پدرم مرد با دیانتی بود، سالها رعیتی و کشاورزی از او انسانی خودساخته و قوی ساخته بود، با وجودی که سواد خواندن و نوشتن نداشت، ما را با عشق به وطن و پایبندی به دین و ناموس بزرگ کرده بود.
حاج محمد یکهمرد که در سال 1320 و همزمان با جنگ جهانی دوم، شاهد اشغال مشهد توسط قوای روس و یا به قول خودش (اروس) بود، از متجاوزان دل خوشی نداشت و همیشه با احساس انزجار از آنها یاد میکرد، به همین دلیل زمانی که جنگ تحمیلی در شهریور 1359شروع شد، قرآنی در دست گرفت و با بوسه برآن، هر سه پسرش را بدرقه و راهی جبهههای جنگ کرد.
علاوه بر من(موسی)، علی اصغر و شیرمحمد، خودش هم بار و بندیل را جمع کرده و قصد عزیمت به جبهه را داشت که به علت کهولت سن این اجازه را به او ندادند، چراکه پدر در زمان آغاز جنگ 75سالش بود، جبهه و جنگ برای پدرم حسرتی بود که همواره و تا زمانی که در قید حیات بود و نفس میکشید، بر دلش ماند، بهویژه وقتی داستان شهادت پیرمرد نیشابوری«حاج قربان نوروزی» را شنید که در سن 105سالگی به شهادت رسید و یا «زرعباس تنگستانی» که روزی سرباز «رئیسعلی دلواری» بود و بعدها سرباز امام خمینی(ره) شد و در سن 95سالگی به شهادت رسید.
من 18ساله بودم که همراه دو برادرم عازم جبهه شدیم، بعد از گذران روزهای آموزشی در پادگان 04 بیرجند به جبهه کردستان اعزام شدم و مانند بسیاری از خراسانیها از لشکر 77 خراسان سردرآوردم. در عملیاتهای زیادی شرکت کردم که نبرد ثامنالائمه و فتحالمبین از ماندگارترین آنهاست.
جملات بالا قسمتی از گفتوگوی با موسی یکهمرد، جانباز جنگ تحمیلی و ساکن محله فردوسی است، زخمهای جنگ بر تن و بدنش آشکار است، از این رو انجام کار کشاورزی که حرفه آب و اجدادی او است، برایش میسر نیست.یکهمرد فعلا با حقوق ناچیز جانبازی روزگار میگذراند. داستانهای شنیدنی از روزهای انقلاب و جنگ دارد که بخشهایی از آن را با هم میخوانیم.
موسی یکهمرد که سال1341 در «روستای دوله» از توابع بخش گوارشگ به دنیا آمده است، میگوید: همانند بیشتر خانوادههای روستایی در خانهای پرجمعیت متولد شدم، پدرم پنج فرزند داشت، چهارپسر و یک دختر که همگی در خانهای کوچک اما باصفا زندگی میکردیم. از سنین کودکی هر چهار پسر به همراه پدر، بر سر زمینهای کشاورزی کار میکردیم، اما من از همان کودکی علاقهای به کشاورزی نداشتم، این شد که با اجازه پدر از سن 12سالگی به محله کوی امیرالمؤمنین(ع) در جاده قدیم نقل مکان کردم و در یک مغازه جوشکاری اسکلت مشغول به کارشدم، چون راه تا خانه دور بود، شبها را داخل مغازه میخوابیدم و تنها جمعهها برای دیدار خانواده به روستا برمیگشتم.
وی در ادامه میافزاید: سال1356 در جریان یک جلسه مذهبی درکوی امیر با سیدی به نام «براتعلی خردمند» آشنا شدم، آقا سید از افراد انقلابی محل بود و من و بسیاری از جوانان دیگر را با جریان انقلاب و مشی فکری و سیاسی امام خمینی(ره) آشنا کرد. همین آشنایی باعث شد که به گروههای انقلابی بپیوندم و همراه با سایر جوانان محل، فعالیتهای ضدرژیم شاهنشاهی را آغاز کنم. در ابتدا شبها بعد از فراغت از کار به همراه تعدادی از نوجوانهای انقلابی محله به پخش اعلامیه و نوشتن شعار بر روی دیوارهای محله کوی امیر و محلات اطراف میپرداختیم. در آن زمان چون جریان شعارنویسی و فعالیتهای انقلابی هنوز عمومیت نیافته بود، نیروهای امنیتی رژیم شاه به شدت دنبال دستگیری عوامل شعارنویسی بودند و گشتیهای شبانه به محض دیدن هر فرد مشکوکی آنها را تعقیب و اگر موفق میشدند دستگیر میکردند، ما هم چندباری با پای پیاده از دستشان فرار کردیم.
