نقطه اوجهای زیادی در زندگی حبیبالله شکفته وجود دارد که هر کدام از آنها میتواند محور گفتگوی ما شود. رفتن به جبهه با وجود داشتن هشت فرزند و سپردن آنها به امام هشتم، کمک به ساخت ۶ مسجد در مناطق روستایی، استفاده نکردن از سهمیه جانبازی با وجود ۲۵درصد مجروحیت بخشی از ابعاد زندگی اوست.
ماجرای قطع پایش بر اثر سقوط کولر و شفا یافتن معجزهآسا را نیز میتوان نقطه عطف دیگری در زندگی شکفته دانست. حتی از نگاه تاریخی هم میتوان به ماجرای کار در مدرسههای «دودر» و «پریزاد» توسط وی نگاه کرد. اما شاید زیباترین بخش زندگی او را بتوان ماجرای عهدی که بر کشتن اسرا میکند، دانست.
عهدی که با وجود کینه شدید، حتی یکبار هم عملی نمیشود. روح شکفته با دیدن عجز و لابه اسرا و فریاد «الخمینی»، «الخمینی» آنان میشکفد و به سرعت جای خود را به مهر و عطوفت میدهد. با حبیبالله شکفته و زندگی فیلمنامهوارش بیشتر آشنا شوید.
حبیبالله شکفته سال ۱۳۳۰ در شهرستان شیروان به دنیا میآید، ۲۶ساله که میشود برای کسب و کار راهی مشهد شده و در آستان قدس رضوی مشغول به کار میشود. او میگوید: «از دوران کودکی علاقه زیادی به امام رضا (ع) داشتم و همیشه دوست داشتم که از مجاوران او باشم.
خوشبختانه در دوران جوانی این فرصت به دست آمد و برای پیدا کردن کسبوکار مناسب به مشهد آمدم. به عنوان کارگر و شاگرد بنا مشغول کارهای ساختمانی و بنایی شدم که بعد از مدتی به صورتی معجزهآسا به کارگاه ساختمانی آستان قدس رضوی پیوستم و کارم را به عنوان یک کارگر ساده در مجاورت امام هشتم (ع) آغاز کردم.
بعد از مدتی با عنایت امام مهربانیها و پشتکار و جدیتی که از خود نشان دادم، به عنوان معمار ساختوساز و ترمیم بناهای حرم مطهر ارتقا یافتم. سنگکاری «مدرسه دودر» و «مدرسه پریزاد» از کارهایی است که در آن دوران انجام دادم.»
حبیبالله علت پیشرفت شغلیاش را چنین عنوان میکند: «هر روز صبح که برای کارکردن به حرم امام رضا (ع) میرفتم سلام میدادم و از آقا تشکر میکردم که من را محرم حریم خود دانسته و اجازه خدمت کردن درحریمش را به من داده است.
به همین خاطر با جدیت تمام و بیشتر از همه کار میکردم، مسئولان ساختمانی آستان قدس نیز که متوجه این موضوع شده بودند، مسئولیت کارگران تازه وارد را به من میسپردند که مراقب کار و رفتار آنها باشم تا از زیر کار فرار نکنند.»
همجواری هر روزه با آستان قدس رضوی، عشق و علاقه حبیبالله به امام رضا (ع) را تا آنجا میبرد که تصور دوری از این آستان برای او غیرممکن میشود، اما حوادث پیش رو این وضعیت را تغییر میدهد.
با انجام تحرکاتی بعد از پیروزی انقلاب در مرزهای غربی کشور، حبیبالله هشت فرزندش را به امام هشتم (ع) میسپرد و با یکی دیگر از هماستانیها به عنوان دو نماینده استان خراسان راهی جبهههای غرب میشود. شکفته از حال و هوای آن روزهایش میگوید: «اخبار ناگواری که هر روز از رادیو و تلویزیون پخش میشد، ناراحت و نگرانم کرده بود، در همین اوضاع و احوال امام خمینی (ره) دستور مقابله با ضد انقلاب را صادر کردند و با این دستور حجت بر من تمام شد.
شب که از سر کار به خانه آمدم موضوع رفتن به جبهه را با همسرم در میان گذاشتم، او با تعجب به من نگریست و گفت: «من چگونه دست تنها از هشت فرزندمان مراقبت کنم؟ این کار را به جوانان بسپار و تو در خانه از فرزندانت مراقبت کن.
همسرم حق داشت نگهداری از ۸ فرزند کم سن سال و تهیه مخارج و هزینه خورد و خوراک آنها کار بسیار سختی بود، اما من تصمیمم را گرفته بودم و، چون دستور امام بود باید میرفتم؛ بنابراین از همسرم خواستم که با توکل به خدا و امام هشتم از فرزندانمان مراقبت کند تا من از جبهه برگردم.
