کد خبر: ۵۲۱۸
۲۱ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۲:۳۲

وقتی رفتم سراغ ورزش، شکایت‌ها را کنار گذاشتم

معصومه خلخالی از ۲۵ سالگی پا به عرصه ورزش می‌گذارد و با برس و عصا و ویلچر مقام‌های قهرمانی بسیاری را در کشور به دست می‌آورد.

از همان لحظه اول که دست‌های بزرگ و مردانه‌اش را در دست می‌گیرم و با او احوال پرسی می‌کنم، می‌فهمم که او زنی است توانمند، اگرچه به خاطر یک اشتباه در تزریق آمپول فلج اطفال از سه سالگی پاهایش را از دست داده، اما با همین دست‌های توانمند جای خالی پا‌ها را با تلاش و پشتکارش پر کرده و پیش رفته است. البته دست‌هایی که از اراده‌ای قوی نشئت می‌گیرند...

معصومه خلخالی که این روز‌ها دهه چهارم زندگی‌اش را پشت سر می‌گذارد از ۲۵ سالگی پا به عرصه ورزش می‌گذارد و با برس و عصا و ویلچر مقام‌های قهرمانی بسیاری را در کشور به دست می‌آورد. مقام‌هایی که از دو با ویلچر شروع می‌شود و تا پرتاب دیسک ادامه می‌یابد و حالا به مربیگری هم رسیده است.

 

دامن چین چین من

ظهر یک روز کاری میهمان خانه این زن قهرمان شده و از روز‌های شیرین و تلخ او جویا می‌شویم. روز‌هایی که خودش آن‌ها را از همان ۳ سالگی تعریف می‌کند: «مادرم تعریف می‌کند که راه افتاده بودی و برایت لباس می‌دوختم و دامن چین چین پایت می‌کردم و مشکلی نداشتی، ولی با یک اشتباه پزشکی فلج شدی.

تقریبا ۳ ساله بودم که این اتفاق افتاد. نمی‌دانم واکسن فلج اطفال مشکل داشت یا کلا واکسن را نزدند یا هر کم کاری دیگری که بود این مشکل برایم پیش آمد.»

 

با برس و عصا

پدر خدابیامرزم هرچه داشت خرج کرد تا دوباره بتوانم روی پاهایم راه بروم، ولی نشد. الان که فکر می‌کنم و یادم می‌آید خاطره‌های آن زمان و جراحی‌هایی که انجام می‌دادند بدنم درد می‌گیرد.

ماه‌ها هر دو پایم تا کمر توی گچ بود آن زمان که من ۷ یا ۸ ساله بودم هنوز مشهد بیمارستان مجهزی نداشت و برای عمل هفته‌ها تهران بودیم.

اوایل با برس و عصا راه می‌رفتم، ولی همان برس هم به قدری سنگین بود که نمی‌توانستم به راحتی حرکت کنم. فکرش را بکنید از کمر به پایین با فلز و تسمه پاهایم بسته بود و چکمه سنگین هم توی پاهایم بود و دو تا عصا هم همراهم.

خیلی برایم سخت بود و بعد از مدتی برس و عصا را کنار گذاشتم و به خاطر فشاری که به من آمده بود کلا تا مدتی خانه نشین شدم و از هر عملی هم دوری می‌کردم. واقعا خسته شده بودم.

 

از همه شاکی بودم

در مدتی که خانه نشین بودم کلا از همه شاکی بودم به‌ویژه از پدرم، مادرم و خواهر بزرگم. من دختر دوم و فرزند سوم خانواده هستم. حتی  به خدا هم شکایت کردم که این چه وضعی است و حالا که تو من را معلول کردی و قسمتم این شد حداقل پولدارم می‌کردی!

از زمین و زمان شاکی بودم و به خانواده‌ام می‌گفتم شما چرا برای من تصمیم نگرفتید و برنامه‌ریزی نکردید که زندگی خوبی داشته باشم. فکر می‌کردم آن‌ها باید برایم برنامه‌ریزی می‌کردند.

