«گودهای زورخونه قدیم، کوچیک بود. فقط پهلوونهای بنام به گود میرفتند. گود حرمت بیشتری داشت. نفسحقها و لوطیها میون گود زورخونه جا داشتند. کمکم همهچیز تغییر کرد.
لُنگ که کنار گذاشته شد، بزرگ و کوچیک رو وسط گود یکدست کرد. نرمنرم ارج و قرب پهلوونای دیروز هم کمتر شد، درست مثل دعای دستهجمعی و گلریزونهای درخفا که باید اصل و مرام پهلوون و آدم زورخونهای باشه. اما امروز همهچیز گود زورخونه با گذشته توفیر کرده؛ حتی مرام و لوطیگریش.»
از میان صحبتهای محمدعلی میرسعیدیاصفهانی این چند جملهاش عجیب به دلم نشست. استاد نجار با لهجه دلچسب اصفهانی، این جملات را به زبان میآورد. او آنقدر شیرین حرف میزند که دلت میخواهد ساعتها بنشینی و تنها به زنگ صدایش گوش بدهی.
میرسعیدی، پهلوانی باستانیکار و صاحب زنگ گود زورخانه در کشور، تا دو ماه دیگر، 79بهار را پشت سر میگذارد. کافی است یک روز آفتابی از کوچه «مهربان» در محله کلاهدوز عبور کنید. اول صبح، یکی از اولین مغازههایی که باز است، نجاری مرد باستانیکار است.
او بین تختههای چوب، سرش به کار گرم است. وقتی استاد را درحال کار ببینید، حتما چشمتان به دیوار مغازهاش هم میافتد که پر است از قابهای بزرگ و کوچک عکسهای قدیمی؛ عکسهایی که در همه آنها مردی با هیکلی تنومند و لباس باستانیکاران چند دهه قبل حضور دارد.
تصاویر سیاه و سفیدند و گردوغبار گذر زمان رویشان نشسته است و نشان از خاطرات خوش صاحبش دارد؛ روزهای خوشی که صاحب عکسها از آنها دیوار خاطراتی بسازد تا بهوقت کار و بیکاری با نظری به عکسهای روی دیوار، قند در دلش آب شود و در آستانه هشتادسالگی، دل جوان کند.
با محمدعلی میرسعیدی یک صبح سرد زمستانی در مغازه نجاریاش قرار گفتوگو میگذاریم. مغازه کوچک پهلوان دیروز و امروز پر است از بوی خوش چوب ارهشده و عطر چای خوشرنگ تازهدم. پهلوان با ورود ما از کار دست میکشد. مدادش را پشت گوشش میگذارد و روبهرویمان مینشیند. او با لهجه دلچسب اصفهانی شروع به نقل خاطرات میکند؛ «بچه بیدآباد، محله پرآوازه و کهن اصفهان هستم.
پدرم از نوابغ شهرمون بود؛ بهش "شیخالقرا" میگفتند، چون همه ردیفهای آوازی رو بلد بود و صدای خوشی هم داشت. ما سه برادر و خواهر بودیم که من تهتغاری خونه بودم. حیف که فاصله سنی من و بابای خدابیامرزم زیاد بود. به سن هفدهسالگیم، بابا توی هشتادوپنجسالگی از دنیا رفت. دربهدری و رفتن به تهران و زاهدان بهدنبال کار و کلا تغییر مسیر زندگیم از همونجا شروع شد.»
محمدعلی که از نهسالگی ورردست استادهای نجاری ایستاده بود، با فوت پدرش، میرزاعلی، بهدنبال کار راهی تهران میشود و از آنجا بهدنبال کسب سعادت راهی زاهدان؛ «چندسالی شاگرد نجاری جهانگیرنامی بودم که کارهای چوبی درباریها رو انجام میداد. عمویی داشتم که تاجر بود و مدام در مسیر هند رفتواومد میکرد. زندگی پرتلاطمی داشت. در یکی از سفرها کشتیشون در اقیانوس هند غرق شد. عمو زنده موند و 24ساعت توی دریا شنا کرد. کشتی گذری عمو رو دید و نجاتش داد. اما چند سال بعد، بهخاطر افتادن توی حوض خونه، لگنش شکست و فوت کرد.
