
در همان روزهایی که مردم هنوز غرق شادی پایان جنگ بودند و پیروزی بعد از جانفشانی و مبارزه تازه نصیبشان شده بود، با اخبار بد و منفی بمباران شدند؛ اخباری که خبر از بیماری امامخمینی میداد.
با همین اخبار تمام باور ایرانیهای شاد از یک پیروزی سخت بهدستآمده برای فرارسیدن روزهای روشن، پوچ شد و درست در ۱۴ خرداد خبر رحلت امام مبارزه و انقلاب، داغدارشان کرد.
حال از آن روزها ۲۹ سال میگذرد، اما این داغ برای خیلیها هنوز تازه است و کهنه نمیشود؛ داغی که هر سال در همین روزهای خرداد سر باز میکند و روزی را به یاد مردم میآورد که در مصلای تهران برای همیشه با بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران وداع کردند.
روزی که قطعا تاریخ ایران هیچوقت آن را فراموش نخواهد کرد؛ چهاردهم خردادی که خاطرات بسیاری از مردم را پر کرده است از حزن، دلتنگی و سوگواریهایشان برای معمار انقلاب.
به همین بهانه و فرارسیدن روز رحلت امام خمینی (ره) با سیدجواد کشمیری، نوحهخوان امام، همکلام شدیم. کسی که روایتهایش برمیگردد به دهههای ۴۰، ۵۰ و ۶۰ از امامخمینی (ره).
«در مناسبتهای مختلف به کربلا میرفتم؛ البته همراه پدرم سیدعلیاکبر. آن زمان پدرم از نوحهخوانهای بنام مشهد بود که در کربلا چاووشی میخواند.»
سیدجواد کشمیری حرفهایش را با همین جمله از پدرش و دوران کودکی آغاز میکند و ادامه میدهد: البته قبل از آنکه راهی کربلا شوم، با امامخمینی و اندیشههایش آشنا بودم.
آن زمان یعنی سال ۱۳۴۲ که امام مبارزه را علیه حکومت آغاز کرده بود، ما در محله قبرمیر در کوچه کشمیریها زندگی میکردیم. در این کوچه و در همسایگی آن، طلبههای زیادی خانه داشتند.
یکی از آنها مرحوم حجتالاسلاموالمسلمین سیدمهدی طباطبایی بود که همین چند روز پیش به رحمت خدا رفت. خانه پدری ایشان در کوچه حسنقلی بود و بهدلیل دوستیای که پدرشان با پدرم داشتند، به خانه ما رفتوآمد میکرد و بالای منبر میرفت.
از همین طریق با امامخمینی آشنا شدم و از سال ۱۳۴۲ هم فعالیتهایم را مخفیانه و براساس آنچه امام سفارش میکرد، آغاز کردم.
زمانی که امامخمینی در سال ۱۳۴۴ به عراق تبعید شد، حکومت شاهنشاهی با عراق رابطه خوبی نداشت؛ برای همین رفتوآمدی هم صورت نمیگرفت، اما من و پدرم، چون اجداد ما ۳۰۰ سال قبل از کشمیر و پاکستان به مشهد مهاجرت کردهاند، با گذرنامه پاکستانیای که داشتیم، راحت به زیارت امامحسین (ع) میرفتیم.
یادم میآید برای اولینبار سال ۱۳۴۹ تصمیم گرفتم برای امام (ره) سفارشی را از مشهد برسانم. پاکت نامهای که نوشتههایش محرمانه بود.
نامه را آیتا... میلانی دستم داده بود تا به دست امامخمینی در عراق برسانم؛ البته خودم واسطه نوشتن این نامه شده بودم؛ وقتی پدر و مادرم در سال ۱۳۴۹ تصمیم گرفتند به زیارت کربلا بروند و من را هم همراه خودشان ببرند.
به خانه آیتا... میلانی در خیابان تهران آن زمان و امامرضا (ع) فعلی رفتم. خودم را معرفی کردم و گفتم من پسر سیدعلی اکبر کشمیریِ نوحهخوان هستم که در محله قبرمیر سبزیفروشی داریم. قصد سفر کربلا داریم و آمدهام تا اگر شما سفارشی برای امام خمینی دارید، بگیرم و به دستشان برسانم.
آیتا... من را نمیشناخت، اما من آدرس خانه و مغازه پدرم را دادم و ایشان گفتند برو فردا بیا. فردای آن روز داخل حیاط، نامهای دستم داد و با سفارش اینکه محرمانه است، من را با دعای خیر راهی کربلا کرد.