 

محدودیت در سایه

 

ترک تحصیل کردم

دوران ابتدایی همراه خواهرم صبح تا عصر مدرسه بودیم. زمان شاه مدرسه‌ها از صبح تا عصر فعال بود. آن زمان زانوهایم را عمل کرده بودم و خواهرم من را پشت می‌کرد و مدرسه می‌برد.

پاهایم در برس بود و عصا هم همراهم.  آن زمان ظهر‌ها بچه‌ها برمی گشتند خانه و ناهار می‌خوردند و دوباره به مدرسه برمی‌گشتند. چون رفت و آمد برایم سخت بود داخل مدرسه می‌ماندم و خواهرم می‌رفت از خانه و برای هر دو نفرمان ناهار می‌آورد.

تا مدتی با همین شرایط مدرسه رفتم، ولی بعد از مدتی خسته شدم. از صبح تا شب در برس بودن برایم سخت بود. از طرفی جایی هم برای استراحت نداشتم و باید روی نیمکت‌های چوبی می‌نشستم و از همه بدتر سرویس بهداشتی مناسبی مدرسه نداشت و من در عمل از صبح تا شب نمی‌توانستم دستشویی بروم. همین اتفاق‌ها باعث شد تا درس را ببوسم و کنار بگذارم.

 

با ویلچر رفتم نهضت

تا ۱۷-۱۸ سالگی ترک تحصیل کردم. برای اینکه در جامعه باشم و با مردم ارتباط داشته باشم دوباره رفتم سراغ نهضت سوادآموزی و تا کلاس پنجم در نهضت درس خواندم.

با ویلچر می‌رفتم نهضت که فصل زمستان برف سنگینی بارید و یخبندان شد. دوباره درس را کنار گذاشتم و ترک تحصیل کردم. آن موقع معدلم خیلی خوب بود. با ۷۵/۱۷ درسم را در نهضت تمام کرده بودم.

سال‌ها گذشت تا من به ۲۵ سالگی رسیدم. از خانه نشینی خسته شده و دنبال این بودم که یک کاری انجام دهم. یک روز به برادرم گفتم پرس و جو کند و ببیند که جایی برای ورزش معلولان هست یا نه!

او هم پیگیری کرد و متوجه شد که سالن تختی والیبال نشسته دارد. شرایط خاصی نداشت و هزینه‌ای هم قرار نبود پرداخت کنم. فقط باید ثبت نام می‌کردم. حتی سرویس هم داشتند.

والیبال نشسته ثبت نام کردم و تا یک سال همین رشته را کار کردم. دستم خیلی قوی بود با یک دست ضربه‌های محکم و جان‌داری می‌زدم که همه انگشت به دهان می‌ماندند.

 

رفتم سمت دوومیدانی

یک سالی که گذشت یک روز خانم امانی، مربی دوومیدانی، که توانایی‌های من را در والیبال دیده بود پیش من آمد و خودش را معرفی کرد و از من خواست که به تیم آن‌ها بروم و قول شرکت در مسابقات را هم به من داد. من هم استقبال کردم و به سمت دوومیدانی رفتم.

بعد از یک سال در مسابقات دوومیدانی شرکت کردم. البته اولین سالی که شرکت کردم مقام نیاوردم و از این موضوع خیلی ناراحت بودم و گریه می‌کردم. به قدری ناامید شده بودم که می‌خواستم ورزش را هم کنار بگذارم، ولی با همراهی‌های خانم امانی ادامه دادم و توانستم در سال‌های بعد موفقیت کسب کنم.

به قدری آن سال اول یادم است، که هیچ برد دیگری یادم نیست. سالی که مقام نگرفتم را هیچ موقع فراموش نمی‌کنم. خانم امانی من را بغل کرده بود و می‌گفت سال بعد حتما مقام می‌آوری. خانم امانی مربی خیلی خوبی هست و در ارتقای ورزش من خیلی سهم داشت و به من همیشه روحیه می‌داد.

