در حال حاضر مراکز مختلفی برای نگهداری سالمندان، کمتوانان جسمی و ذهنی و... وجود دارد، اما شاید بتوان بیماران مراکز روان را یکی از مظلومترینها دانست.
سالمندان را خانوادههایشان دوست دارند، گاه به آنان سر میزنند و لااقل ماهانه مبلغی را برای نگهداری از آنان میپردازند. کمتوانان جسمی و حرکتی به واسطه ظاهرشان مورد حمایت گروههای مختلف و به ویژه خیرین قرار میگیرند، اما بیماران روان معمولا به دلیل ظاهر سالم مورد قضاوت قرار میگیرند.
خانوادهها از آنان توقع رفتاری معمولی دارند و به محض مشاهده امری خلافنظرشان آنان را طرد میکنند؛ چنانکه حتی گاه با وجود وضعیت مالی مناسب، حاضر نیستند به خاطر نگهداری از فرزندشان مبلغی بپردازند.
خیرین نیز با نگاه به ظاهر افراد، ترجیح میدهند پولشان را در راههای دیگری هزینه کنند. در حال حاضر از ۸۲مددجوی مرکز درمان و توانبخشی جامی در اقدسیه تنها پنج مددجو خانوادهای دارند که ماهانه برای نگهداری از آنان مبلغی را پرداخت میکنند و مابقی مجهولند.
این امر، نگهداری از این بیماران معصوم را دشوار کرده است. شاید این گزارش بتواند در نگاه شما و به ویژه خیرین به این قشر تأثیرگذار باشد.
«مرکز درمان و توانبخشی بیماران مزمن روانی جامی»؛ این عنوان تابلوی کوچکی است که بر سر در خانهای سه طبقه در اقدسیه۵۳ نصب شده است. عنوان تابلو برای ما هم مانند بسیاری از همسایگانی که در ابتدا با حضور این مرکز در محلهشان مخالفت داشتند، کمی گنگ و غلطانداز است و به همین خاطر قرار ملاقاتی با مدیران آن ترتیب میدهیم.
تابلوی اطلاعرسانی ساعت ملاقات که بر سر در مرکز نصب شده، با روز و ساعتی که ما برای گزارش میرویم، همخوانی دارد. این را با توجه به حضور چند خانم و آقا همزمان با ما پشت در هم میشود فهمید. دست دو نفرشان پلاستیکی رنگی است که چند آبمیوه و موز در داخل آن به چشم میخورد.
درِ پایین قفل است و آیفون به تنهایی نمیتواند آن را باز کند، به همین خاطر چند دقیقهای معطل میمانیم تا اینکه خانمی میآید و با چرخاندن قفل، در را باز میکند. ما هم همراه با سایر خانوادهها به طبقه بالا راهنمایی میشویم، در میانه راه از پارکینگی عبور میکنیم که نیمی از آن با پرده پوشانده شده و آن طرفش ناپیداست.
اما این طرف پر است از عروسکهای رنگ و وارنگی که به دیوار نصب شده. سمت راست ورودی تابلو رختشویخانه با سروصدای چند ماشین لباسشویی خودنمایی میکند. در حین بالا رفتن از پلهها سرسری نوشتههایی که با برگه روی دیوار چسبانده شده، میخوانیم.
برنامه کاری مرکز بیش از هرچیز توجهمان را جلب میکند، ۵:۳۰ دقیقه بیدار باش و کمرشویی مددجویان ناتوان، ۶:۳۰ صبحانه و صرف دارو، ۷:۳۰ شانه زدن و آماده شدن در حیاط، ۸:۳۰ ورزش صبحگاهی و... مشغول خواندن برنامه هستیم که ما را به اتاق بزرگی راهنمایی میکنند.
در این اتاق دو خانم پشت میز نشستهاند، چند صندلی هم آنسوتر گذاشته شده است. یکی از خانمهای همراهمان روی صندلی مینشیند و ما هم کنارش جا خوش میکنیم، اما بلافاصله با شنیدن این جمله که: «میشود یک صندلی آنطرفتر بنشینید، دخترم میخواهد بیاید اینجا بنشیند.»
