کد خبر: ۱۴۲۲
۲۶ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

آمده‌ای نان بخوری یا مبارز باشی؟

پرسید تازه طلبه شده‌ای؟ گفتم بله و بعد از من سؤالی پرسید که می‌شود گفت مسیر زندگی‌ام را روشن کرد؛ گفت: آمده‌ای حوزه نان بخوری یا برای اسلام کار کنی و مبارز باشی؟ حالا که آمده‌ای سعی کن مؤثر باشی نه این که تنها درس بخوانی، منبر بروی و نانی درآوری. مبارزه علیه ظلم را از یکجا شروع کن. این جملات، مرا سخت به فکر فرو برد تا سال ۴۹ که یک روز در مسجد روستایمان دعای ندبه برگزار می‌شد و من سخنران بودم. یک‌دفعه چشمم افتاد به عکس شاه که بالای منبر قرار گرفته بود؛ با خود گفتم از همین جا باید شروع کرد.

«با بوکس به سرم ضربه می‌زد یا با سیگار بدنم را می‌سوزاند. یک بار هم که خیلی عصبانی شده بود و من از شدت شکنجه بیهوش شده بودم، سمت راست سینه‌ام را با منقل برقی سوزاند. سوزن یا میخ را از زیر پوست یا وسط استخوان انگشت‌ها وارد می‌کرد و بعد که می‌کشید، انگار جانم از بدن خارج می‌شد...» این تنها بخشی از شکنجه‌های یک زندانی سیاسی در دوران ستم‌شاهی است؛ حجت‌الاسلام رحمت‌الله طاووسی، متولد ۱۳۳۱ و اهل روستای خسرویه از توابع فاروج است که بیش از ۳ سال از عمرش را در زندان‌های رژیم شاه گذرانده و متحمل رنج‌های بسیار شده است؛ اما همچنان مصمم و استوار در راه انقلاب و خدمت به مردم مجاهدت می‌کند. 

 

سؤالی که سرنوشت‌ساز شد

رحمت‌الله طاووسی سال ۴۸ با تحصیلات ابتدایی وارد حوزه علمیه فاروج شد. حدود ۶ ماه بعد در حالی که جامع المقدمات را به پایان رسانده است و در مباحثات طلبگی، با الفبای مبارزه علیه رژیم طاغوت آشنا شده بود، به دلیل نوشتن جمله «به کاخ شاه و فرح خوش آمدید»، روی در توالت مدرسه، از آنجا اخراج شد. خودش می‌گوید: «کمی بعد از اخراج، برای شرکت در سخنرانی حجت‌الاسلام هاشمی‌نژاد راهی مشهد شدم. از شجاعت و نترسی‌اش خیلی خوشم آمد، بنابراین بعد از سخنرانی از نزدیک با ایشان صحبت کردم.

پرسید تازه طلبه شده‌ای؟ گفتم بله و بعد از من سؤالی پرسید که می‌شود گفت مسیر زندگی‌ام را روشن کرد؛ گفت: آمده‌ای حوزه نان بخوری یا برای اسلام کار کنی و مبارز باشی؟ حالا که آمده‌ای سعی کن مؤثر باشی نه این که تنها درس بخوانی، منبر بروی و نانی درآوری. مبارزه علیه ظلم را از یکجا شروع کن. این جملات، مرا سخت به فکر فرو برد تا سال ۴۹ که یک روز در مسجد روستایمان دعای ندبه برگزار می‌شد و من سخنران بودم. یک‌دفعه چشمم افتاد به عکس شاه که بالای منبر قرار گرفته بود؛ با خود گفتم از همین جا باید شروع کرد؛ از روحانی مسجد خواستم آن را پاره کند، ولی ترسید. گفتم من هم می‌ترسم؛ اما آخرش که چه؟ بالاخره باید این مزدور آمریکایی را ذلیل و از کشور بیرون کنیم. بعد هم خودم عکس را پاره کردم. همهمه‌ای بین جمعیت حاضر که حدود ۳۰۰ نفری می‌شدند، افتاد.