 

منتظر بودم که فردا شود

از سال بعد مرتب تمرین می‌رفتم و هفته‌ای ۳ جلسه دو ساعتی تمرین داشتیم. سرما و گرما و برف و آفتاب برایم اهمیتی نداشت تمرین را رها  نمی‌کردم. خیلی وقت‌ها که خسته می‌شدم و از شدت خستگی با خودم می‌گفتم که اگر الان یک تابوت بدهند حاضرم در آن بخوابم تا من را ببرند خانه.

خسته و کوفته می‌رسیدم خانه، ولی باز هم منتظر بودم که فردا شود  و دوباره به تمرین بروم. همه تمرین‌ها سالن تختی بود، ولی دوومیدانی مثل والیبال نشسته سرویس نداشت.

از پل فجر، سه تا اتوبوس باید عوض می‌کردم تا به سالن می‌رسیدم. این زمان هم هنوز با برس و عصا راه می‌رفتم و هنوز سراغ ویلچر نرفته بودم.
از بین ۳ خواهر و ۴ برادری که دارم، برادرم حسین و خواهرهایم محبوبه و مهناز خیلی من را کمک می‌کردند و سالن که می‌رفتم همیشه یکی از آن‌ها همراهم می‌آمد.

کلا تنها جایی نمی‌رفتم و همیشه یکی از آن‌ها همراهم بود. در تمرین‌های والیبال حسین می‌آمد و در دوومیدانی محبوبه و مهناز همراه من به سالن می‌آمدند، ولی هیچ کدامشان ورزشکار نشدند!

 

محدودیت در سایه

 

ورزش همراه با سواد

ورزش را ادامه دادم و قهرمانی‌های بسیاری به دست آوردم، ولی دیدم بدون سواد نمی‌شود. این هم که می‌دیدم فوتبالیست‌های کشورمان مثل علی دایی سواد دارند و زبان انگلیسی بلد هستند برایم انگیزه شده بود.

توی تلویزیون هم همیشه می‌گفت: «ورزش همراه با سواد». این شد که تصمیم گرفتم درسم را ادامه دهم و رفتم سمت سواد. البته برای مدرک مربیگری هم به دیپلم نیاز داشتم.

پیگیر شدم که درس بخوانم، ولی به سختی می‌توانستم مرکزی پیدا کنم که در آن ادامه تحصیل دهم. از طرفی هم می‌ترسیدم که چیزی از حروف و کلمه‌ها یادم نباشد و نتوانم بنویسم و بخوانم.

از شرایط ادامه تحصیل اطلاعی نداشتم که یک روز در سالن شهید بهشتی بچه‌های توان‌یابان را دیدم و متوجه شدم که علاوه بر آموزش‌های حرفه‌ای و سرگرمی مثل هنر‌های دستی امکان ادامه تحصیل هم فراهم شده است.

 

ما شش قدم می‌آییم

رفتم مجتمع نیکوکاری توان‌یابان و با تمام ترس‌ها و نگرانی‌هایی که داشتم تحصیل را دوباره شروع کردم. مسئولان مرکز هم به من خیلی کمک کردند و گفتند اگر تو یک قدم بیایی ما شش قدم می‌آییم.

من شروع کردم به تحصیل و در طی دو سال و نیم؛ سه سال، توانستم دیپلمم را در رشته گرافیک بگیرم که جادارد از آقای هدایی که در این مرکز خیلی به من کمک کردند، تشکر کنم.

الان هم گاهی برای رفتن به دانشگاه دل دل می‌کنم، ولی چون مربی توان‌یابان هستم می‌ترسم شرایطی نباشد که بتوانم زمان‌هایم را با کلاس‌ها هماهنگ کنم.

 

با بچه‌های توان‌یاب کار می‌کنم

تا سال پیش در مسابقات دوومیدانی و پرتاب دیسک شرکت می‌کردم، ولی کم کم مسابقات را کنار گذاشتم و به سمت مربیگری رفتم. الان مدرک مربیگری دوومیدانی درجه ۳ را دارم و در باشگاه ۱۵ خرداد سمت صیاد شیرازی و مجتمع نیکوکاری توان‌یابان در وکیل آباد، با بچه‌های توان‌یاب تمرین می‌کنم.

