. اما از آنجا که آدم سرسختی بودم، هر طور که بود بالادستیها را قانع کردم.
در مدتی کوتاه با تیمی که همراهیام میکردند، موفق شدم مرکز توانبخشی نابینایان را سازماندهی کنم، بهطوریکه بعد از ۲ سال مرکز ما به قطب توانبخشی نابینایان استانهای همجوار تبدیل شد که از تمام شهرهای ایران پذیرش داشت.
همان ابتدای کار متوجه شدم، مدرسه نابینایان و ناشنوایان یکی است. وقتی دلیلش را پرسیدم گفته شد که تعداد کم آمار نابینایان دلیل این امر است.
یک درصد افراد جامعه با مشکل نابینایی مواجه هستند. آنقدر در اینباره پافشاری کردم تا بالاخره موفق شدم آموزشوپرورش را به اختصاص مدرسهای ویژه دانشآموزان نابینا مجاب کنم. الان در مشهد ۵ مدرسه ویژه نابینایان داریم. مدتی هم برای بزرگسالانی که اجازه حضور در کلاسهای مدرسه را نداشتند، برنامههای آموزشی در نظر گرفتیم.
خاطرم هست دختر نابینایی از یکی از روستاهای قائن به همراه پدرش به ما مراجعه کرد که بعد از بررسی وضعیت، پذیرش شد. بهقدری این دختر تیزهوش بود که در مدت یکسال و نیم موفق شد دوره ۵ ساله ابتدایی را با نمرات بالا پشت سر بگذارد.
خبر پذیرش در دانشگاه و حتی استخدامش در آموزش و پرورش استثنایی را هم دارم. خب اگر چنین مرکز توانبخشی نبود شاید آن دختر تا آخر عمر وابسته و حتی سربار دیگران بود.
یکی از برنامههای دیگر راهاندازی مهدکودک ویژه کودکان کمبینا و نابینا بود. مدتی بعد از راهاندازی این مهد بود که نامهای از طرف پدر یکی از آن بچهها دریافت کردم. او برایم نوشته بود وجود این کودک و مشکلات و ناراحتیهایی که در محیط خانه به لحاظ روانی به وجود آورده بود، به قدری او را مستأصل کرده که ۳ بار تصمیم به خودکشی گرفته است.
او نوشته بود از وقتی فرزندم به این مهدکودک آمده، زندگی روی خوشش را به ما هم نشان داده است و تازه فهمیدهایم که باید چه کاری انجام بدهیم. البته این را هم بگویم که ما در کنار آموزش به نابینایان، برنامه آموزشی هم برای والدینشان داشتیم.
طبق آمار، افراد نابینای ما در سال ۱۳۵۹ فقط ۲۳ نفر، آن هم در مقطع ابتدایی بودند؛ در حالیکه ما الان بیش از ۲۰۰ دانشجو در شهر خودمان در مقاطع تحصیلات عالیه داریم.
شاید اگر جنگ نمیشد و از رفتن نمیماندم، هرگز اینجا را برای ادامه زندگی و کار انتخاب نمیکردم،، اما رفتنم به بهزیستی و لمس مشکلات نابینایان سرزمینم، سرنوشتم را عوض کرد. هدف من از ماندن، ایجاد تحول در وضعیت نابینایان بود. تمام تلاشم را هم برای رسیدن به این هدف به کار گرفتم.
دستگاه چاپ آلمانی در مرکز ما وجود داشت که بازمانده از زمان جنگ جهانی دوم بود. آنقدر پافشاری و نامهنگاری کردم تا بالاخره مسئولان بهزیستی مجاب شدند چاپخانه را با دستگاههای دیجیتالی و الکترونیکی مجهز کنند. همچنین دستگاه تکثیر نوار گرفتیم که قابلیت این را داشت در زمانی کوتاه یک نوار را به هفت نوار تبدیل کند.
برای اولینبار در کشور برنامههای آموزشی مهارتهای زندگی را برای نابینایان راهاندازی کردم و خودم هم مدرس این برنامهها بودم. سال ۶۲ برای اولینبار مسابقات حفظ و قرائت قرآن را راهاندازی کردیم. این مسابقات هر ساله برگزار میشود. پیشنهاد دادم برنامه هر سال در یک استان برگزار شود تا همه شهرها درگیر این برنامه باشند.
یکی دیگر از برنامههایم آموزش زبان برای نابینایان بود. به یکی از مراکزی که آموزش زبان داشتند، پیشنهاد دادم به نابینایان به طور رایگان زبان یاد بدهند که موافقت هم شد. بچهها هم وقتی میدیدند من چگونه با افراد خارجی به راحتی ارتباط برقرارمیکنم، علاقه نشان میدادند.