در عراق وقتی به نجف رسیدم، به دیدن حجتالاسلاموالمسلمین طباطبایی و حجتالاسلام ارجمندی و حجتالاسلام مروارید رفتم. این افراد در حوزه علمیه عراق درس میخواندند. نامه را دست حجتالاسلاموالمسلمین طباطبایی دادم تا به خانه امام ببرد.
بعد از این جریان نامه بردن و شناختی که حجتالاسلاموالمسلمین طباطبایی از من پیدا کرد، شدم یکی از افراد معتمد برای جابهجایی نوارهای امام بین عراق و ایران.
اولین نوار را در سالهای پایانی دهه ۴۰ یا اوایل دهه ۵۰ به ایران آوردم. این نوار شامل سخنان امام بود که گویا در خانهشان در نجف، ضبط شده بود. وقتی نوار در کربلا از طریق یکی از واسطهها به دستم رسید، کامل باز کردم و رول داخلش را دوباره پیچاندم تا داخل ساعت توجیبیام جا بگیرد.
از همین طریق چندبار نوارها را به مشهد آوردم. در مشهد هم گروهمان دوباره نوار را باز و درست کردند. خوب یادم هست اولین نواری که در مشهد پیاده کردیم، متن کاغذیاش را با نام «زنگ خطر» چاپ و پخش کردیم.
چندبار دیگر هم نوارهای سخنرانی را بین راه عراق و ایران جابهجا کردم تااینکه در سال ۱۳۵۵ در نجف بههمراه چهار نفر دیگر موفق شدم به دیدار امام (ره) در خانه شخصیشان بروم.
اشتباه نکنم منزل امام در وسط کوچهای تنگ و آسفالتشده قرار داشت که درمیان آن جوی آب کوچکی روان بود. وارد حیاط کوچکی شدیم. همانجا که سقفش مسقف شده بود، به محضر امام رسیدیم. در بیرونی از قالی خبری نبود، اما همهجا پوشانده شده بود تا افرادی که به دیدار ایشان میآیند، بتوانند بنشینند و سرپا نمانند. در گوشهای نزدیک امام نیمکتی قرار داشت.
بعد از سلامواحوالپرسی کسی از میان همین گروه پنجنفره خودمان گفت آقای کشمیری، نوحهخوان سنتی هستند. امام با شنیدن این حرف به من گفت برایمان نوحهای از سیدالشهدا (ع) بخوان.
من هم شروع به خواندن کردم. آن روزها اگر اشتباه نکنم، روزهای آخر ماه صفر بود که من برای زیارت امامحسین (ع) به کربلا رفته بودم. احمدآقا جلو آمد و گفت آقای کشمیری! شما نزدیکتر بیایید و بالای آن نیمکت بروید تا مادرم هم نوحهخوانی شما را پشت پرده بشنود.
سه شب متوالی به خانه امام دعوت شدم تا برایشان نوحه بخوانم؛ البته امام با هر نوحهای گریه نمیکرد، اما خوب یادم هست که چیزی از خواندنم نگذشته بود که گریههای امام شروع شد.
ایشان هر سه شب گریه کردند. دستشان را روی صورتشان میگذاشتند و اشک میریختند، تاحدیکه همه، لرزش شانههایشان را حس میکردیم.
بعد از پایان دوره نوحهخوانی وقتی که میخواستم از در خانه امام خارج شوم، احمدآقا جلو آمد و گفت: آقای کشمیری! دستتان درد نکند! خوب خواندید و پدرم با گریه سبک شد.
انقلاب اسلامی که پیروز شد، نفس راحتی کشیدیم؛ البته من یکبار هم بعد از پیروزی انقلاب به خدمت امام در جماران رسیدم و بههمراه گروهی که برده بودم، برایشان سرود اجرا کردم و خواندم.
بعد از رحلت ایشان نیز با همین گروه به یاد آن روزها به مرقدشان رفتیم و خواندیم؛ برای همین اگر الان توان داشتم، دوباره میرفتم و میخواندم. اتفاقا حسنآقا خمینی هم ما را خوب میشناسند و مطمئنا استقبال خواهند کرد.
خرداد سال ۱۳۶۸ خیلی زود خبر مریضی امام خمینی به مردم رسید؛ البته از تلویزیون هم اعلام میشد که امام حال مساعدی ندارد و بیمار است؛ به همین دلیل مردم همه جمع میشدند و با رفتن به حرم امامرضا (ع) برای شفای امام دعا میکردند.
یکی از این جلسات را مکتب جعفری ما اداره میکرد و من، هم پای ثابت این جلسات دعا بودم و هم نوحهخوان آنها. هر روز به حرم میرفتیم و تعدادی از اعضای گروه، من را روی شانههایشان بلند میکردند تا نوحه و دعا بخوانم و بقیه هم تکرار کنند. خودمان هم حال خوشی نداشتیم تااینکه خبر رحلت امام (ره) در ۱۴ خرداد سال ۱۳۶۸ اعلام شد.