جابهجا میشویم و نگاهمان را مشغول خواندن کاغذهای روی دیوار میکنیم. «لطفا از دادن خوراکی به بچهها پرهیز کنید و آن را به مدیریت تحویل دهید». در ادامه کاغذها، چشممان به دو دار قالی نصفه کاره گوشه اتاق میافتد، قالیچهها نیمهکاره، اما به غایت زیبا هستند.
در حال براندازکردن هستیم که دختر خانمی حدودا ۱۶ساله میآید و روی صندلی قبلی ما، کنار آن زن مینشیند. حساب کتاب را خوب میداند؛ چراکه به محض آمدن و احوال پرسی به مادرش میگوید ۲۰روز دیگر به خانه میآیم.
مادر در لابهلای حرفهایش میگوید پایم درد میکرد، میخواستم امروز نیایم و یک دفعه ۲۰روز دیگر بیایم دنبالت. دختر اخمی میکند و میگوید یعنی تا ۲۰ روز دیگر میخواستی مرا نبینی؟ من دق میکنم که.
بعد هم صورت مادر را میبوسد و میگوید دوست دارم مامان گلم. اگر این مادر و دختر و این مکالمه را جایی بیرون از اینجا میشنیدیم، هیچگاه فکرش را هم نمیکردیم که ممکن است این دخترخانم بیماری مزمن روانی داشته باشد.
صدایمان میزنند و مجبور میشویم مادر و دختر را تنها بگذاریم و راهی اتاق مدیر شویم. در اتاق مدیر کمدی از سقف تا کف اتاق به عرض یک و نیم متر پر است از دارو. پرستاری در حال برداشتن داروها و پشتنویسی آنهاست.
در حال تماشای آن همه قرص و دارو هستیم که پرستار در کمد دارو را میبندد و میرود. چند دقیقهای تنها میمانیم و سوالات زیادی را که در ذهنمان پیچ میخورد، مرتب میکنیم تا به محض دیدار مدیر آنها را قطار کنیم.
نجاتی، مدیر مرکز خصوصی درمان و توانبخشی بیماران مزمن روانی جامی ابتدا از پیشینه این مرکز میگوید: «سال ۹۲ به منظور نگهداری و درمان زنان ۱۴سال به بالا که با حکم بهزیستی دچار بیماری روانی هستند، افتتاح شد و در حال حاضر نیز از ۸۲مددجو که مسنترین آنها ۷۰ساله و جوانترینشان ۱۴ساله است، نگهداری میشود.»
با چندبار بالا و پایین کردن کلمات سرانجام در همان ابتدا این سوال سخت را میپرسیم که آیا این بیماران خطری برای دیگران دارند؟ نجاتی در ابتدای کلامش با تأکید میگوید: «کسانی که به این مراکز میآیند در وضعیت استیبل (ثابت) هستند، یعنی به سطح توانمندی رسیدند که میتوانند خودشان را کنترل کنند و برای کسی خطر نداشته باشند.»
سپس برای توضیح بیشتر میگوید: «تمامی این بیماران یک دوره درمانی در بیمارستان روان بستری میشوند، وقتی به سطح استیبل رسیدند با دستور دارویی مرخص میشوند. اگر خانوادهای داشته باشند که از آنان نگهداری کنند نزد خانواده میروند. برخی خانوادهها که توان نگهداری از بیماران را ندارند آنها را به اینجا میآورند، بیمارانی هم که کسی را ندارند با حکم بهزیستی به اینجا منتقل میشوند.»
نجاتی میگوید: «خانوادهها معمولا نمیتوانند از این بیماران نگهداری کنند؛ چراکه بیماران روان به محض اینکه فکر میکنند خوب هستند مصرف دارو را متوقف میکنند، در صورتیکه این بیماری با مصرف دورهای دارو خوب نمیشود و درواقع بیماران روان باید تا پایان عمر دارو مصرف کنند. قطع دارو دوباره آنها را به حال اول برمیگرداند.
