کد خبر: ۵۵۲۲
۱۲ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۱:۰۰

خانواده غلامزاده غرق مشکلاتند، اما گره‌گشای زندگی دیگران شدند

۵ سال است همسر ابراهیم با سرطان دست‌وپنجه نرم می‌کند و او هزینه فراوانی را برای خرید دارو صرف می‌کند با این حال او خانه‌اش را به کانون فرهنگی و محلی برای اسکان زائران تبدیل کرده است.

قرارمان می‌شود بیمارستان قائم. بناست مدیر کانون فرهنگی‌مذهبی حج فقرا برایمان از فعالیت‌هایش بگوید. از ۲۰ سال تلاش برای ارتقای فرهنگ بولوار توس، از خاطرات این سال‌ها. در تصورم مردی که دو طبقه از خانه‌اش را به امور فرهنگی محله اختصاص داده، باید وضع مالی خوبی داشته باشد، اما وقتی در محوطه بیمارستان قائم به استقبالمان می‌آید، می‌بینم که حال و روزش شباهتی به مرفهان ندارد.

شاید خیلی‌ها در بولوار توس، ابراهیم غلام‌زاده را بشناسند. او سرش درد می‌کند برای حل کردن مشکلات مردم. گاهی خودش را فراموش می‌کند، اما مردم اطرافش را نه.

متولد ۱۳۴۴ است. از سال ۵۷ با توزیع پوستر امام وارد کار‌های فرهنگی و مذهبی می‌شود. در دوره راهنمایی درس می‌خواند که رئیس بسیج دانش‌آموزی مدرسه می‌شود. همان وقت‌ها بعضی‌ها می‌گفتند جای ۵ یا ۶ نفر کار می‌کند. زمان جنگ هم وظیفه‌اش را انجام می‌دهد و برای دفاع از آب و خاکش به جبهه می‌رود. ۳۴ ماه سابقه حضور در جبهه دارد و تاکنون ۳۰ سال بسیجی فعال بوده.


۲۰ سال است خانه‌ام، کانون فرهنگی است

کانون فرهنگی‌مذهبی حج فقرا ۲۰ سال است متولد شده. از همان روز اول باید مکانی برای برگزاری برنامه‌های فرهنگی دست‌وپا می‌شد، پس غلام‌زاده دو طبقه از خانه‌اش را در اختیار کانون می‌گذارد. ۲۰ سال است خانه ابراهیم محل رفت‌وآمد اعضای کانون است.

در این سال‌ها او و خانواده‌اش خالصانه و بی‌ادعا در این زمینه تلاش کرده‌اند. ۲۰ سال است ابراهیم هیئت امام‌رضا (ع) را تشکیل داده است و ۲۸ صفر از توس به سمت حرم را پیاده طی کرده و به زائران پیاده امام‌رضا (ع) خدمات‌رسانی می‌کنند.

رقم حضور مردم در این هیئت به هزارو ۷۰۰ نفر رسیده است. او از سال ۸۸ هیئت علی‌اکبر (ع) و علی‌اصغر (ع) را راه‌اندازی می‌کند. این هیئت ویژه کودکان و نوجوانان محله توس است. جلسه تفسیر قرآن، دعا و مناجات به‌صورت هفتگی در خانه‌اش برگزار می‌شود. او و اعضای کانون فرهنگی‌مذهبی حج فقرا اجرای برنامه فرهنگی از مهد تا دانشگاه را در کارنامه دارند.

 

پیگیر مشکلات مردم

به قول خودش، کارمند شورای حل اختلاف نیست، اما همه محله هر وقت با هم به اختلافی برمی‌خورند، از او کمک می‌گیرند. از سوی دیگر پیگیر مشکلات محله است. پیگیر مشکل نوسان برق در توس بوده و آن را به نتیجه رسانده است. پیگیری ایجاد خط ۲۰۳ مینی‌بوس در محله‌اش را انجام داده و از به سرانجام رسیدنش، راضی است.

 

ایثار مال-ایثار جان

اسکان رایگان زائر

سه سال پیش وقتی همسر آقای غلام‌زاده بیمار بود، چند روزی را در بیمارستان بستری می‌شود. بعد از چند روز از بیمارستان مرخص می‌شود. هم‌زمان با او یکی از بیماران کاشمری هم در حال ترخیص بوده. عصر بوده و هوای مشهد رو به تاریکی. وقت خداحافظی چشم‌های خانم کاشمری ناامیدانه به فاطمه دوخته می‌شود.

ابراهیم حدس می‌زند آن بیمار کاشمری جایی برای رفتن ندارد. دوباره برمی‌گردند و از او می‌خواهند با آن‌ها به خانه‌شان برود. آن خانم هم می‌پذیرد. حضور خانم کاشمری در خانه ابراهیم باعث می‌شود این فکر به ذهنشان برسد در ایام خاص که زائران در مشهد تردد زیادی دارند، دو طبقه کانون را به زائران اختصاص بدهند.