زندگی عمو بهخاطر ماجراجوییهاش همیشه برام الگو بود و به نیت تجارت، قصد هند کردم. پام به زاهدان نرسیده «و با »به هند رسید و مرزها بسته شد. اینطور شد که ماندگار شهر زاهدان شدم و اونجا دوباره سر از دکان نجاری درآوردم. رفتن به گود زورخونه و ورزشیشدنم از همونجا و توی این شهر شروع شد.»
آفتاب به زردی نشسته، نیمرخ صورت میرسعیدی و تمام دیوار پشت او را روشن کرده است. چوب بلندی را برمیدارد. بعد درحالیکه یکوری شده و به قاب عکسی که بالاتر از همه است، اشاره میکند، میگوید: این زورخونه نیروی زاهدانه.
پام به زاهدان نرسیده «و با »به هند رسید و مرزها بسته شد
بعد قاب دیگری را نشان میدهد که در آن، تعدادی مرد، حرکت شنای گود را اجرا میکنند و ادامه میدهد: این هم گود داییخیامیان زاهدانه. اولینبار که رفتم وسط گود، اینجا بود. البته قبل رفتن وسط گود، چند ماهی با کشتی کج و فرنگی، خوب و قبراق، بدنم رو ساخته و پرداخته بودم. اولین نفری که ضرب به دستم داد، خود مرشد دایی بود. زورخونه دایی، بخشی از حیاط خونهش بود که به زورخونه تبدیلش کرده بود. قبری هم وسط گود برای خودش کنده بود و سهشب نوزدهم و بیستویکم و بیستوسوم رمضان، کفنپوش توی قبر میخوابید. وقتی هم مُرد، همونجا دفنش کردند.
میرسعیدی گود زورخانههای قدیمی را محل حضور دو دسته از مردم میداند؛ گروه لاتها و زورگیرها و دسته دوم، لوطیها و جوانمردها که حضور دومین دسته به اولیها میچربید و همیشه پیروز میدان، لوطیها و جوانمردهای گود بودند؛ «این قضیه توی گودهای زاهدان و خاش بیشتر بود. قدیمها در کوچهها و محلات زورگیرهایی بودند که حتی آژانهای دولتی ازشون حساب میبردند. بعضیشون رو که زیادی یاغی و سرکش میشدند، دولت به خاش و زاهدان تبعید میکرد. یکی از سرگرمیهای تبعیدیها توی غربت، همین رفتن به گود زوخونه و بهرخکشیدن زور بازو و قدرتنمایی بود.»
دیدن یاغیها ی روزگار، محمدعلی جوان را بر آن داشت به رسم لوطیگری و جوانمردی، برای نوجوانهای علاقهمند به ورزش باستانی و آشناشدنشان با مرام مردان واقعی زورخانه، بیشتر وقت بگذارد. او میانه صحبت از میانداریاش (مربیگری) در زاهدان، بلند میشود و از کمد چوبی انتهای کارگاه نجاری، چند کیسه پلاستیکی پر از عکسهای قدیمیاش میآورد.
از لابهلای عکسها، عکس قدیمی سیاه و سفیدی را بیرون میکشد و روبهرویمان میگیرد. عکس، تصویر سیچهلمرد غلوزنجیرشده با ظاهری ژولیده را نشان میدهد و در عکس بعدی، تعدادی از آن مردان به دار آویخته شدهاند؛ «اینها راهزنهایی بودند که در دوره رضاشاه بعضیشون تبعید و بعضی دیگه اعدام شدند. این صحنهها رو که میدیدم، دوست داشتم بچههایی رو که به مرام پهلوونی و جوانمردی علاقه دارند، آموزش بدم، مبادا راه کج برند و سرنوشتی شبیه سرنوشت مردان این عکسها داشته باشند.»