مراسم دعا را به هم زده و از ترس فرار کردند. من هم که می‌دانستم مردم یا طرفدار شاه هستند یا جرئت مبارزه با شاه را ندارند و راحت مرا لو می‌دهند، به قبرستان روستا رفتم. نیم ساعت نگذشته بود که حدود ۲۰ مأمور اسب سوار به سمتم آمدند و دورم چرخی زدند؛ با خود فکر می‌کردم تسلیم شوم یا به سمتشان سنگ پرتاب کنم و فرار کنم که دیدم خودشان می‌گویند: نه از این نوجوان بعید است عکس را پاره کرده باشد؛ اگر کار او بود فرار می‌کرد. برگشتند داخل روستا تا از مردم بیشتر جست‌وجو کنند. من هم به زینبیه روستا پناه بردم و با اینکه برق و امکانات نبود گرسنه و تشنه، تا صبح خودم را با نماز مشغول کردم و صبح زود از بیراهه خودم را به فاروج و بعد قم رساندم.»

 

۵ سال تعقیب و گریز به خاطر پاره کردن عکس شاه

او درباره نحوه دستگیری‌اش ادامه می‌دهد: «در قم نزد دوستانم در مدرسه علمیه آیت‌ا... مرعشی نجفی (ره) رفتم؛ شاید باورتان نشود؛ اما به خاطر پاره کردن آن عکس تا ۵ سال بعد تحت تعقیب بودم و از روستا خبر می‌رسید که هنوز دنبالم می‌گردند، حتی چهار پنج دفعه هم به قم و مدرسه آیت‌ا... نجفی آمدند؛ اما با همکاری دوستانم در مدارس دیگر مخفی می‌شدم و پیدایم نمی‌کردند. در همه تظاهرات‌های قم شرکت می‌کردم؛ تا قبل از اینکه اولین ضربه باتوم در تظاهرات به پایم بخورد، خیلی از باتوم ترس داشتم؛ اما بعد از آن ترسم ریخت.

سال ۵۱ برای تبلیغ ایام محرم به شهر کوهدشت از توابع خرم‌آباد رفتم و، چون هم‌زمان با ایام شهادت آیت ا... غفاری و سعیدی بود، در منبر‌ها به این وقایع تلخ به عنوان جنایت‌های شاه و نیز بی‌حجابی همسر شاه اشاره می‌کردم. یک روز مردی با سبیل‌های بلند از پای منبر بلند شد و گفت بیا پایین بگو ببینم به فرح چه کار داری؟ بعد هم مرا به شهربانی کوهدشت بردند؛ سی چهل سرباز دورم جمع شده بودند به من ناسزا می‌گفتند و کف می‌زدند. رئیس شهربانی که آمد، همه سربازان را بیرون کرد و گفت: در این بیست منبری که داشته‌ای، به شاه، اسرائیل و آمریکا توهین کرده‌ای، اگر این نوار‌ها را بفرستم تهران قطعا اعدام می‌شوی، در حالی که آمده‌ای اینجا نان بخوری، پس نان مرا قیچی نکن! من آزادت می‌کنم تو هم آقایی کن از اینجا برو و دیگر نیا. گفتم تا منبر‌های محرم تمام نشود، نمی‌روم؛ بنابراین نه تنها آن سال تا آخر منبر‌ها ماندم و باز هم همان حرف‌ها را زدم؛ بلکه سال ۵۲ و ۵۳ نیز دوباره همانجا رفتم و همان مطالب را گفتم. این بار تعهد کتبی گرفتند و گذاشتند بروم. سال ۵۴ نیز بنای رفتن داشتم که ماجرای فیضیه پیش آمد و نشد.»

۴ عصر روز ۱۷ خرداد، بیش از ۵۰ هلی‌کوپتر وارد قم شد و همه طلاب روی پشت‌بام مدرسه را قتل عام کردند و جنازه‌ها را پایین انداختند

 

