ظل آفتاب، در دمای ۴۵ درجه تابستان، میله آهنی گداخته شده از هرم گرمای خورشید را میگیرد و گاریاش را راه میاندازد. با هر هُلی که به گاریاش میدهد پایش را روی زمین میکشد، نفسی میگیرد و دوباره راه میافتد. زیر بازارچه همه او را میشناسند.
آراسته است. موهایش را شانه کرده و به یک طرف سرش نشانده است. کسبه با زبان مخصوص او را صدا میزنند و سلام میکنند و او هم با خوشرویی سلام میدهد و دوباره پایش را روی زمین میکشد و گاریاش را به سمت جلو هدایت میکند.
یک زمانی او این همه غم نان نداشت. یک شب که بعد از روزی طاقتفرسا با گاریاش راهی خانه بود، خودرویی به او میزند و متواری میشود.
البته این تنها تصادف او نبوده و زندگی او و تصادف رابطه طولانی با هم دارد که به همین یک بار ختم نمیشود و بنابه اظهار خودش و کسبه بازارچه چند بار دیگر هم تصادف کرده که نقطه مشترک همه آنها فرار رانندگان متخلف بوده است. اما درست از آخرین تصادف بود که «علی آقا» پاهایش را روی زمین میکشد و نانش را به سختی در میآورد.
علی آقا مردانی گدا نیست و با وجود اینکه هر کسی که او را میشناسد، فکر دیگری میکند، اما خیلی خوب، خوب و بد روزگار را میفهمد. او خوبیهای روزگار را فقط لطف خداوند میداند و اعتقادش به ائمه اطهار (ع) آنقدر است که وقتی حرف امام حسین (ع) و کربلا میشود سرش را بین دو دست میگیرد و با صدای بلند بدون شرم گریه میکند و اشک میریزد.
او به معنی واقعه کلمه بنده خداست. بنده پاک خدایی که تنها داراییاش گاری آهنی قدیمی است که با آن علاوه بر خود، نان ۳ نفر دیگر را هم در میآورد. روایت علی آقا، روایت مردی است که به واسطه اخلاق خوش و سختکوشیاش ما را زیر بازارچه طبرسی، درست نزدیک گنبد خشتی، کشانده تا یک روزش را به قلم بیاوریم.
کنار یکی از کوچههای زیر بازارچه پیدایش میکنم. رفت و آمد مردم را نگاه میکند و گاهی برای آشنایی دستی تکان میدهد. با آنکه از درد پاهایش و سختیهای زندگیاش با خبرم، اما چهرهاش آرام است و انگار درد و غم با او بیگانه است.
نگاهش که میکنم با لبخند میپرسد چه کار دارم. نزدیک میروم و میگویم میخواهم زندگیتان را بنویسم. میخندد. از آن خندههای پردرد. از آنهایی که در صدای خنده، کل زندگی را میشود شنید و دید. کنارش چهار پایه فلزیای میگذارد و میگوید «بفرما بشین، مفصله. ایستاده که نمیتوانم من بگویم و تو بنویسی» و بعد میخندد.
کنارش مینشینم. نمیتواند درست صحبت کند و این هم از بد روزگار است؛ بدون آنکه چشم از مردم و شلوغی بازار بردارد با همان کلام نصفه و نیمه میگوید: علی. اسمم علی است. فامیلم آقامردانی. مردم «علی آقا» صدایم میزنند. پدرم سالهاست فوت کرده و یک مادر پیر و از کار افتاده دارم و دو خواهر که در خانه کار میکنند.
من تنها سرپرست آنها هستم. کار میکنم و خرج آنها را هم میدهم. این همه زندگی من است. فکر میکنی زندگی امثال من چه چیز جالبی میتواند داشته باشد. البته بازاریهای گنبد خشتی معتقد هستند زندگی من داستان جالبی دارد. داستانی که نقطه قوتش در کار و تلاشهایم با پاهایی معلول شده، خلاصه میشود.
به گاریاش اشاره میکنم و میگویم شغلت چیست؟ دستش را به گاری میکشد و میگوید: حمالی. حمالم. وقتی هم کار نباشد آخر شبها کارتن جمع میکنم و میفروشم. با اندک پولش نان میخرم و میبرم خانه. شبها خانوادهام چشمشان به دستهای من است که چه خریدهام.