سه روز قبل از فوت امام، رسانهها همانطور اطلاعرسانی میکردند که امام حال مساعدی ندارد. ما همچنان جلسات مکتب را برگزار میکردیم و جمعیت را جمع میکردیم و با گروه میرفتیم حرم که برای شفای امام دعا کنیم.
جمعیت، من را روی شانههایشان میگذاشتند و من میخواندم و صحبت میکردم و دعا میخواندم و همه تکرار میکردند؛ البته گروههایی مثل ما زیاد بودند که شب و روز میآمدند حرم تا برای شفای امام دعا کنند.
خبر فوت امام را هم قبل از آنکه تلویزیون اعلام کند، از دوستان شنیدم. کل ایران با شنیدن این خبر بههم ریخت و ما هم برنامههایمان را در مشهد شروع کردیم.
زمانیکه نوحهخوانیهای دورهایام برای امام در نجف تمام شد، ایشان پاکتی دستم دادند. قبول نکردم. اما آیتا... اشراقی که همیشه همراهشان بود، جلو آمد و گفت: آقای کشمیری! این هدیه مال خود امام است و برکت دارد. قبول کنید.
پاکت را گرفتم. وقتی در بیرون از خانه آن را باز کردم، ۷۰۰ تومان داخلش بود. هفت اسکناس صدتومانی. یکی از صدتومانیها را در بازار کربلا خُرد کردم و از آن خرج سوغاتی، مایحتاج خودم و خانواده، خرجهایی که در مکه کرده بودم و رفت وبرگشتم به مشهد کردم.
صد تومان دیگرش را هم به یکی از دوستانم هدیه دادم. این دوستم که از بازاریها بود، ورشکست شده و کلی بدهی بالا آورده بود، تاحدیکه از ترس طلبکارها نمیتوانست از خانه خارج شود.
من صدتومان از همین پولها را به او دادم که با برکت آن قرضهایش را داد و یک گاوداری راه انداخت. خداراشکر اوضاعش خیلی خوب شد و برای خودش سرمایهای آنچنانی دست وپا کرد.
تعدادی دیگر را هم در طول چند سال خرج کردم؛ البته یکی از صدتومانیها را بهعنوان تبرک در خانه نگه داشتهام که همچنان آن را دارم و معتقدم که برای زندگیام برکت دارد.
خودم از آیتا... میلانی خواسته بودم تا اگر سفارشی برای امام (ره) دارد، به دستم بدهد. من آن نامه را در جلد شناسنامه پنهان کرده بودم. زمانی که به گمرک رسیدیم، مامور داخل شد تا مسافرها را بشمارد.
یک نفر داخل ماشین اضافه بود که من بودم. با اشاره مامور پیاده شدم. گذرنامه میخواست که من نداشتم. گفتم من با پدرم هستم. چندبار با سوال و تشر، گذرنامه خواست و هر بار من همین جواب را دادم. همانجا از حضرت معصومه (س) کمک خواستم.
مامور مدرک شناسایی دیگری طلب کرد. شناسنامهام را دستش دادم. تا شناسنامه را به دست گرفت، یادم آمد که نامه آیتا... میلانی داخل جلد شناسنامه جاگذاری شده است. با خودم گفتم یا امامحسین (ع)! کار خرابتر شد که. الان خودم و پدر و مادرم را دستگیر میکنند، اما مامور، شناسنامه را بازنکرده، دستم داد و مجوز عبورمان از مرز را صادر کرد.
سال ۵۲ یا ۵۴ بود که قرار شد نواری از سخنرانی امام را به مشهد منتقل کنم. نوار رولی بود. تا دستم رسید، داخل جیب بغلی کتم گذاشتم. در گمرک هم کسی متوجه این نوار نشد، ولی غفلت خودم باعث شد تا همهچیز لو برود. وقتی که بازرسیها تمام شد و ساکهای مسافرتی را جدا کردند، خواستم ساکم را بردارم و از گمرک خارج شوم.
خم شدم که دسته ساک را بگیرم، نوار قِل خورد و افتاد جلوی پای مامور گمرک. برای بازجویی بردندم داخل اتاق. گفتم نوار قرآن عبدالباسط است، میتوانید گوش کنید؛ البته ابتدای نوار هم قرآن ضبط شده بود و انتهایش سخنان امام بود. خداراشکر هرچه گشتند، ضبطی برای پخش این نوار رولی پیدا نکردند و بنابراین من و خانوادهام را آزاد کردند.