حماسه ۱۷ خرداد و قتل‌عام مدرسه فیضیه

حجت‌الاسلام طاووسی ماجرای غمبار فیضیه را این‌گونه شرح می‌دهد: «هر سال طلاب قم در سالروز سخنرانی و دستگیری امام در مدرسه فیضیه (۱۵ خرداد سال ۴۲)، تظاهرات می‌کردند. سال ۵۴ نیز این کار انجام شد؛ ولی رژیم با چند هزار سرباز مدرسه را محاصره کرد و ۳ روز تمام ما طلاب، با سنگ و ساواک با گلوله و گاز اشک‌آور با هم مبارزه داشتیم. از میان حدود ۸۰۰ نفری که در مدرسه بودیم، نیمی از طلاب به پشت بام رفتند تا صدای قیامشان را به مردم برسانند. آن‌ها می‌گفتند «هرکی دستش قرآنه» و ما پاسخ می‌دادیم «جایش کنج زندانه.» ۴ عصر روز ۱۷ خرداد، بیش از ۵۰ هلی‌کوپتر وارد قم شد و همه طلاب روی پشت‌بام مدرسه را قتل عام کردند و جنازه‌ها را پایین انداختند. بعد هم در فیضیه را شکستند و با تیراندازی وارد شدند؛ حدود ده‌ها تن شهید شدند و بقیه هم مجروح و دستگیر که من هم جزوشان بودم.

 

من را با جنازه‌ها داخل ماشین ریختند

تا لب مرگ رفتم و برگشتم این را حجت‌الاسلام طاووسی بیان می‌کند و می‌گوید: در درگیری‌های فیضیه، به خاطر ضرب و شتم‌های مأموران و شیشه‌هایی که از بالا روی سرم ریخت، بیهوش شدم. به هوش که آمدم دیدم غرق در جنازه هستم! سعی کردم خودم را زیر درختی برسانم که مأموران شاه با میله آهنی ضربه زدند و با صورت زمین خوردم و دوباره از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم دیدم در شهربانی قم هستم؛ ولی پشتم به شدت دردناک است و نمی‌توانم بنشینم؛ یکی از طلاب که زمان بیهوشی مرا دیده بود، گفت: پشت ماشین که ما را حمل می‌کرد همه را اعم از مجروح و جنازه، روی هم ریخته بودند. یکی از ساواکی‌ها به خیال اینکه شما مرده‌ای، با چاقو به جانت افتاد و بخشی از گوشت پشتت را کند و انداخت و حالاحالا‌ها باید به یک طرف بنشینی. آن‌قدر بی‌رحم بودند که با آن حال زارم مجبور کردند چندصدبار بشین پاشو بروم. در ۳ ماه زندانی‌ام در اوین، ۵۰۰ آمپول به من زدند تا محل زخمم عفونت نکند؛ اما از درمان خبری نبود. خیلی روی مو‌های صورت حساس بودند و هر روز موظف بودیم تیغ بزنیم؛ یک روز که برای بازرسی به صف کرده بودند، چون دو تار مو روی صورتم بود، دستم را روی صورت گذاشتم تا بازرس نبیند؛ ولی دستم را با ضربه پایین انداخت و دید و چند سیلی زد.

رفیق حالت چطوره؟ گفتم خوبم الحمدلله ناگهان با کابل برق ضخیمی که سرش لخت بود، آ ن‌قدر محکم به پای راستم زد که تا ساعت‌ها خون جریان نمی‌یافت

 

خجالت نمی‌کشی تسلیم شوی

او سرش را تکانی می‌دهد و می‌گوید: به مدت ۲۰ روز هر روز در یک اتاق شکنجه، بازجویی می‌کردند. حتی ساعتی که بازجویی نبود هم، صدای نوار یا صدای واقعی شکنجه شوندگان را پخش می‌کردند تا روحیه‌مان ضعیف شود. سه ماهی که آنجا بودم، مدام چشمانمان بسته بود. همان روز اول که مرا به اتاق بازجویی بردند، پیش دکتر حسینی، رئیس شکنجه‌گران که به سنگدلی در شکنجه‌هایش معروف بود، بردند. (اوین نزدیک ۵۰ بازجو داشت که بیشترشان اکنون در اسرائیل هستند) از من پرسید: رفیق حالت چطوره؟ گفتم خوبم الحمدلله ناگهان با کابل برق ضخیمی که سرش لخت بود، آ ن‌قدر محکم به پای راستم زد که تا ساعت‌ها خون جریان نمی‌یافت. سیلی‌اش طوری بود که برق از چشمانم پرید و تا ساعت‌ها نمی‌شنیدم و فکر می‌کردم پرده گوشم پاره شده است. بعد از ۱۵ روز شکنجه، پرسید نظرت درباره شاه چیست؟ دعا می‌کنی یا نه؟ گفتم دعا نمی‌کنم. گفت پس ضدحکومتی. ۲ روز بعد گفت بیا برو قم برای ما از طلاب ضدشاه گزارش بده ما هم بهترین زن و زندگی را برایت فراهم می‌کنیم.