در این مرکز ما داروهای بیماران را سر وقت به آنها میدهیم و به همین خاطر حالشان خوب است و هیچ مشکلی ندارند. البته با توجه به فصل ممکن است بیماریشان عود کند، مثلا کسانی که اختلال خلقی دارند، ممکن است زمستان مشکل داشته باشند. درصورتیکه روانشناس بتواند همینجا مشکل را رفع میکند،
در غیراینصورت اگر نیاز به بستری داشته باشد، ارجاع میدهیم به بیمارستان ابنسینا»؛ با این صحبتها سوالی در ذهنمان متبادر شد که اگر بیماران در خانه مرتب داروهایشان را بخورند، چه جایی برای نگهداریشان مناسبتر است که نجاتی پاسخ داد: «مطمئناً حمایت خانواده در درمان بیماری بسیار مهم است، به ویژه برای اسکیزوفرنیها.
اینها میتوانند با مصرف دارو به راحتی در خانه و اجتماع زندگی کنند. اما متأسفانه گاهی برخی مشکلات در خانواده باعث میشود که بیماریشان تشدید شود. مثلاً فردی که با مادرش مشکل دارد، حتی اگر دارو هم مصرف کند، باز سازش ندارد، برای این افراد بهتر است از محیط تنشزا دور باشند.
یکسری دیگری هم هستند که اختلالات رفتاری دارند، اینها را در خانه نمیتوانید نگه دارید، چون فرار میکنند، وقتی از خانه فرار کنند هزار مشکل دیگر به سراغشان میآید، بیشترشان یا معتاد میشوند یا دزد یا هم اینکه از آنها سوءاستفاده میشود. متأسفانه بسیاری از همین خانمها فرزند ناخواستهای در شیرخوارگاه حضرت علیاصغر (ع) دارند که این خود چرخۀ مضاعفی برای بهزیستی درست میکند.»
بهزیستی برای جلوگیری از هزینههای ثانویه، ماهیانه به ازای نگهداری از هر فرد مبلغ ۵۶۰هزار تومان پرداخت میکند. این درحالی است که نجاتی هزینه نگهداری از هر فرد را حدود ۹۶۰هزار تومان عنوان میکند و میگوید: «۹۶۰هزار تومان هزینهای است که بهزیستی برای نگهداری از بیمار روان اعلام کرده، اما هیچ کدام از خانوادهها چنین پولی ندارند که بخواهند برای بیمار روان بپردازند.
در حال حاضر از میان این ۸۲مددجوی اینجا تنها پنج نفر خانواده دارند که آنها هم ماهیانه ۹۶۰هزار تومان ندارند که بپردازند. نهایت پولی که میپردازند همان ۶۰۰هزار تومان است. فقط یک نفر ۸۰۰هزار تومان میپردازد. بقیه همه افرادی هستند که خانواده رهایشان کردهاند. بسیاری از اینها از حرم به اینجا منتقل شدهاند.»
این کمبود ۴۰۰هزار تومانی برای هر فرد موجب شده اداره مرکز با مشکل مواجه شود. چنانکه نجاتی میگوید: «این مرکز مانند یک خانه است، به غیر از هزینههای مربوط به خوراک، پوشاک و... بیماران ما اینجا باید روزانه داروهای اعصاب و روان مصرف کنند که فوقالعاده گران است، به جز این هزینه پزشک عمومی، روانشناس و آزمایش هم دارند؛ چراکه داروی روان یکجا را خوب میکند و صدجا را خراب. به همین دلیل ماهانه باید چکاپ شوند.»