در روز حرکت به حرم امام رضا (ع) رفتم و از ایشان خواستم که مراقب زن و فرزندانم باشد. دل کندن از فرزندانم یک سو و دل کندن از حرم امام رضا (ع) یک سوی دیگر. به امام رضا (ع) گفتم که اگر مسئله نجات جان بیگناهان و سرکوب منافقان نبود، هرگز از او دور نمیشدم.
حبیبا... شکفته، به عنوان یکی از اولین سربازان اعزامی از مشهد، در بین سالهای ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۰ با حضور در مناطق سنندج به مبارزه با ضدانقلاب میپردازد. شکفته در این باره میگوید: من و یک نفر دیگر از مشهد تنها سربازانی بودیم که برای مقابله با ضدانقلاب راهی کردستان و شهر سنندج شدیم، بیشترین سرباز اعزام شده از استان اصفهان بود، سربازان اصفهانی ۴۰۰ نفر بودند که در یکی از حملات غافلگیرانه منافقان ۳۸۰ نفر از آنان را به شهادت رساندند.
تشییع جنازه این همه شهید در استان اصفهان تا آن زمان بیسابقه بود. منافقان ضدانقلاب با ایجاد وحشت و قتل اهالی بومی کنترل منطقه را به دست گرفته بودند و هیچکس جرئت همکاری با سربازان ایران را نداشت، در یکی از عملیاتها که گردان ۷۰۰ نفری ما به محاصره ضدانقلاب درآمده بود، برای مدت ۴۵ روز فقط زردآلو میخوردیم تا اینکه سرانجام با عملیات نیروهای خودی حلقه محاصره شکسته شد و من که به علت سوء تغذیه دچار ناراحتی شدید معده شده بودم، به مشهد بازگشتم.
با حمله صدام و آغاز رسمی جنگ تحمیلی، حبیبا... شکفته، زندگی خود را به دو بخش تقسیم میکند، یک ماه برای خانواده و چهار ماه در خدمت جنگ. شکفته در توضیح این تقسیم بندی میگوید: یک طرف مراقبت از فرزندان و خانوادهام بود و سمت دیگر مراقبت از خاک وطن و بیرونراندن متجاوزان. برای رسیدگی به هر دو این مهم، زندگیام را تقسیم کردم.
یک ماه را در مشهد کار میکردم و خرجی خانواده را درمیآوردم، همه حقوق کارگری را به همسرم میدادم و برای چهار ماه راهی جبهه میشدم. بعد از مدتی به عنوان پاسدار رسمی استخدام شدم، اما هیچگاه از این حقوق برای کمک هزینه خانواده استفاده نکردم و همان حقوق کارگری را به همسرم میدادم، بدون اینکه حتی یک قران دیگر از جایی دریافت کنم.
خوشبختانه خداوند و امام رضا (ع) همیشه حامی خانوادهام بودند. وقتی از جبهه برمیگشتم و از همسرم درباره اوضاع و احوال خانه میپرسیدم، میگفت: تو که ما را به خدا و امام رضا (ع) سپردی پس چرا نگرانی؟ حال همه ما خوب است و خداروشکر نگرانی نداریم.
تلخترین اتفاق زندگی حبیبالله شکفته، شهادت دو خواهرزادهاش است، او که به شدت تحت تاثیر مرگ عزیزانش قرار گرفته با خود عهد میکند هر اسیر عراقی را که دید سر به نیست کند، اما این عهد حتی یک بار هم عملی نمیشود.
شکفته با اشاره به علاقه شدید به فرزندان خواهرش میگوید: «شهیدان علی و احمد خاقانی فرزندان خواهرم هستند، آنها بیشتر روزهای کودکی و نوجوانی خود را درخانه ما گذراندند و مانند فرزندان خودم دوستشان داشتم. یکی دکتر و دیگری درس حوزه خوانده بود.
در دوران جنگ هردو به همراه پدرشان در جبهه حضور داشتند، در چند عملیات نیز در کنار هم جنگیدیم. هر دوی آنها در عملیات کربلای ۴ به شهادت رسیدند، آن زمان من در جبههای دیگر بودم و از شهادتشان بیخبر. اما فرماندهمان خبر داشت. او به من مرخصی داد و خواست که به خانه بروم، شب حدود ساعت ۱۰ به مشهد رسیدم، به محض رسیدن خانوادهام اصرار کردند که به شیروان برویم. خیلی عجیب بود که خانواده با وجود اینکه از خستگی من خبر داشتند، اصرار میکردند به شیروان برویم.
حدس زدم اتفاقی افتاده است، اما فکر نمیکردم هر دو خواهرزادهام با هم شهید شده باشند. با دیدن جنازه این دو نفر در مراسم تشییع، چنان آزرده حال شده بود که همانجا قسم خوردم هر اسیر عراقی را که گرفتم، بکشم. به محض بازگشت به جبهه، در اولین عملیات، مسئولیت انتقال اسیران عراقی به عقب بر عهده من گذاشته شد.