گفتم منظورت این است که ساواکی شوم؟ این حرفم را توهین تلقی کرد و با عصبانیت پرید هوا و لگدی به کمرم زد که ۵ متر پرت شدم. روز هجدهم، دید من این مدت اقرار نکرده‌ام، پرسید ۱۸ روز است شکنجه می‌شوی چرا اقرار نمی‌کنی؟ گفتم من بچه روستا و مقاوم هستم؛ هرگز اقرار نمی‌کنم. همان روز عکس‌هایی که فعالیت‌هایم در تظاهرات را نشان می‌داد، به دستشان رسید و جرمم سنگین‌تر شد. قبلش می‌گفتم در تظاهرات بودم، ولی نقشی نداشتم؛ حالا دیگر نمی‌شد انکار کنم. گفت هر چه‌قدر این چند روز شکنجه شدی یک طرف و این ۲ روز آخر هم یک طرف؛ روز ۱۹ مرا دست بسته برد روی زمین شنی به شکم انداخت و حدود ۲ ساعت بیش از ۲۰ تیر کنار گوشم شلیک کرد تا روحیه‌ام را ببازم. داشتم کم می‌آوردم، کمی سرم را بلند کردم و دستم را از زیر شکم بیرون کشیدم تا تسلیم شوم، اما یک‌دفعه یادم آمد آیه شریفه «امّن یجیب» را بخوانم. پنج بار خواندم آرام شدم و به خودم گفتم خجالت نمی‌کشی در نهایت یک ساعت دیگر می‌کُشند، از این دنیا می‌روی و راحت می‌شوی. این در حالی بود که مأموران هنوز از جریان پاره کردن عکس شاه و منبر‌های کوهدشت خبر نداشتند وگرنه بعید بود زنده بمانم.»

 حسینی با بوکس به سرم ضربه می‌زد یا با سیگار بدنم را می‌سوزاند. یک بار هم که خیلی عصبانی شده بود و من از شدت شکنجه بیهوش شده بودم

 

۹۰ درصد زندانیان را معیوب کرد

این طلبه مبارز در پاسخ این سؤال که با وجود سن و سال کم و تنهایی، ترسی از شکنجه‌ها نداشتید؟ می‌گوید: «اولین بار که مرا برای شکنجه می‌بردند، هر چند ترس داشتم، ولی پشیمان نبودم و خودم را آماده کرده بودم؛ می‌دانستم با چه رژیم بی‌رحمی طرف حساب هستم و چه بلا‌هایی سر شهدایی همچون آیت‌ا... سعیدی و غفاری آورده‌اند.

حسینی با بوکس به سرم ضربه می‌زد یا با سیگار بدنم را می‌سوزاند. یک بار هم که خیلی عصبانی شده بود و من از شدت شکنجه بیهوش شده بودم، سمت راست سینه‌ام را با منقل برقی سوزاند. سوزن یا میخ را از زیر پوست یا وسط استخوان انگشت‌ها وارد می‌کرد و بعد که می‌کشید انگار جانم از بدن خارج می‌شد. یا در حالی که یک لایه لباس بیشتر نداشتم و چشم و دستانم بسته بود، سوسک‌ها را به جانم می‌انداخت. آب دهان می‌انداخت. اگر اقرار نمی‌کردیم، به زیرزمین می‌برد و روی تخت می‌انداخت و مدام با شلاق برقی می‌زد تا بیهوش شویم، بعد با قالب یخ به هوش می‌آورد و باز می‌زد. همچنین دیدم که زندانیان را داخل بشکه‌هایی که به دیواره‌شان میخ کوبیده بودند، می‌کردند و می‌غلطاندند. یک بار که صلیب سرخ با ۷۰ پزشک بین‌المللی آمده بودند، گفتند لباس‌هایتان را درآورید تا بتوانیم میزان شکنجه‌ها را برآوُرد کنیم، ولی هرچه اصرار کردند لباسم را در نیاوردم. بقیه را دیدند و در نهایت به حسینی اعلام کردند که ۹۰ درصد زندانیان را معیوب کرده‌ای.»