داستان سردمداری (مرشدی) میرسعیدی و ضربهایش، چنان بنام بود که در مراسم مناسبتی در میدان رژه برای نمایش باستانیکاران زاهدان و خاش از او هم دعوت میشود؛ «میونداری گود، کار هر کسی نیست. باید به خوندن و ضربزدن توانا باشی. ناشیگری میوندار کار بقیه رو هم خراب میکنه. سالش رو به خاطر ندارم، اما آبانماه بود و هوا رو به سردی که برای مراسمی به میدون شهر خاش دعوت شدیم. "سَردَم" روی کاپوت جیپ ارتش با شمشیر و کلاهخودی دو سمت ماشین محکم شده بود.
خودم بالای کاپوت پشت طبل بزرگ نشسته بودم. اون روز از جلو در پادگان ارتش، ماشین آروم به حرکت دراومد و من هم شروع به نواختن کردم. وقتی به جایگاه رسیدیم، شعری هم همراه با زدن ضرب خوندم که به مذاق فرماندار وقت خوش اومد. اون روز قول دادند زمینی به من بدهند برای درستکردن زورخونهای به نام خودم اما بنا به دلایل شخصی، این هدیه رو قبول نکردم.»
میرسعیدی در مدت حضور سهسالهاش در زاهدان با آنکه پیشنهادهای کاری بسیار خوبی داشت که او را از نظر مالی تأمین میکرد، مناعتطبع و آزادمنشیاش مانع از قبول آن درخواستها شد تا اینکه یکسال بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، مشهدنشین و همسایه علیبنموسیالرضا(ع) شد: «زاهدان که بودم، چندباری برای زیارت به مشهد اومده بودم. دوستی داشتم به نام حسنآقا کفاش که توی زورخونه عیدگاه اومدوشد داشت و آشنای پهلوونای اونجا بود. چون همراه او بودم و میهمانش، به رسم میهمان، رفتم وسط گود. اون شب، شخصی سَردم بود به نام "ببرحسینی" که ضرب میگرفت.
من بهخاطر ریتم زیبای این مرشد، اونقدر تکفرهای بلند زدم که نزدیک بودم دل و جگرم بالا بیاد! ریتم ضرب کاملا زیر پاهام بود و با هر ضرب، چهلسانت به هوا میپریدم. بعد چند سال از اون ماجرا، خدابیامرز پهلوون ترشیزیان، از پیشکسوتان گود که میهمان زورخانه ما شده بود، گفت "هنوز تکفرهای اون شبت توی خاطرم هست." چرخوپازدنهای اون شب من که بعد چند سال، در ذهن پهلوون ترشیزیان مونده بود، بهخاطر هنر دست و ریتم و ضرب زیبای پهلوون ببرحسینی بود.»
میرسعیدی که بعد از آمدن به مشهد در محله ارشاد بولوار صادقیه ساکن میشود، گود زورخانه توحید کارگران را برای حضور در زورخانه انتخاب میکند؛ «این گود، رختشویخانه کانون کارآموزی بود و شخصی به نام حاجرضا کیانیان اونجا رو به گود زورخونه تبدیل کرد. مرشد این گود آقای ببرحسینی، مرشدی قابل بود. بعدها شخصی به نام "فخار" در اداره کانون کارآموزی روی کار اومد که قدمهای بزرگی برای این گود برداشت. در دوره مدیریت او دو بار دیگه بنای گود بازسازی شد. این گود چون به خونه ما نزدیک بود، همونجا رو برای تمرین و ورزش انتخاب کردم.
چندسالی که گذشت، برای میونداری و تربیت جوونترها، سه ربع قبل از مرشد، میرفتم سردم و شروع میکردم به ضربگرفتن و خوندن برای تازهکارها تا شرمشون از تمرین جلو پیشکسوت و پهلوونای نامی بریزه و با اعتماد بهنفس وسط گود برند.»