یکهمرد درباره حالوهوای آن روزهای محله فردوسی میگوید: این تعقیب و گریزهای مداوم و موش و گربهبازی با مأموران شهربانی، باعث خستگی من در سرکارم شد. روزها با حالتی خوابآلود در محل کار حاضر میشدم و از آنجایی که حرفه جوشکاری اسکلت ساختمان نیاز به تمرکز و دقت فراوان داشت، راندمان کاری من به شدت افت کرده بود، تا جایی که استادکارم با خودش فکر کرده بود که معتاد شدهام. با خودم گفتم، این طوری نمیشود، یا باید فعالیتهای انقلابی را کنار میگذاشتم و یا وسیله نقلیهای جور میکردم که مجبور نشوم با پای پیاده از این خیابان به آن خیابان درحال فرار باشم. در همسایگی مغازه ما پیرمردی به نام «عباس برومند» بود، او اصالتی تهرانی داشت و از انقلابیهای دوآتیشه محل بود، عباس آقا یک موتورسیکلت دندهای داشت که به دلیل کهولت سن نمیتوانست از آن استفادهکند، همین شد که موتور عباس آقا را از آن شب قرض گرفتم، از آن به بعد من و دو نفر از بچههای محله با همین موتورسیکلت دندهای تمام کوچهپسکوچههای جاده قدیم را زیر پا میگذاشتیم و با خیال راحت به پخش اعلامیه و نوشتن شعار «مرگ برشاه» مشغول بودیم، به محض دیدن مأمورها هم سوار بر موترسیکلت شده و از معرکه فرار میکردیم.
این موتورسیکلت خیلی کارساز بود وجودش مایه پشت گرمی شده بود، با عمومیت یافتن انقلاب درسال 1357 ما نیز به جریان عظیم مردم انقلابی مشهد پیوستیم، کار را تعطیل کرده و هر روز در راهپیماییها شرکت میکردم، تا اینکه سرانجام انقلاب به پیروزی رسید.
موسی یکهمرد درباره روزهای جنگ تحمیلی و نحوه حضورش در جبهه میگوید: برادر بزرگتر من یعنی علی اصغر، چندماه زودتر از من به جبهه کردستان اعزام شد، وی در عملیات معروف «بازی دراز» که در مجموعه ارتفاعات استراتژیک بازی دراز در غرب استان کرمانشاه به انجام رسیده بود و با نصرت رزمندگان اسلام به پایان رسید، از ناحیه گردن و کمر مجروح شد.
وی ادامه میدهد: در سالهای 1358 تا 1359، نیروهای بعثی، ضدانقلاب، کوملهها و منافقین به بخشی از مناطق غربی ایران تسلط پیدا کردند و کشتار وحشیانهای را درآن مناطق به راه انداختند.
سربریدن بچههای انقلابی و پاسدار در مراسم عروسی و اقدام به نسلکشی در مریوان و نقده و سنندج با کمک نیروهای کرد عراق و سوریه، خون هر وطنپرستی را به جوش میآورد. با اینکه علی اصغر زخمی بود و تازه از کردستان برگشته بود، اهل خانه انتظار داشتند من در منزل بمانم و به تیمار برادر مجروحم بپردازم، اما نمیتوانستم خود را مجاب به ماندن کنم. آنقدر اصرار کردم تا مادر و پدرم راضی شدند، بعد از آن به همراه چند نفر از بچههای محلمان که در مجموع هشت نفر بودیم برای ثبتنام به حوزه نظام وظیفه چناران رفتیم، رئیس حوزه، سرهنگ عربشاهی، به ما گفت: «تا خرداد اعزام نداریم، به خانهتان بروید و شش ماه دیگر برای گذراندن دوره آموزشی و اعزام به جبهه بیایید». ولی مگر ما گوشمان به این حرفها بدهکار نبود، حوزه نظام وظیفه را روی سر خودمان گذاشته بودیم، آنقدر آنجا نشستیم و خواهش و التماس کردیم تا اینکه راضی شدند ما را به عنوان سرباز وظیفه به جبهه اعزام کنند. روز بعد برای گذراندن دوره 45روزه آموزشی روانه پادگان 04 بیرجند و از آنجا به مناطق جنگی در کردستان ایران اعزام شدیم.