 

بخشش یک سال زندان، پاداش هر توهین

شکنجه‌های روحی خیلی بیشتر و بدتر از شکنجه‌های جسمی بود. این را حجت‌الاسلام طاووسی بیان می‌کند و می‌گوید: مدام به امام خمینی (ره) ناسزا می‌گفتند و از ما هم می‌خواستند تکرار کنیم. اگر می‌پذیرفتی حتی یک ناسزا به امام بگویی، یک سال زندانت را می‌بخشیدند. یک روز پرسید امام زمان (عج) را دوست داری؟ من هم دیدم پاسخم چه مثبت و چه منفی باشد، در هر دو صورت ناسزاهایش را نثارم می‌کند؛ بنابراین گفتم بله و متأسفانه آن‌قدر کلمه رکیکی را به حضرت نسبت داد که من تا یک ساعت از ناراحتی گریه می‌کردم یا برای تضعیف روحی ما را پای اعدام گروهی سی چهل نفره می‌بردند.

هر نفر فقط به اندازه یک موزاییک، جا داشت و کسی حق نداشت روی ۲ موزاییک بخوابد وگرنه تا صبح باید باتوم می‌خورد

 

هر موزاییک یک تخت خواب!

شکنجه‌های زندان هر کدامش حتی شنیدنش سخت است چه برسد که تجربه‌اش کرده باشی. حاج آقای طاووسی با بیان خاطره‌ای می‌گوید: بعد از اوین، به مدت ۲ سال به زندان قصر منتقل شدم و آنجا پس از سه ماه چشمم را باز کردند که دیدم بسیاری از رفقایم هم هستند از جمله حجت‌الاسلام فاکر. آنجا هم هر زندانی جدید که می‌آمد ما را برای شناسایی و شکنجه می‌بردند. آن روز‌ها هم‌زمان بود با قتل مرحوم شریعتی و به پیشنهاد آیت ا... طالقانی، دورهم نشستیم تا قرآن بخوانیم که ناگهان مأموران ریختند و همه‌مان را مجبور کردند مدت‌ها روی یک پا بایستیم. هر نفر فقط به اندازه یک موزاییک، جا داشت و کسی حق نداشت روی ۲ موزاییک بخوابد وگرنه تا صبح باید باتوم می‌خورد.

 

تبعید به بدترین زندان ایران به دلیل خواندن نماز جماعت

او ادامه می‌دهد: یک روز، پنج نفره نماز جماعت را که ممنوع بود، برگزار کردیم، رکعت دوم بودیم که مأموران ریختند داخل؛ چند ضربه زدند، ولی به این نتیجه رسیدند که بگذارند نمازمان تمام شود. بعد یکی پرسید اسمت چیست؟ گفتم طاووسی. همان لحظه به ذهنم رسید این‌ها که در هر صورت مرا خواهند زند، پس حداقل کمی اذیتشان کنم؛ برای همین در حین نوشتم اسمم، گفتم طاووسی با طای دسته‌دار است که ناراحت شد و گفت مگر من یاد ندارم که تو یاد می‌دهی؟ گفتم اگر سواد داشتی اینجا بردگی نمی‌کردی! او هم عصبانی شد و مرا نزد حشمتی، مسئول نظارت زندان، برد.

حشمتی پرسید مگر اینجا فیضیه است که هر غلطی می‌کنی؟ گفتم کاری نکردم فقط نماز جماعت خواندم. سه سیلی زد و گفت: دوست داری کجا بفرستمت؟ گفتم همان بندی که بودم (۴ یا ۹). گفت نه، یک وجب قدت است؛ اما هزار زندانی را به هم ریخته‌ای! مرا به انفرادی فرستاد. سه روز آنجا بودم که هم‌زمان شده بود با ۱۹ تا ۲۱ ماه مبارک رمضان و روزه بودم. بعد فرستادند زندان قزل حصار که به بدترین زندان ایران معروف بود و مدت یک سال و نیم هم آنجا بودم.