گوشه و کنار مرکز را که نگاه کنی پر است از آثار هنری، از تابلوفرش گرفته تا تابلوهای نقاشی. نجاتی با افتخار از آثار هنری بچههای مرکزش میگوید: «بیشتر بچهها میتوانند کارهای روزمره خودشان را انجام دهند. حتی برخی میتوانند برای کار بیرون هم بروند، اما چون نمیتوانیم آنها را به تنهایی بفرستیم، سرکار همینجا برایشان کاردرمانی تدارک دیدیم.
هفتهای چند ساعت کارآموزانی میآیند که به بچهها بافتنی، قالیبافی، نقاشی، خیاطی و... را آموزش میدهند. بچهها هم با استعدادی که دارند آثار خوبی تهیه کردهاند و در حال حاضر نمایشگاهی از آثار آنان در «باغسالار» برپاست. حتی برخی از پرسنل ما هم از همین بچههای اینجا هستند که کارشان را هم خیلی خوب انجام میدهند.»
ژنتیک، محیط و مواد مخدر از جمله عوامل تأثیرگذار در ابتلای فرد به بیماری روان است. نجاتی میگوید: «یک دسته از این بیماران که به صورت ژنتیکی و از بدو تولد دچار بیماری روان هستند، دستهای دیگر در اثر عوامل محیطی مبتلا میشوند، مثلاً فردی در اینجاست که پس از آتش گرفتن پدرش جلوی چشمان او دچار بیماری روان شده است. مصرف مواد روانگردان مثل شیشه نیز عامل دیگری است که موجب این بیماری دائمی میشود. یعنی اینها حتی پس از سمزدایی و ترک اعتیاد باز هم دچار بیماری روانی میشوند.»
نجاتی که خود پیش از این کارمند بهزیستی بوده، درباره ورودش به این وادی میگوید: «من فوقلیسانس روانشناسی بالینی دارم، در زمان کارورزی یکی دو بار به مراکز مختلف مراجعه کرده بودم، یک بار روز زن برای این بچهها جشن گرفته بودند، وقتی رفتم خیلی خوشم آمد.
با اینکه من استخدام بهزیستی بودم، استعفا دادم و با همراهی همسرم این مرکز را افتتاح کردیم. اینجا را خیلی دوست دارم، به این بچهها وابسته شدم، دو روز نیایم دلم برایشان تنگ میشود.» او از استرسهای شغلش میگوید: «هر وقت من بیرونم و شماره تلفن مرکز را روی گوشی تلفن همراهم میبینم، دلم میلرزد، فکر میکنم الان میگویند یکی خودش را کشته یا فرار کرده، در کل کار سخت و پراسترسی است. البته خداراشکر در طول این چند سال ما اینجا چنین مشکلی نداشتیم، ولی در کل خودآزاری و خودکشی در میان بیماران روان وجود دارد.»
نجاتی در طول چهار سال فعالیت در مرکز بیماران روان، زندگیهای زیادی را تجربه کرده است. در تعریف یکی از آنها میگوید: «مددجویی داشتیم که وقتی ۶ساله بوده پدر و مادرش از هم طلاق میگیرند. این بچه از خانه پدر فرار میکند تا نزد مادرش برود. اما متأسفانه نمیتواند مادرش را پیدا کند و گم میشود.
بهزیستی پس از معایناتی او را در یکی از مراکز روان بستری میکند. ۲۱ساله بود که در این مرکز سرانجام توانست مادرش را پیدا کند. دیگر نه مادر او را میشناخت و نه بچه، تنها با چند نشان و آدرس به اینجا رسیده بود. روزی که آمد تمام بچهها نشسته بودند، گفتم اگر میتوانی دخترت را از میان اینها پیدا کن. رفت گشت و حس مادرانه کمک کرد سرانجام دخترش را پیدا کرد. لحظه عجیبی بود، همه بچهها گریه میکردند.»