میگویم چرا این کار را انتخاب کردی، چرا کارگر نشدی. میگوید: پدرم حمال بود. این گاری هم از او برایم مانده است. از بچگی همه کار کردهام؛ بنایی، کارگری، عملگی...، اما دوست داشتم برای خودم کار کنم. برای همین گاری پدرم را دوباره انداختم توی کوچه و خیابانها
میپرسم دوست داشتی چه کاره شوی، رویای علی ۶، ۷ ساله برای آیندهاش را به یاد داری؟
میگوید: بچه که بودم وقتی خستگی و پشت خمیده پدرم را میدیدم دوست نداشتم راهش را ادامه بدهم، دوست داشتم درس بخوانم، اما وقتی کمی بزرگتر شدم و فرق زندگی خودمان را با بقیه همسن و سالهایم درک کردم؛ متوجه شدم نمیتوانم انتخابی غیر از کار داشته باشم. کار کردن ما آدمهای فقیر برای بقاست، نه تفریح.
از کودکی کار کردهام. کار کردن جوهره مرد است. هر کاری که زور بازو بخواهد انجام میدهم. برایم فرقی نمیکند چه کاری باشد. همین که خدا هنوز توانی در من نگه داشته که نانم را خودم دربیاورم و صدقه نگیرم کلی جای شکر دارد.
هیچ وقت گدایی نکردم، حتی وقتی که باری را به خانهای بردم و صاحبخانه از روی محبت میخواست کمی بیشتر به من پول بدهد. پول باید با زحمت به دست بیاید که برکت کند، پولی که با راحت طلبی به دست میآید برکت که ندارد هیچ، خرج کارهای بیفایده میشود.
نگاهش را از مردم میگیرد و در جواب سؤالم که پرسیدهام درآمدش روزی چند است، میگوید: من با خدا معامله میکنم. برای همین هیچ وقت برایم مهم نبوده که شبی دخلم چند میشود. خدا حساب و کتابش دقیق است و هیچ وقت سرم کلاه نمیرود. البته بعضی از شبها کمتر و برخی از شبها بیشتر روزیام میدهد. اما هیچ وقت ناراضی نیستم.
«علی آقا» با دنیا قهر است. میگوید گفتن از بلایی که این دنیا و آدمهایش سر او آوردهاند از حوصله همه حتی خودش هم خارج است.
اما وقتی میپرسم چه شد که معلولیت به سراغش آمد، دستی به پاهای بیحسش میکشد و با غمی که در صدایش به وضوح مشخص است، میگوید: این پاها روزگاری قدرت داشت. من با این پاها بارها و بارها دویدهام و بازیها کردهام.
من وقتی که به دنیا آمدم، معلول نبودم، سالها روی پاهای خودم راه رفتم، اما معلولم کردند؛ همین دنیا و آدمهایش مرا به این وضعیت در آوردند و معلول کردند. یک شب که در حال برگشت به خانه بودم؛ خودرویی به من زد و راننده بدون لحظهای درنگ فرار کرد.
مدتی بستری بودم. پس از چندی که توانستم راه افتاده و بار دیگر به کار مشغول شوم دوباره خودرویی دیگر با من تصادف کرد و باز هم راننده آن بدون توجه به وضعیت من فرار کرد. باز چند روزی بستری بودم و وقتی رو به راه شدم و سرکار برگشتم این ماجرا تکرار شد.
در تمام این چندبار که تصادف کردم حتی یک بار هم راننده خاطی، مسئولیت کارش را قبول نکرد و در تمام موارد فرار کردند. در آخرین باری که تصادف کردم حتی کسی نبود من را در آن حال به دکتر ببرد تا مداوا شوم. به همین علت پس از آخرین تصادف این وضعیت برایم پیش آمد و پاهایم را از دست دادم و معلول شدم.
علی آقا در ادامه با لبخندی تلخ میگوید: معلولیتش هیچی نداشته باشد، سوژهای برای خنده و شادی بچهها شده است و جمعی را شاد میکند. میگویم از زمانی که معلول شدهای و با این معلولیت کار میکنی مردم طور دیگری برایت احترام قائل هستند، راسته بازار همه از تو و پشت کارت صحبت میکنند.
این جملات را که میشنود، واکنشی دارد که اصلا انتظارش را نداشتم. دستانش را جلوی صورتش میگیرد و با صدای بلند گریه میکند و میگوید: همه اینها از لطف خداست. من چه کارهام که برای خودم احترام جمع کنم. عزت و آبرویم از خداست. معلولیت من فقط سوژه خندیدن بچههاست و بس. گاهی اذیتم میکنند، اما به دل نمیگیرم. مهم این است که میخندند و شاد هستند.
