بچهها هنوز هم تا چشمشان به او میافتد ذکر «یاعلی» میگویند. تکتک نوجوانهای روستای مهنه که برایشان لباسهای باستانی خریده و میل و کباده دستشان داده است. حالا هم هر وقت گذرش به روستا میافتد، بچهها دورتادورش را میگیرند و با ذوق و خنده میگویند «یا علی»! قهرمانها معمولا اینطور تصور میشوند. با جامی بالای سر، مدالی بر سینه و حلقهگلی دور گردن، اما آدمهایی هم هستند که دور از این تصویر پرتکرار، باز هم قهرماناند.
یکی از این قهرمانها را که پیشکسوت ورزش باستانی محله فاطمیه است، به شهرآرا محله معرفی کردهاند و قرارمان برای گفتوگو با او مهیا میشود.
تا به خودمان میآییم، پشت در منزل غلامعلی چینسری هستیم. خودش به استقبالمان میآید؛ دست روی سینه گذاشته است و خوشامد میگوید. به خانه وارد میشویم که حیاطی بزرگ و پیچیده در شاخههای درخت سبز و مصفا دارد.
باید چندپلهای را تا زیرزمین خانه پایین برویم، جاییکه عکس بزرگی از تختی را قاب گرفتهاند. گوشه میز یک آلبوم عکس دیده میشود و دیوار روبهرو پر از تابلوها و یادگاریهایی است که پشت هرکدامش هزار خاطره و حرف شنیدنی است.
حاجغلامعلی، اما تا یک نمایش کامل از چرخش میل و کباده را نشانمان ندهد، دلش به صحبت رضایت نمیدهد. همان وسط زیرزمین زانو میزند و میل روی سر میبرد و شعری زمزمه میکند. هر بار با بردن نام علی (ع) چشمهایش خیس میشود و گریه میکند. همسرش آهسته میگوید: نمیدانید چقدر به این نام ارادت دارد.
حاجغلامعلی خوشحال است که بعد از این همه سال یکی سراغش را گرفته است. چندبار این حرف را تکرار میکند: پیشکسوتها را از یاد نبرید؛ دلخوشیهای آنها شاید به مرور خاطرات گذشته خلاصه شود. بعد همین اول گفتگو اعتراف میکند: هیچ مقام و مدال و رتبهای ندارم و بهخاطر عشق به حضرتعلی (ع) به گود ورزش باستانی میروم و هیچوقت دنبال رتبه و مقام نبودهام.
یکیدو پوشه پر از پاکت و کارت شناسایی و مدارک همراهش است که هرکدام مربوط به یک بخش از زندگیاش میشود و از ماجراهایی است که دوست دارد درباره آنها حرف بزند.
حاج غلامعلی با اشتیاق، همهچیز را با هم تعریف میکند؛ اینکه متولد روستای مهنه است، اینکه دوران سربازی را در تهران خدمت کرده و وقتهای فراغت همیشه دنبال یک گود برای تمرین بوده است، اینکه خیلی زود ازدواج کرده و همسرش، دخترعمویش است، اینکه خدا پنج فرزند به آنها داده است و.... اینها که تمام میشود، میرسد به جنگ و اتفاقات آن سالها که یک فصل جداگانه در زندگی اوست.
از شرکت در عملیاتهای مختلف که نام و تاریخش را از یاد برده است میگوید، از خمپارههایی که از بالای سرشان گذشتند، از حملات شیمیایی دشمن، از وصیتنامههای دستهجمعی قبل از هر عملیات و از رفاقتهای ناتمام بین بچههای جنگ و خط مقدم. شاید تاریخ دقیق عملیاتها را به یاد نیاورد، اما شعبانعلی مجیدی را نمیتواند فراموش کند و بعد از این همه سال که از شهادت رفیقش میگذرد، لحظه شهادت او را پیش چشم دارد.