هیچوقت نخواستهم از سَردمی، نون سر سفره زن و بچهم ببرم؛ چون میترسم آه پهلوونی پشت سرم باشه و زندگیم رو زیرورو کنه
مرد نجار، به گود کشتی به چشم نان دانی نگاه نمیکرد؛ «هیچوقت به خودم اجازه ندادم که از سَردم، نان سر سفره ببرم. اگر ضربی گرفتم و دهانی به خوندن گرم کردم، فقط برای دلم بود . مرشدی جایگاه حساسیه و باید حواست باشه. مرشدهایی بودند که با گرفتن پول، برای کسی طوری میخوندند و ضرب میگرفتند که طرف رو به عرش اعلا میبردند و برای یکی دیگه، با اینکه جایگاه داشت، چنان بیحس و حال میخوندند و ضرب میگرفتند که طرف خراب میدون میشد! اینها ناحقیه که میتونه از یک مرشد تو سردم سر بزنه و حق رو ناحق کنه. واسه همین هیچوقت نخواستهم از سَردمی، نون سر سفره زن و بچهم ببرم؛ چون میترسم آه پهلوونی پشت سرم باشه و زندگیم رو زیرورو کنه.»
پهلوان دیروز گود زورخانه توحیدکارگران اینها را درحالی میگوید که دوباره از جا بلند می شود و بهسراغ کمد چوبی میرود و بعد از مکثی کوتاه، با چند دفتر بزرگ و کوچک کاهی، برمیگردد؛ «اینها تموم شعرهاییه که قبل خوندن مینوشتم تا حسابی در ذهنم بنشینه. شعرهای حماسی شاهنامه فردوسی و سعدی، حافظ و... . هرشعر در مناسبت خودش خونده میشد؛ مثلا اگر میلاد حضرتعلی(ع) یا صاحبالزمان(عج) بود، شعری در منقبت ایشان خونده میشد. اگر بهار بود، بهاریه خونده میشد.»
بعد وسط دفتر را باز میکند و با ریتم بهاریهای را میخواند؛ «بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم/ فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم.»
از این پهلوان کهنهکار درباره آداب زورخانه میپرسم، میگوید: ورزشکار بهمحض ورود به گود زورخونه باید خم بشه و دست راستش رو به کف گود بزنه و به رسم ادب و احترام به اون خاک، دستش رو به لب ببره و ببوسه. یکی از اصول مهم گودهای قدیم، نوع پوشش پهلوونها بود. لُنگ دور کمر، خاص پیشکسوتها و پهلوونهای نامی بود. نوچه و نوخاسته و تازهکار حق نداشتند لنگ دور کمرشون ببندند. نوع گره و جمعکردن پایین لُنگ و بستن دور کمر هم فقط خاص بزرگترهای میون گود بود. الان همه شلوارک و تیشرت به تن میکنند.
لباسها تغییر کرده، اما جای ایستادن و جایگاه همونی هست که بوده و دستنخورده باقی مونده. هر قسمت گود زورخونه برای خودش مقامی داره. وسط گود جای میونداره. دومین جایگاه، درست روبهروی میوندار و زیر سَردم هست که سادات به احترام جدشون، پیامبر، میایستند. دورتادور گود هر کسی به ترتیب سابقهاش میایسته. توی زورخونه، شوخی و حرف ناشایست ممنوعه و این موضوع باید رعایت بشه.
گلریزان آیینی بود در گودهای زورخانه قدیم که به گفته میرسعیدی، امروز تقریبا منسوخ شده و کمتر باستانیکاری است که از آن چیزی بداند؛ او میگوید: قدیم، بهخاطر حرمت و آبروی شخص، کارهای خیرخواهانه پنهانی انجام میشد. کسی نمیدونست گلریزون برای کی انجام میشه. یه دعایی بود توی گود زورخونه به نام دعای دستهجمعی که با دعای معمول گود فرق میکرد. وقت دعا، از سَردم، لنگی برای کسی که وسط گود پا میزد و میوندار بود، پرت میشد.