 

هر ۴۰ روز، ۵ دقیقه حمام!

بهداشت نامناسب زندان‌های آن موقع یکی دیگر از شکنجه‌های آن‌ها بوده است. حاج آقا طاووسی در این‌باره می‌گوید: در قزل حصار، یکی از بدترین فشارها، وضعیت نامناسب بهداشتی بود؛ به گونه‌ای که هر ۴۰ روز فقط ۵ دقیقه حق استحمام داشتیم. آن هم با آب گل‌آلود یا بسیار سرد یا داغ. بعد از مدتی به حدی فشار آمد که همه تا ۱۵ روز اعتصاب غذا کردیم (فقط روزی یک لیوان آب می‌خوردیم). خبر به شاه رسید که ۳۵ نفر در زندان قزل حصار قصد خودکشی کرده‌اند. او هم که در مسافرت به سر می‌برد، دستور داد رادیو بی بی سی را در اختیارمان قرار دهند، بنابراین اعتصاب را شکستیم؛ آخر تلویزیون که نداشتیم حداقل بی بی سی اگر ۴ خبر دروغ می‌گفت، ۲ تا هم خبر راست بینشان پیدا می‌شد و از بیرون بی خبر نمی‌ماندیم.

 

شاگردی حجت‌الاسلام فاکر

شاگردی حجت‌الاسلام طاووسی نزد استاد فاکر یکی از دوره‌های فراموش‌ناشدنی او قبل از انقلاب است. او در این باره می‌گوید: حجت‌الاسلام فاکر در زندان قصر، مکاسب درس می‌داد؛ بعد از مدتی مرا علاقه‌مند دید و گفت فقط برای شما می‌گویم، چند روزی مشغول بودیم که یک روز آمدند از من پرسیدند فاکر چه می‌گوید؟ گفتم: دروس حوزه است؛ نه ضدشاه است و نه انقلابی. شکرخدا چیزی نگفتند و این شد که آقای فاکر درس یک ساله حوزه را یک ماهه به من آموخت. یک بار در زندان اوین آن‌قدر او را زده بودند و به بهانه تراشیدن مو‌های صورت، با تیغ زخمی‌اش کرده بودند که وقتی برگشت، سر و صورتش غرق خون بود، نشستم جلویش آن‌قدر شوخی کردم تا روحیه‌اش عوض شود. از طرفی تلویزیون را درست در قبله گذاشته بودند و مدام از جمله هنگام اذان و نماز روشن بود. ما هم مجبور بودیم در حالی که صدا و تصویر خواننده‌های زن پخش می‌شد، نمازمان را بخوانیم. اوایل، آقای فاکر از شدت ناراحتی از این وضعیت، گریه می‌کرد، ولی چاره نبود. در مجموع، آدم خودساخته‌ای بود؛ از همان زندان تا ۳۰ سال بعد که با او معاشرت داشتم، یک گناه از او ندیدم.»

 

طلبه‌هایی که رفیق نیمه راه شدند

بالاخره بعد از فرار شاه طاووسی از زیر شکنجه‌های دژخمیان پهلوی آزاد می‌شود. او در این باره بیان می‌کند: بالاخره سال ۵۷، یک ماه پس از فرار شاه، ما را به زور آزاد کردند؛ هر چه می‌گفتیم اگر برویم دوباره همان کار‌های قبل را انجام می‌دهیم و دستگیرمان می‌کنید، برمی‌گردیم همین جا، گوش ندادند چرا که مردم با شعار «زندان سیاسی آزاد باید گردد.» فشار می‌آوردند و حکومت فکر می‌کرد، با آزادی ما می‌تواند موج اعتراضات مردم را بخواباند، اما به عکس شد و بیشتر زندانیان آزاد شده، فعال‌تر از گذشته به اقدامات انقلابی‌شان برگشتند. هرچند همان دوران تعدادی از زندانیان کم آوردند، نه به خاطر شدت شکنجه‌ها بلکه به خاطر هوای نفسشان؛ رژیم به آن‌ها وعده‌های سر خرمن می‌داد و آن‌ها هم باور می‌کردند؛ اکنون بیشترشان جزو منافقان و در اروپا هستند. حتی یکی از رفقایم از شهرکهنه قوچان که ۴ سال با هم در مدرسه آیت‌ا... گلپایگانی درس می‌خواندیم و در زندان به دلیل اینکه کف پا نداشت (سوخته بود)، شلاق را به چشمانش می‌زدند، بعد از آزادی به منافقان پیوست و در اثر تصادف از دنیا رفت.»