به زادگاهش هزاربار میبالد؛ میگوید: اگر مهنه را ندیدهاید حتما برای دیدنش وقت بگذارید؛ من متولد این روستا هستم به سال ۱۳۳۲. بیتکلف و ساده حرف میزند و گاهی بین صحبت از خاطر میبرد که قرار است درباره چه موضوعی سخن بگوید. میگوید: کمحافظهشدنم تأثیر حضورم در خط مقدم هنگام بمباران شیمیایی است.
بین هر چند جمله، گریزی به نام حضرت علی (ع) میزند. دوباره بغض میکند و ادامه میدهد: هرچه دارم، از این نام است. اگر برکت در زندگیام هست، اگر سالم هستم، احترام دارم، آبرو دارم و آشنایان و دوستان قبولم دارند، اگر جان و تنم سلامت است و عزت دارم، همه و همه به خاطر حضرت است.
حاجغلامعلی بازنشسته شهرداری است و سالها راننده یکی از سازمانهای این مجموعه بوده است. خدا را شکر میکند و میگوید: چرخ زندگی همیشه برایم خوب چرخیده است و من هم سعی کردهام در حد توان دست دیگران را بگیرم.
ارادت حاج غلامعلی به حضرتعلی (ع) از همان سالهای نوجوانیاش شروع شد که سرنوشت او را به ورزش باستانی و زورخانهای گره زد. باز حافظهاش یاری نمیکند که خیلی چیزها را به خاطر بیاورد؛ البته نام اولین گودها را میداند و به یاد میآورد که آن سالها دستش خیلی خالی بوده و حتی پول رفتوآمد برای تمرین را نداشته است.
تعریف میکند: بهدلیل سختیهایی که کشیدهام، حالا دوست دارم تاجاییکه توان دارم، به جوانان کمک کنم. به همیندلیل از بچههای روستای خودمان شروع کردهام. دوست داشتم یک مجموعه باستانی بسازم و حتی قصد اهدای زمین را داشتم، اما بهدلیل موقعیت مکانی آن محل که سر جاده بود، با این کار موافقت نشد.
بعد تصمیم گرفتم تجهیزات مربوط به ورزش باستانی را برای اردوگاه دانشآموزی در مهنه فراهم کنم. میل و کباده و لباس و دیگر وسایل را خریدم و یک مجموعه کوچک ورزشی تشکیل دادم و خودم هم آموزش را شروع کردم.
بچهها را به ذکر «یا علی» عادت دادهاست و هربار گذرش به روستا میافتد و بچهها او را از دور میبینند میگویند «یا علی». عشق به دوستان باستانیکارش هنوز هم برای ادامه زندگی به او انرژی میدهد.
میگوید: هفتهای چند شب به گود میروم؛ البته این محل برای باستانیکارهای شهرداری است. ساخت گود به حوالی سال ۷۰ برمیگردد و جوانهای آن روزها حالا سن و سالی دارند و پیشکسوتاند و در آن گود خیلی حرمت و احترام دارند.
حاج غلامعلی هم مثل خیلیهای دیگر حسرت زندگی در گذشته را میخورد؛ روزهایی که هر محله یک پهلوان صاحبنفس و متدین و دستگیر داشت. به اینجای صحبت که میرسد، دوباره یاد رفیق شهیدش میافتد که چند ساعت قبل از عملیات با هم عهد کرده بودند هرکدام شهید شدند، هوای پیکر دیگری را داشته باشد.
تعریف میکند: شعبانعلی را خمپاره تکهتکه کرده بود؛ برگشتم تکههای بدنش را کنار هم گذاشتم و بعد هم همراه پیکرش تا مشهد آمدم. جوانمردی در جنگ زیاد بود و اصلا قابل وصف نیست. مرام و معرفت و جوانمردی در گود هم زیاد است.
وقت خداحافظی یک بسته کوچک از نمک و نبات حضرت میدهد دستم و میگوید: هدیه خانه آقاست. خادم حضرت هم هستم و دعاگویتانم. حاج غلامعلی میهماننوازی را در حق ما تمام میکند.