میوندار دعای دستهجمعی میخوند و چراغ میگرفت؛ مثلا اولین نفری که پول درشت میداد، دربارهش میگفت «چراغ اول رو آقای فلانی روشن کرده؛ چراغ دوم رو فلانی.» و... پولهای درشت که به همین شکل جمع میشد، لنگ وسط گود پهن میشد و میوندار میگفت «هرکسی مطابق توان، دست به جیبش ببره و امشب رو راه بندازه.» بعد که همه کمک کردند، میوندار لنگ رو گره میزد، میبوسید، روی دو چشم میگذاشت و میگفت «این مبلغ ناچیز به ما حرام، به صاحبش حلال.» متأسفانه اگه الان از کسی توی گود بپرسی دعای دستهجمعی چیه، نمیدونه.
پهلوان میرسعیدی اینطور ادامه میدهد: آفتابم در بلندی سیر دنیا میکنم/ آتشم هر جا بیفتم جای خود وا میکنم. یکی از بهترین خاطراتم اولین روزهایی بود که به مشهد اومده بودم و کسی نمیدونست تا کجا بلد کار هستم. یکی از پهلوونای قدر به نام «کریم ترکه» در مصاحبه با رادیو گفته بود «پهلوونای ما که اینقدر ادعا دارند، شنو (شنا؛ نوعی حرکت انفرادی در ورزش باستانی) رو نمیتونند بشمرند!» این حرف به گوشم رسید. به یکی از دوستانم به نام حاجرضا عرفانیان که در گود، احترام خاصی براش میگذاشتند، گفتم «حاجرضا اجازه بده یکبار بشمرم تا بفهمه ادعای نابجایی کرده.»
فقط یک ضرب لازم است تا چشمانت را ببندی و حس کنی صبح سحری در زورخانه هستی و مرشد درحال خواندن است
شمردن حرکات ورزشی داخل گود مثل شنو، نرمش گردن، میلگرفتن و... وقتی انجام میشه که یا عزا باشه یا مرشد نباشه. در این حرکت، شمردن معکوسه و بینش اشعار و مناقبی خونده میشه و بسیار سخته. باید مراقب باشی یه وقت اشتباه نکنی و تپق نزنی. من طوری خوندم که خود پهلوونترکه، انگشت به دهن موند. بلند شد و تشویقم کرد. اون روز دستش اومد که الکی ادعا نمیکنم و راحت به اینجا نرسیدهم.
بعد شروع میکند بهشمردن نرمش گردن که پنجاه عدد معکوس است با صدای بلند و آهنگی خوش؛ در این لحظه که میرسعیدی گوشهای از هنر مرشدیاش را نمایان میکند، فقط یک ضرب لازم است تا چشمانت را ببندی و حس کنی صبح سحری در زورخانه هستی و مرشد درحال خواندن است و پهلوانها مشغول کبادهچرخاندن میان گود هستند.
حرف آخر پهلوانمرشد، یک درخواست از متولیان ورزش باستانی است؛ «به عمر من که مشهد بودم، خیلی از مرشدها و پهلوونهای این شهر، مُردند و آرزوی صاحبزنگی به دلشون موند. منِ میرسعیدی تا قدرت در بدنم هست و میان گود عرضاندام میکنم، باید حکمهام بهم داده بشه، نه در سن هشتادسالگی که تنم ضعیف شده و عضلاتم تحلیل رفته. اگر هم برای رفتن به گود زورخونه فرصتی بشه، قدرتی مثل جوونی واسه رفتن تو گود نمونده. فقط این رو بگم که هر چیزی به وقتش نیکوست؛ حکمها و منصبهای پهلوونها و مرشدها هم.»