به خاطر سابقه ۴۱ ماه زندان و ۳۰ درصد جانبازی دیگر نیاز نیست خدمت کنی. از آن به بعد فراغ بال پیدا کردم تا تمام وقت به کار‌های تبلیغی‌ام بپردازم

 

نیم قرن مجاهدت خستگی‌ناپذیر

این آزاده انقلابی درباره فعالیت‌هایش در سال‌های پس از انقلاب می‌گوید: «پدرم که ۵۰ سال خادم مسجد بود، در سال اول طلبگی و مادرم سال ۸۳ فوت کرد. من در ۲۹ سالگی ازدواج کردم. تحصیلات حوزوی را تا سطح سه حوزه علمیه قم و تحصیلات کلاسیک را هم تا دیپلم ادامه دادم. ۲ سال در سپاه شیروان معاون تبلیغ بودم. با آغاز جنگ تحمیلی برای تبلیغ و امور فرهنگی در جبهه حضور یافتم. پس از آن ۱۰ سال در کارخانه‌های مشهد نماز جماعت می‌خواندم و احکام می‌گفتم. ۴ سال در سازمان تبلیغات مشهد و ۵ سال هم در آموزش و پرورش به عنوان دبیر دینی و تاریخ و فلسفه خدمت کردم تا اینکه سال ۸۶ گفتند به خاطر سابقه ۴۱ ماه زندان و ۳۰ درصد جانبازی دیگر نیاز نیست خدمت کنی. از آن به بعد فراغ بال پیدا کردم تا تمام وقت به کار‌های تبلیغی‌ام بپردازم و در مجموع، ۳۰ سال پس از انقلاب را در طرح هجرت بلندمدت در شهر‌ها و روستا‌های محروم خراسان گذراندم تا همین ۶۶ ماه پیش که به دلیل از کار افتادن کلیه‌هایم، ناچار شدم از قلندرآباد فریمان موقت به مشهد برگردم. در این مدت، بیشتر همسر و ۹ فرزندم همراهم بودند تا اینکه سال ۷۸ و هم‌زمان با زلزله صالح آباد، همسرم دچار ناراحتی قلبی شد و ناگزیر با بچه‌ها به مشهد برگشتند.

 

گناه ناآگاهی مردم گردن ماست

این روحانی مجاهد تاکنون با کمک‌های مردمی و حمایت‌های حجت‌الاسلام فاکر و مراجعی همچون آیت ا... مکارم شیرازی، وحید خراسانی و سیستانی، ملکی تبریزیِ و لنکرانی، ۲۳ مسجد و هفت خانه عالِم ساخته است. می‌پرسم خسته نشده‌اید و فکر نمی‌کنید وظیفه‌تان را انجام داده‌اید و بس است؟ با تأکید پاسخ می‌دهد: «راه دین، خستگی ندارد؛ همیشه شعارم این است که در مناطق محروم، اول حمام، دوم مدرسه و بعد مسجد واجب است؛ بنابراین وقتی می‌بینم یک روستای محروم با ساخت مسجد یا یادگیری احکام و اطلاعات دینی، احیا می‌شود واقعا خوش‌حال می‌شوم و انرژی می‌گیرم. سختی‌ها با توسل حل می‌شود، بنابراین بریدن و خستگی معنا ندارد.