گلایه را غیبت میداند و وقتی از او میپرسم از کسی گلایه دارد، میگوید: من از هیچکس گلایهای ندارم. راضیام. همه میبینند که من میخندم، اما خدا از دل هر کسی خوب خبر دارد. نگاهش، اما چیز دیگری میگوید، میپرسم حتی از آن افرادی که موقع تصادف به تو زدند و فرار کردند هم گلایهای نداری؟
میگوید: همه چیز دیگر گذشته و سالهای زیادی است که من پاهایم را از دست دادهام. به همین علت حتی از همان رانندههای فراری هم گلایهای ندارم و به رضای خدا راضی هستم. خدا خودش خوب میداند باید کارها را چطور پیش ببرد.
من حتی گلایهای پیش خدا هم نکردم یعنی تا به امروز نمیدانستم باید از آنها هم گلایهای داشته باشم. چرا که فکر میکردم این سرنوشت و قسمت من بوده است.
میپرسم تا به حال به کمیته امداد یا بهزیستی سر زدهای، جوابش همان متانتی را که کسبه از او برایم گفته بودند تداعی میکند، میگوید: کمیته امداد رفتم. نمیخواهم غیبت کنم و بگویم چطور برخورد کردند، اما حمالی میکنم و خدا را شاکرم و منت کسی را نمیکشم. هیچکس نمیتواند دست کسی را بگیرد آنها مأمور دولت بودند و در برابر اراده خدا هیچکاره محسوب میشوند.
عشقش به ائمه اطهار (ع) قابل وصف نیست، کسبه میگویند همیشه نزدیک اذان که میشود باید او را رو به روی پنجره فولاد حرم مطهر پیدا کرد و نماز جماعتش در حرم ترک نمیشود.
این جملات کسبه محل هنگامی برایم باور پذیرتر میشود که وقتی از کربلا صحبت میکند، اشک میریزد و لابهلای بغض و اشکهایش میگوید یک بار کربلا رفته و وقتی میپرسم دوباره هم دوست داری بروی، جواب میدهد همان موقع حرفهایش را زده و جوابش را هم گرفته است.
اشکهایش که تمام میشود، میگوید: از لطف ائمه (ع) است که من به آنچه میخواستم رسیدهام. در تنهایی و خلوتم با آنها ارتباط دارم. اما مردم من را به دلیل همین حرفهایم مسخره میکنند، میگویند ائمه از من فراموش کردهاند، در صورتی که اینگونه نیست، آنان شاهد و ناظر کارهای من هستند و هر وقت با مشکل بزرگی مواجه شوم راهگشایم هستند.
آرزو کلمهای است که به عقیده «علی آقا» برای از او بهتران است، میگوید: من تا به حال آرزو نداشتهام. هیچ وقت. فقط میخواهم روز قیامت خدا تنهایم نگذارد.
دنیایش آنقدر بزرگ است که جای هیچ خواستنی در آن نیست. گلایههایش را در یک لبخند خلاصه میکند و دردهایش را به چشم نمیآورد.
وقتی از او درباره خواستنیهایش میپرسم، نگاهم میکند و این نگاهش آنقدر عمیق است که من دنیایش را نمیتوانم ببینم، از خواستنیای یادش نمیآید که چشمانش برق بزند. در جواب سؤالم میخندد و میگوید: همه ما سیاه بازی میکنیم و در این دنیا که همه چیز سیاه بازی است من چه خواستنیای میتوانم داشته باشم. با وجود سختیهایی که به چشم بقیه برای من یک کوه است هیچ وقت حتی خم به ابرو نیاوردهام و فقط از خدا خواستم که آخرتم آباد باشد.
میگویم یعنی هیچ وقت خانه و خودرو خوب از خدا نخواستهای؟ میگوید: به دلیل تصادفهایی که داشتم، معلول شدم، اما با وجود این خیلی چیزها دارم. مادری مهربان که همیشه دعایش پشت سرم است.
خواهرهایی خوش قلب که عاشقانه دوستم دارند و دوستانی دلسوز و مهربان که هر روز آمدنم را به بازار گنبد خشتی انتظار میکشند و به نیکویی از من یاد میکنند.
پس با وجود پاهایی که از دست دادهام، بدبخت نیستم. از طرف دیگر مگر من چقدر عمر میکنم که دغدغه خانه و خودرو و زندگی در رفاه را داشته باشم. همین که با وجود این پاها میتوانم پولی دربیاورم و خرج یک خانواده را بدهم جای شکر دارد و خوشحالی.
* این گزارش پانزدهم شهریور 1397 در شهرآرا محله منطقه ثامن به چاپ رسیده است.