رزمنده اهل روستای دوله گوارشگ در ادامه میگوید: چند روزی بیشتر از حضورم در مناطق جنگی سپری نشده بود که مادرم با من تماس گرفت و از مجروحیت برادر دیگرم، شیرمحمد خبر داد. او بسیار ناراحت و مضطرب بود که مبادا من هم مجروح شوم، این شد که چند روزی مرخصی گرفتم و برای تسکین دل مادر و پدرم به روستا بازگشتم، بعد از بازگشت به خانه و دیدن چهره غمآلود مادر، تصمیم گرفتم مدتی را درکنار آنها باشم تا مجروحیت علی اصغر و شیرمحمد سپری شده و اوضاع مقداری به سامان شود، اما تصویر بچههای جبهه و مظلومیت و تنهایی آنها در مناطق جنگی، لحظهای من را رها نمیکرد و خواب راحت را از من ربوده بود، از طرفی روی نگاه کردن به صورت پدر و مادرم را هم نداشتم که با نگاه ملتمسانه و با زبان بیزبانی از من میخواستند که فعلا درخانه بمانم و بیخیال جبهه و جنگ شوم. برای اینکه با آنها روبهرو نشوم دو سه روزی را به شهر آمدم و در خانه خواهرم سپری کردم و از آنجا آرام و بیسرو صدا به جبهه بازگشتم.
موسی یکهمرد در ادامه توضیح میدهد: در ابتدای جنگ ایران و عراق، با هدف شکست حلقه محاصره آبادان، در آبانماه ۱۳۵۹ قرارگاه نیروی زمینی ارتش، به لشکر ۷۷ خراسان مأموریتی برای انهدام بخشی از نیروهای ارتش عراق را که در شرق کارون مستقر بودند ابلاغ کرد. در این راستا با درخواست فرمانده وقت لشکر ۷۷ خراسان، «سرهنگ شهابالدین جوادی»، واحدهایی از این لشکر که در کردستان بودند، به منطقه جنوب اعزام شدند. من نیز در زمره نیروهایی بودم که از لشکر 77 خراسان به جبهه جنوب و خوزستان عزیمت کردیم.
جانباز ساکن در محله فردوسی به حضور در عملیات «ثامنالائمه» که طی آن حصر آبادان شکسته شد، افتخار کرده و میگوید: با وجود اینکه ارتش عراق توانست برای مدت زمان بسیار کوتاهی آبادان را به محاصره در آورد اما این اقدام بیپاسخ نماند، یک هفته پس از حصر این شهر، امام خمینی(ره) دستوری با این مضمون صادر کردند:«حصر آبادان باید شکسته شود.»
موسی یکهمرد توضیح میدهد: عملیات مهم و استراتژیک را بر دوش سربازان خراسانی لشکر77 ثامنالائمه(ع) خراسان قرار دادند. این نیروها آمادگی بسیار خوبی داشتند و به اتفاق سه تیپ پیاده، توپخانه و پشتیبانی این عملیات را پایهریزی کردند و یگانهای سپاه، هوا نیروز، پدافند هوایی و همچنین سنگرسازان بیسنگر جهادی همکاریهای بسیار خوبی با لشکر 77 خراسان داشتند.
وی با بیان اینکه عملیات ثامنالائمه(ع) در ساعت یک بامداد پنجم مهر ۱۳۶۰ و با رمز «نصر منا... و فتح قریب» آغاز شد، تصریح میکند: رزمندگان در ساعتهای نخست عملیات، با حمله به مواضع عراق و درهم شکستن مقاومت نیروهای بعثی خاکریزهای دشمن متجاوز را تصرف کردند. جاده ماهشهر به آبادان در نخستین ساعتهای پنجم مهر ۱۳۶۰ آزاد شد و با پیشروی نیروها و تصرف «پل قصبه»، امکان مقاومت از نیروهای عراقی گرفته شد و بعد از ظهر همان روز نیروهای بعثی از «پل حفار» عقب رانده شدند.
یکهمرد خاطرنشان میکند: این عملیات در روزهای دوم و سوم هم ادامه داشت، عصر روز دوم عملیات (ششم مهر)، نیروهای عراقی به تدریج مجبور به تسلیم و عقبنشینی شدند و سرانجام در پایان این روز «منطقه سرپل» آزاد شد. رزمندگان کشورمان در روز سوم عملیات، منطقه را از وجود نیروهای دشمن پاکسازی کردند و در حواشی رودخانه کارون استقرار یافتند و بدین ترتیب فرمان امام خمینی(ره) مبنی بر شکستن حصر آبادان، در مدت کمتر از ۴۲ ساعت نبرد نیروهای ارتش، سپاه پاسداران و نیروهای مردمی با موفقیت کامل اجرا شد. با پیروزی قهرمانانه و سربلندی رزمندگان خراسانی در عملیات ثامنالائمه(شکست حصرآبادان)، به دستور امام راحل(ره)، لشکر 77 ثامنالائمه(ع) خراسان به «لشکر 77 پیروز ثامنالائمه(ع) خراسان» تغییر نام یافت.