ابراهیم و فاطمه از میهمان‌های امام‌رضا (ع) با دود کردن سپنج و سینی چای استقبال می‌کنند. وقت رفتن هم دفتر خاطراتشان را می‌دهند تا میهمانان برایشان از خاطرات سفرشان و حضورشان در مشهد بنویسند. با نهاد‌های مختلف هم هماهنگ کرده‌اند و به میهمان‌ها کالای فرهنگی هدیه می‌دهند.

او در این مورد خاطره شیرینی دارد؛ «چند خانم به کانون آمده بودند و قرار بود دو سه روزی را میهمانمان باشند. یکی از آن‌ها که همسر یک آقای پلیس بود، باور نمی‌کرد فردی پیدا شود که خانه‌اش را رایگان به زائران بدهد.

از همراهانش می‌خواهد چایی را که برایشان برده بودیم، نخورند. حریف آن‌ها نمی‌شود. همراهانش به ما اطمینان کردند و چای را خوردند. دوسه روزی گذشت و آن‌ها وقت خداحافظی، کلی تشکر کردند، اما همسر آن آقای پلیس با خواهش از ما می‌خواست حلالش کنیم. بعد که علت را پرسیدیم، ماجرا را برایمان تعریف کرد که فکر می‌کرده در چای‌ها ماده بی‌هوشی ریخته‌ایم و شم پلیسی‌اش گل کرده. هنوز هم با خانواده آن پلیس در ارتباطیم.»

 

حال این روز‌های خانواده غلام‌زاده

می‌گوید همسرش بیمار است و ده روزی می‌شود که رنگ خانه را ندیده و در این یک جمله، وخامت حال همسرش را به رخ می‌کشد. بنا می‌شود سراغی هم از فاطمه، همسر آقای غلام‌زاده، بگیریم که در بخش داخلی بیمارستان قائم بستری است.

بخش داخلی بیمارستان قائم پر است از آدم‌هایی که هر کدام به‌نوعی درگیر بیماری هستند. فضای بیمارستان حال غریبی به آدم می‌دهد. انگار یکی مدام زیر گوشت می‌گوید: داشته‌هایت را شکر کن، سلامتی‌ات را، نفس‌های بی‌دردت را شکرگزار باش.

فاطمه نژادسلیمانی، همسر آقای ابراهیم غلام‌زاده، روی تخت به خواب عمیقی فرورفته. بدن نحیف و لاغرش نای حرکت ندارد. صورت رنگ‌پریده‌اش، اما آرام است. با صدای همسرش، چشم‌هایش را باز می‌کند. لب‌های خشکش را به‌هم می‌فشارد و جواب سلامم را می‌دهد. دوباره چشم‌هایش را می‌بندد و به خواب فرومی‌رود. رنگ‌وروی پریده‌اش به دلم چنگ می‌زند.ابراهیم غلام‌زاده با گوشه دست، نم چشم‌هایش را می‌گیرد. بغضش را فرومی‌خورد و از داستان ازدواجشان و حال‌وروز این روز‌های زندگی‌اش می‌گوید.

 

قسمتم فاطمه بود

فاطمه از روی تخت نگاهمان می‌کند. صورت رنگ‌ورو پریده‌اش آرام است. غلام‌زاده می‌گوید: ۲۰ سالم بود که برای کار از اسفراین آمدم مشهد. سربه‌راه بودم و سرم به کار خودم گرم بود؛ همین باعث می‌شد اقوام برایم با جدیت دنبال زن بگردند. یک روز قرار بود به خواستگاری دخترخانمی برویم. قرار به‌هم خورد.

همان روز شوهرخاله فاطمه‌خانم را که در جبهه با هم بودیم، دیدم. او فاطمه را معرفی کرد. عکسش را به من دادند تا اگر پسندیدم، با خانواده به خواستگاری بروم. چند روز بعد خانواده‌ام برای خرید آمدند مشهد. عکس فاطمه را طوری لای سررسید گذاشتم که خانواده‌ام ببینند.

آن‌ها عکس فاطمه را دیدند و فهمیدند که خبر‌هایی است. بعد گفتند برویم خواستگاری. روز بعد قرار و مدار‌ها گذاشته شد. همان جلسه اول خواستگاری، دو خانواده رضایت دادند و فاطمه قسمتم شد.

 

مهریه‌ام را بخشیدم

ابراهیم روز خواستگاری دسته‌چکش را به همراه می‌برد تا مهر همسرش را بپردازد. خانواده فاطمه این موضوع را به دخترشان واگذار می‌کنند. فاطمه هنوز از روی تخت نگاهمان می‌کند. انگار می‌خواهد چیزی بگوید. بریده‌بریده و آرام می‌گوید: مهرم را بخشیدم. همان روز‌های اول. پول می‌خواستم چه‌کار؟

غلام‌زاده حرف‌های فاطمه‌اش را تایید می‌کند و می‌گوید: یک ماه به همسرم وقت دادم تا خوب فکر کند، اما بعد از یک ماه، او مهریه‌اش را بخشید. من هم به او قول دادم او را به مکه و کربلا ببرم. سر قولم هم ایستادم. او را دوبار مکه برده‌ام و یک‌بار کربلا.ابراهیم و فاطمه سال ۶۷ ازدواج می‌کنند. حاصل این ازدواج، دو دختر و دو پسر است.