الان در مرکز بهزیستی همان بچههای نابینا کلاس زبان دایر کردند و به دوستانشان زبان آموزش میدهند. در بازدیدی که کارشناس سازمان جهانی بهداشت از مرکز توانبخشی ما داشت، عملکرد این مرکز را بسیار عالی ارزیابی کرد.
سال ۷۵ بود که خبردار شدیم در یکی از روستاهای اسفراین به نام «چهاربرج» بیشتر اهالی نابینا و بچههایی هم که در آنجا به دنیا میآیند، اغلب نابینای مادرزاد هستند. بهعنوان کارشناس توانبخشی نابینایان بهزیستی استان خراسان بزرگ به همراه ۲ نفر دیگر از همکاران راهی آن روستا شدیم.
وضعیت از آنچه تصورش را میکردیم وخیمتر بود. خانهای نبود که نابینایی در آن نباشد. شایعه آلوده بودن آب و خاک این روستا به دلیل دفن تشعشعات اتمی سبب شده بود هیچکس با اهالی این روستا وصلتی نداشته باشد. با همین باور ازدواجهای فامیلی در این روستا زیاد اتفاق میافتاد.
حتی معلمی که برای تدریس به آن روستا میرفت، آب آشامیدنی و نان خوردنش را با خود میبرد. بچههای نابینا را در پستو خانهها و کمدها پنهان میکردند و بهنوعی نابینایان روستا شده بودند، مایه سرافکندگی خانواده و اهالی روستا.
ما در مدت حضورمان در آنجا ۳ طرح را پیاده کردیم. طرح اول؛ شناسایی علل بروز نابینایی، طرح دوم؛ جلوگیری از تولد بیشتر بچههای نابینا و طرح سوم که به صورت فشرده اجرا شد آموزش توانبخشی برای نابینایان. طرح آخر ۱۰ هفته زمان برد.
در طرح توانبخشی به بچهها کمک کردیم تا به این باور برسند که آنها هم میتوانند پیشرفت کنند و نابینایی مانع آنها نیست. بعد از پایان طرح، نماینده یونیسف در ایران بدون اینکه حتی بازدیدی از روستای چهاربرج داشته باشد بعد از دیدن آلبومی از فعالیتهای ما در آنجا که با ۳ زیرنویس فارسی، انگلیسی و فرانسه تهیه کرده بودیم، تقدیرنامهای ارائه داد.
بعد از آن حدود ۳۰ تقدیرنامه از داخل و خارج از کشور برای همان طرح دریافت کردیم و این یکی از افتخارات ۳۰ سال خدمت من در اداره بهزیستی مشهد است.
یکی از خاطرات خوب من در طول این ۳۰ سال خدمت به ماجرای طرح توانبخشی در همان روستای چهاربرج بر میگردد. ۲۵ اردیبهشت امسال بود که به همراه تیمی راهی روستای چهاربرج شدیم. وقتی که به همراه دوستان به خانه یکی از اهالی روستا رفتیم، دختر خانم جوانی از ما پذیرایی میکرد.
او موقعی که برای پذیرایی به نزدیک من آمد، گفت «آقای موسوی! شما من رو به خاطر دارید؟ سالها قبل زمانی که بچه بودم وقتی برای پدرم کارگاه آموزشی گذاشته بودید، من هم به آن کلاس میآمدم و شما به من شکلات میدادید.» شناختمش، اما بعد از این همه سال تشخیص برای منی که فقط صدایی کودکانه در ذهنم بود، سخت بود.
او گفت که تحتتأثیر همان آموزش ها، امروز در مقام یک کارشناس ارشد روانشناسی به روستا برگشته است تا به مردم روستایش خدمت کند. آن روز ما به درِ خانه تکتک بچههایی که ۲۵ سال قبل در کارگاههای ما دوره دیده بودند، رفتیم. هر کدام برای خودشان کسی شده بودند، مهندس، مربی، کارمند بهزیستی و ... شاید اگر بگویم این بهترین هدیهای بود که آن روز گرفتم، اغراق نگفته باشم.
در پایان بگویم اگر کاری شده، پشت آن همدلیها و یکیشدن دستها بوده است، به امید اینکه روزی برسد جامعه نابینایان و معلولان ما از زندگی لذت ببرند و هیچ مانعی برای پیشرفت و حرکت رو به جلو آنها نباشد.
*این گزارش سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۷ در شماره ۳۰۷ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.