با خود میگفتم لابد خدا خودش میخواهد عهدم را عملی کنم. اما با دیدن لباسهای پاره، صورتهای وحشت زده و فریاد «الخمینی» «الخمینی» آنان قسم را فراموش کردم، ناخودآگاه اشکم سرازیر شد. آبمیوههایی زیر صندلی بود، آنها را میان اسرا توزیع کردم و لحظاتی را به پذیرایی از آنان گذراندم.»
خدمت شکفته، با پایان یافتن جنگ تمام نمیشود. او بعد از بازگشت از جنگ در سنگر مسجدسازی خدمت میکند و با ساخت ۶ مسجد در مناطق روستایی و حاشیه شهر با کمک مردم و خیرین رکورد میزند.
او میگوید: «جنگ که تمام شد، به عنوان معمار کارم را شروع کردم، در همین زمان با رفتوآمد به روستاهای محروم متوجه کمبود مسجد و فضاهای مذهبی در این روستاها شدم، با پیگیری و جذب خیران مشهدی، ساخت اولین مسجد را در روستای سیاه دشت قوچان با کمک اهالی شروع کردم، برای ساخت این مسجد دوطبقه، تیر آهن را با دست خالی به ارتفاع ۷ متری میبردیم.
سرانجام با کار شبانهروزی ساخت این مسجد تمام شد. پس از آن در ادامه مساجد دیگری را در یاسرآباد، مرغزار و امامزاده بابا خوش گلدی شیروان و همچنین روستای قوقانلو قوچان باز هم با کمک خیرین و بومیان آنجا ساختیم.»
سقوط مرگبار کولر آبی از طبقه سوم یک ساختمان روی پای حبیبا... شکفته که منجر به قطع پایش در دم میشود، از جمله نقاط عطف زندگی شکفته است که به مدد امامرضا (ع) به خیر میگذرد. او درباره این ماجرا میگوید: «ده سال پیش که برای کمک کردن به یکی از ساکنان مجتمع و جابه جایی کولر رفته بودم، دیوار فروریخت و من به همراه همسایه سقوط کردم، مرد همسایه در جا مرد و پای من نیز در دم قطع شد.»
بعد از انتقالم به بیمارستان، پزشک معالجم پس از معاینه من گفت حتی اگر به آلمان بروم، دیگر هرگز نخواهم توانست با این پا راه بروم. ۹ ماه تمام را به معالجه و درمان گذراندم، اما هیچ فایدهای نداشت، یک روز با دل شکسته به حرم امام رضا (ع) رفتم و از او خواستم که شفایم بدهد، در همانجا نذر کردم اگر شفایم بدهد در روز شهادتش از زائران و عزاداران او پذیرایی کنم.
بعد از بیرون آمدن از حرم متوجه شدم که میتوانم بدون عصا و کمک راه بروم، بلافاصله به دیدن پزشکم رفتم او نیز با دیدنم متوجه موضوع شد و گفت: «بالاخره امام رضا (ع) شفایت داد. آن سال با کشتن یک گوسفند نذرم را ادا کردم، بعد از آن نیز هر سال توان داشتم، بر میزان نذر افزودم تا اینکه در سال گذشته تا ۱۰ گوسفند را قربانی و از عزاداران امام رضا (ع) پذیراییکردم.»
گوشه حیاط مجتمعی که زندگی میکند پر است از دیگهای بزرگ و کوچک، راجع به آن که میپرسیم، میگوید: «اینها همه مربوط به همان نذر هر ساله امام رضا (ع) است، چون مسجدی در محلهمان نیست مجبورم اینها در خانه انبار کنم. باورش سخت است حبیبا... شکفته سازنده ۶ مسجد، خود در آرزوی داشتن یک مسجد در محلهاش است.»
او درباره ماجرای ساخت مسجد محلهاش چنین میگوید: «سال ۸۲ زمینی در نقویه ۳۱، از سوی خیرین برای ساخت مسجد شوکتالزهرا (س) وقف شد که اسناد آن نیز موجود است. اما متأسفانه سال ۹۲ یعنی ۱۰ سال بعد از وقف تعدادی با جعل اسناد این زمین را به شهرداری منطقه فروختند.
پس از پیگیریهای متعدد و چند ساله سرانجام توانستیم این موضوع را اثبات کنیم و زمین را پس بگیریم. اما هنوز این زمین ۹ میلیون تومان بدهی دارد و برای آغاز کار ساخت مسجد باید این بدهی پرداخته شود که امیدواریم با کمک خیرین و شهرداری مشکل حل شود و بتوانیم کلنگ ساخت این مسجد را بزنیم و در سال آینده از زائران امام رضا (ع) در همین مسجد پذیرایی کنیم.»