 

با کمک پدرم خانه‌دار شدم

۶ سال در خانه اجاره‌ای زندگی می‌کنند. حالا دیگر ابراهیم مغازه الکتریکی راه‌انداخته و به قول قدیمی‌ها، آب باریکه‌ای درمی‌آورد. پدر ابراهیم قسمتی از زمینش را به‌صورت اقساطی به پسرش می‌دهد تا سرپناهی برای خودش و زن و فرزندانش بسازد. ابراهیم به‌مرور خانه‌ای سه‌طبقه می‌سازد.

به قول خودش، وضع مالی خوبی هم ندارد. در کار پخش موادغذایی بوده و کلاهش را برداشته‌اند، اما توکلش باعث می‌شود دو طبقه از خانه‌اش را به امور فرهنگی محله‌اش اختصاص بدهد.
شاید فکرش هم وسوسه‌آمیز باشد؛ بهای کرایه هر طبقه، حدود ۵۰۰ هزار تومان است. اسماعیل هم که حال‌وروز چندان خوبی ندارد، دلش فقط با این کار آرام می‌گیرد.

 

بیماری، بی‌پولی

۵ سال است همسر ابراهیم با سرطان دست‌وپنجه نرم می‌کند. ابراهیم دیگر جلوی‌اشک‌هایش را نمی‌گیرد. اشک‌ها صورتش را خیس کرده‌اند. دوباره دستی به ریش‌های جوگندمی‌اش می‌کشد و می‌گوید: وقتی با نسخه‌های دومیلیونی مواجه شدم، فهمیدم بی‌پولی یعنی چه. خدا را شکر تا حالا لنگ نمانده، اما از وقتی با این شرایط مواجه شدم، سعی کردم در کانون حج فقرا برای بیماران هم کاری بکنم. حالا ۲۵ پزشک، یک درمانگاه و یک بیمارستان در کمک به بیماران نیازمند، با ما همکاری می‌کنند.

ابراهیم خودش اوضاع مالی روبه‌راهی ندارد. ۴ فرزند و همسری که بیمار است، اما او اعتقاد دارد صاحب هرچه داریم، خداوند است و اگر بخواهد، می‌دهد و اگر بخواهد، پس می‌گیرد، پس نگران مشکلات مادی نیست، بلکه آن‌ها را نشانه‌ای برای هدایت می‌داند.

 

اهدای اعضای بدن

تلفن همراه غلام‌زاده زنگ می‌خورد و او با لحن مهربانی از پسرش می‌خواهد به داخل بخش و اتاق مادرش بیاید. تا آن وقت فاطمه حال حرف زدن ندارد. مدام به خواب می‌رود و بیدار می‌شود، اما محمد که وارد اتاق می‌شود، انگار نور به چشمان فاطمه برگشته. چشم از محمد برنمی‌دارد. مدام با او صحبت می‌کند.

محمد چشم‌های نگرانش را از مادر برنمی‌دارد. سرش را می‌بوسد و به بدن نحیف مادر دست می‌کشد غلام‌زاده به همسر و پسرش نگاهی می‌اندازد و می‌گوید: هفته گذشته همسرم زخم بستر داشت که باید جراحی می‌شد؛ به‌خاطر مشکلات مغزی که پیدا کرده، پزشکان گفتند شاید به هوش نیاید. بچه‌ها را از مدرسه برداشتم. آن‌ها آمدند تا مادرشان را ببینند. زهرا فارغ‌التحصیل مدیریت است.

محمد پیش‌دانشگاهی است. رضا در دوره راهنمایی درس می‌خواند و لیلا هم پنج‌ساله است و مهد قرآن می‌رود. بچه‌ها آمدند و با مادرشان خداحافظی کردند. همسرم خواست اگر اعضای بدنش مشکلی از بنده‌ای دوا می‌کند، آن‌ها را اهدا کنیم. فرم‌های پیوند اعضا را امضا کرد تا در صورت مرگ مغزی، اعضای مفید بدنش را اهدا کند. خدا را شکر به هوش آمد، اما حاضر است اعضای بدنش به جای اینکه زیر خاک برود، زندگی فردی را نجات بدهد.

 

ایثار مال-ایثار جان

 

برای این مادر دعا کنید

دلم می‌لرزد. خدا را بار‌ها و بار‌ها و بار‌ها قسم می‌دهم که سلامتی فاطمه را برگرداند. او هنوز جوان است و فقط ۴۵ سال دارد و لیلایش هنوز خیلی کوچک است. ابراهیم به حرف دکتر‌ها کاری ندارد. او را از بیمارستان به این بهانه که دیگر نمی‌شود برایش کاری کرد، مرخص کرده‌اند، اما ابراهیم مقاومت می‌کند و زیر لب می‌گوید آن‌ها که خدا نیستند. آخر این هفته، مبعث رسول مهربانی است. برای این مادر دعا کنید.

 

* این گزارش شنبه،  ۱۱ اردیبهشت ۹۵  در شماره ۱۹۵ شهرآرامحله منطقه یک چاپ شده است.


ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44