یکی از این بیماران که ۳۵ساله است و فرزندی ۱۹ساله دارد، از شمال تنها و بدون مدرک شناسایی به مشهد آمده است. او در ابتدا مشکلات زیادی داشت، اما در حال حاضر حالش خوب است. در قسمت اداری همین مرکز مشغول به کار است، حقوق میگیرد و به قول مدیر کار را بهتر از هر نیروی دیگری انجام میدهد.
او میگوید: «سه سالی میشود که اینجا هستم، خیلی راضیام. من قبلاً در خانه با همسر و پدر و مادرم مشکل داشتم، برای همین ترکشان کردم، آمدم مشهد و مستقیم رفتم حرم. حدود دو ساعتی در حرم بودم که از طریق اورژانس اجتماعی من را به مرکز ۱۰دی بردند و پس از تشخیص کمیسیون به اینجا آمدم.»
یکی دیگر از مددجویان ۳۳ساله را که به جرئت میتوان او را هنرمند قالیباف خطاب کرد. از اولین روزهای حضورش میگوید: «وقتی به اینجا آمدم کنترل نداشتم، مدام روبه دیوار مینشستم و با خودم گریه میکردم، اما الان حالم خیلی خوب است. من از ساعت ۲ تا ۸ اینجا کار میکنم و بعدازظهرها هم قالی میبافم. کار کمک میکند فکر و خیال را از خودم دور کنم. اوایل خانواده سراغی از من نمیگرفتند حتی وقتی مدیر اینجا تماس میگرفت، جواب تلفنش را نمیدادند، اما حالا بعد از دو سال راضی شدند و دیروز خواهرم به دیدنم آمد. وقتی حالم را دید تعجب کرد. امیدوارم پدر و مادرم هم به دیدنم بیایند.»
مددجوی دیگری که ۳۰ساله است، از روزهایی میگوید که بیدلیل از خانه بیرون میرفته است. او میگوید: «نمیدانم چرا نمیتوانستم در خانه بمانم. وقتی هم میرفتم بیرون پشیمان میشدم. هرچه هم با خودم فکر میکردم که چرا من میروم بیرون، نمیتوانستم بفهمم.
بیرون اذیت میشدم. وقتی مرا به این مرکز آوردند و برایم درباره بیماریام توضیح دادند، تصمیم گرفتم خودم را درمان کنم. تا قبل آن خودم هم نمیدانستم که بیمارم. من اینجا مواد مخدر را ترک کردم و به سمت کارهای هنری رفتم، طراحی را خیلی دوست دارم.
شاید باورتان نشود، اما اینکه اینجا به سلامت زندگی میکنم، برای من بهترین خاطره است. قبلاً در ذهنم چنین جایی را مجسم کرده بودم. در آرزوهایم اینجا را میدیدم، وقتی رسیدم اینجا فهمیدم به آرزویم دست یافتم. بزرگترین آرزویم این است که نواختن پیانو را یاد بگیرم.
ناهید نایب، مدیر داخلی مرکز بیماران روان جامی برای فرار از غم و درد سالمندان به اینجا آمده، اما این مرکز او را همدرد غمهایش کرده است. او میگوید: «من پیش از این در خانه سالمندان مشغول به کار بودم، دیدن مرگ و میرهای مداوم در مرکز سالمندان روحیهام را خراب کرده بود. به همین خاطر به اینجا آمدم.
البته اینجا هم سختیهای خودش را دارد، این بچهها بیگناه به دامهایی افتادند که نباید، آنها لایق این هستند که زندگی آرامی بیرون داشته باشند، اما متأسفانه قانون و بودجهای که داریم به ما اجازه نمیدهد. همین که این بچهها وقتی با حال خراب به اینجا میآیند و بعد از مدتی بهبود مییابند، برای ما بهترین خاطره است.» نایب در تعریف خاطره از یکی از مددجوها میگوید: «یک مددجو داریم که بیماری «هرزهخواری» دارد، او همهچیز میخورد، از اتیکت لباسش گرفته تا سوسک و مورچه! از دست او نمیتوانیم گلها در باغچه بکاریم؛ چراکه همه برگها را میخورد.»