 

دفاع شخصی تا کمربند قهوه‌ای

از سال ۹۴ سراغ ورزش‌های رزمی هم رفتم و در رشته دفاع شخصی تا کمربند قهوه‌ای پیش رفتم و از طرف رئیس هیئت ورزش‌های رزمی خراسان همین امسال سپاس‌نامه‌ای دریافت کردم.

هیئتی فعال در کنار مربیگری چند وقتی است که با بچه‌های هیئت مذهبی جانبازان و معلولان حضرت رقیه (ع) محله بلال، سرود علی علی مولا را کار می‌کنم. هیئت فعالی است و روز‌های عاشورا با این هیئت همراه دیگر بچه‌ها با ویلچر حرم می‌رویم؛ جا دارد از مسئولان این هیئت تشکر کنم.

الان چند سالی است که دیگر برس و عصا را کنار گذاشته‌ام و با ویلچر بیرون می‌روم. رفت و آمدم هم با اتوبوس‌های بی آر تی و مترو است. البته فقط خط یک؛  گفته‌اند فعلا معلولان از خط دو استفاده نکنند چراکه آسانسور ندارد!

ناگفته نماند که یکی دو سالی هم هست که با پولی که بهزیستی براساس حکم رهبری برای خرید ماشین به ما داده‌اند یک پراید خریده‌ام و دنده‌اش را اتومات کرده‌ام و جایی که می‌خواهم بروم با همین ماشین می‌روم.

راحتم و با همین ماشین، خودم رانندگی کردم و دوبار تا شمال رفته‌ام. برای گواهینامه گرفتن هم خیلی زحمت کشیدم. باید می‌رفتم میدان تربیت. از آنجا تا پارک را همیشه با ویلچر برمی‌گشتم. هم امکانات نبود و هم اینکه می‌خواستم ورزش کرده باشم.

 

نچ نچ‌ها به گوشم می‌رسد

ورزش در زندگی من اثر مثبت زیادی داشت و از وقتی که رفتم سراغ ورزش دیگر شکایت‌هایم را کنار گذاشتم. سعی می‌کنم شاد زندگی کنم. دیگر در خانه نمی‌شینم که ببینم چه پیش می‌آید؛ می‌زنم بیرون و سعی می‌کنم در جامعه باشم.

هرچند که هنوز هم نگاه‌های بد و ضعیف مردم هست و نچ نچ هایشان  به گوشم می‌رسد.جالب است که این را هم بگویم من در خانه خیلی لوس بزرگ شده بودم و هرچه می‌خواستم برایم فراهم بود و فکر می‌کردم جامعه هم همین طور است، ولی وقتی وارد جامعه شدم دیدم همه چیز فرق می‌کند و دیگر نمی‌شود دختر لوس بابا باشم.

پدرم خدابیامرز همیشه می‌گفت احترامی که می‌خواهید به من بگذارید را به دخترم (یعنی من) بگذارید. او سال ۸۸ عمرش را به شما داد. الان هم با مادرم زندگی می‌کنم.

شادی و رضایت او برایم خیلی مهم است و به او خیلی وابسته‌ام. کارهایم را هم خودم انجام می‌دهم حتی لباس‌هایم را هم خودم با دست می‌شویم و دیگر شادم نه شاکی...

 

وقتی هواپیما می‌بینم کل می‌کشم

با تمام مشکلات کودک درونم خیلی زنده است و هنوز هم وقتی هواپیما می‌بینم کل می‌کشم. گاهی وقت‌ها که بهشت رضا می‌رویم از سمت فرودگاه برمی‌گردم که بال هواپیما‌ها را تماشا کنم.  
حدود ۱۵ سال است که دیگر مستقل شده‌ام و تنها بیرون می‌روم و می‌دانم که هنوز هم آدم‌هایی هستند که کمکم کنند.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44