در واقع زمانی زندگی کرده‌ایم که قدمی برای دین برداریم. عزت و احترام مردم به ما به خاطر اهل بیت (ع) است؛ آن‌قدر دعایم می‌کنند و احترام می‌گذارند که احساس غریبی نمی‌کنم. دوست دارم در روستا‌های محروم خدمت کنم. ما حوزویان که نان امام زمان (عج) را خوردیم باید در عمل به فکر اصلاح امور مردم باشیم؛ گناه نادانسته‌های مردم گردن ماست. دین‌داری سخت است و باید در راهش بها داد. من در مقایسه با سردار سلیمانی، هیچ کار نکرده‌ام، وظیفه شرعی‌ام است و تا زنده‌ام باید خدمت کنم؛ حالا هم که روی تخت افتاده‌ام، ختم قرآن، زیارت عاشورا و ادعیه می‌خوانم و به اهل بیت (ع) هدیه می‌کنم تا دستگیرم باشند.»

بدم می‌آید که مردم پای منبر بگویند فقط ما را سرگرم کرد؛ دوست دارم منبرهایم محتوا داشته باشد

 

مادرم فهمیده بود که محبت اهل بیت به دلم افتاده و باید طلبه شوم

از چرایی طلبه شدنش که می‌پرسم، به دوران کودکی‌اش برمی‌گردد و می‌گوید: «ما ۶ برادر بودیم که دوتایشان هم جانباز جنگ تحمیلی شدند. مادرم گفت شما طلبه شو. گفتم سخت است و هیچ چیز ندارد. گفت نه باید بروی حوزه! گفتم دلیل اصرارت چیست و چرا بین همه برادر‌ها به من تأکید می‌کنی؟ گفت بچه بودی، به زیارت کربلا رفته بودیم و اولین دندانت هم آنجا درآمد. موقع برگشت، عجیب به ضریح امام حسین (ع) چسبیده بودی و هر کار می‌کردم جدا نمی‌شدی. از اینجا فهمیدم خدا محبت خاصی نسبت به اهل بیت (ع) در دلت انداخته است و برای همین اصرار دارم، طلبه شوی. از سه، چهار سالگی در روضه‌های مادرم، چای می‌دادم، پای نوحه‌خوانی‌هایش بزرگ و به مسائل مذهبی علاقه‌مند شدم، لذا اکنون هم هر چه کتب مذهبی می‌خوانم خسته نمی‌شوم. بدم می‌آید که مردم پای منبر بگویند فقط ما را سرگرم کرد؛ دوست دارم منبرهایم محتوا داشته باشد.»

 

این که آقای طاووسی خودمان است

این فعال فرهنگی، سیاسی در پایان به چند خاطره اشاره می‌کند و می‌گوید: پیش از زندانی شدن، طی رفت‌و‌آمد‌هایی که از قم برای زیارت به مشهد داشتم، در جلسه‌های آیت‌ا... خامنه‌ای حضور می‌یافتم و با ایشان آشنا شدم. بعد از انقلاب هم در جریان اقداماتم بودند. ایشان سال ۷۴ به آیت‌ا... دهشت گفته بودند، از طاووسی خبر نداری؟ من می‌روم تهران، اما پسرم مصطفی در دارالزهد حرم مستقر است با او هماهنگ کند و بیاید تهران. من رفتم حرم و دو ساعت و نیم باهم صحبت کردیم.

۲ روز بعد از دفتر آقا تماس گرفتند که بروم تهران. در دفتر در نوبت نشسته بودم و نفر هفتم بودم که یک‌دفعه آقا چشمشان به من افتاد و گفتند اینکه آقای طاووسی خودمان است! خواستند بروم نزدیک؛ آمدم دستشان را ببوسم، نگذاشتند و پیشانی‌ام را بوسیدند و گفتند: ببخشید ما نسبت به شما کوتاهی کرده‌ایم. گفتم نه آقا این چه حرفی است. بعد از وضعیت احداث مسجد ۲ و نیم هکتاری صالح‌آباد پرسیدند و مبلغی کمک کردند که با کمک‌های کمیته امداد و سایران، توانستم به کارخانه آهن اصفهان و با پنج تریلی تیرآهن ۱۸ به صالح‌آباد برگردم.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
نظرات بینندگان
حسین
|
-
|
۰۰:۰۰ - ۱۴۰۰/۰۶/۲۶
0
0
خدا حفظشون کنه مبارز انقلابی
آوا و نمــــــای شهر
03:44