موسی یکهمرد بعد از حضور در عملیات ثامنالائمه و شکست حصر آبادان، حضور در عملیات پیروزمندانه فتحالمبین را نیز تجربه میکند. او در این باره میگوید: روزهای آخر اسفند سال1360 در حال تمام شدن بود، چند روزی به تحویل سال 1361مانده بود، به همراه تعدادی از بچهها سفره هفت سینی تهیه کرده و منتظر تحویل سال 1361 بودیم، نیمههای شب بود که گلولهباران دشمن به مواضع ما شروع شد، برای مقابله با دشمن حرکت کردیم و بعد از یکی دوساعت درگیری، دوباره به سنگر بازگشتیم تا تحویل سال نو را جشن بگیریم، اما دشمن دستبردار نبود، از روی ناچاری همه آجیل وشیرینی را درداخل جیب شلوار وکتمان ریختیم و برای مقابله با دشمن حرکت کردیم!. روز بعد یعنی در دومین روز فروردین سال 1361، رزمندگان ایران با دریافت پیام، عملیات حماسی و تاریخی فتحالمبین را در شمال خوزستان آغاز کردند و از جنوب و شمال غربی شوش و غرب دزفول در چند محور با ارتش عراق درگیر شدند. ما بعد از غسل شهادت در منطقه دشت عباس و کرخه پیشروی به سمت مواضع دشمن را شروع کردیم.
رزمنده مشهدی با بیان اینکه عملیات فتحالمبین پیروزی اراده و ایمان بر تجهیزات و ادوات و مهمات بود، تصریح میکند: گلولهباران و خمپاره دشمن مثل باران بر سرما میریخت و یک لحظه قطع نمیشد، از طرف دیگر رزمندگان ایرانی به دلیل کمبود مهمات و اسلحه، اجازه شلیک را نداشتند، مگر اینکه مطمئن باشند که تیر به هدف برخورد میکند. فرماندهان مدام به ما درباره صرفهجویی مهمات تذکر داده و میگفتند: «تا زمانی که مطمئن به اصابت گلوله به دشمن نشدهاید نباید شلیک کنید.» ما حتی برای زدن تانکهای دشمن گلوله آرپیجی به میزان لازم نداشتیم، به همین دلیل بچهها، نارنجک در دست و سینهخیزکنان، خودشان را به تانکهای بعثیها میرساندند و درموقعیت مناسب با پرتاب نارنجک تانک را منفجر میکردند.
وی در ادامه توضیح میدهد: در عملیات فتحالمبین حدود ١٠٠گردان از سپاه و ٣٥ گردان از ارتش شرکت داشتند. همچنین واحدهایی از توپخانه، هوانیروز و نیروی هوایی ارتش، مهندسی جهاد سازندگی و مهندسی سپاه و ارتش، پشتیبانی عملیات را برعهده داشتند. در مقابل، ۷ تیپ زرهی، ۲۰ تیپ پیاده، ۱۰ گردان توپخانه ارتش عراق که معادل با حدود 120هزار تا 160هزار نفر نیروی عراقی به میدان آمده بودند.
موسی یکهمرد با بیان اینکه عملیات فتح المبین منجر به آزادسازی بیش از دو هزار و پانصد کیلومتر مربع از خاک جمهوری اسلامی ایران، شامل دهها بخش و روستا، سایتهای ٤ و ٥ رادار موشکی عراق، جاده مهم دزفول – دهلران و … شد، تأکید میکند: همچنین این عملیات زمینه را برای نزدیک شدن نیروهای خودی به مرز در منطقه غرب شوش و دزفول فراهم کرد و خارج شدن شهرهای دزفول، اندیمشک و شوش و مراکز مهمی همچون پایگاه هوایی دزفول از تیررس توپخانه دشمن را در پی داشت. از سوی دیگر دستیابی به چاههای نفت ابوغریب در ارتفاعات تینه تسهیل میشد.
ساکن محله فردوسی با اشاره به اینکه در جریان عملیات فتحالمبین دچار مجروحیت شدید شده و در اثر رفتن به کمای 45روزه، نامش در فهرست شهدا قرار میگیرد، خاطرنشان میکند: درجریان عملیات فتحالمبین، بعد از تصرف سایت موشکی عراق، درگیری به شدت ادامه داشت، گلوله و خمپاره بعثیها از زمین و هوا بر سر ما هوار میشد، من نیز در این درگیری ها مجروح شدم و چند نقطه از صورت و بدنم تیر خورده بود، اما به روی خودم نیاوردم، درد را تحمل میکردم چون نمیخواستم باعث تضعیف روحیه همراهانم بشوم، ساعت 3نصف شب بود که گلولهای به دستم خورد و دستم را از کار انداخت، بعد از آن هم خمپارهای در جلوی پایم منفجر شد، بعد از این انفجار مهیب، از ناحیه قفسه سینه به شدت آسیب دیدم و آنجا بود که دیگر به حالت اغما رفتم، دوستانم من را به اتفاق چند مجروح دیگر داخل آمبولانسی گذاشتند تا به بیمارستان صحرایی برسیم، در همان حال نیروهای عراقی آمبولانس را مورد هدف قرار دادند و از آنجا به بعد دیگر هیچ چیز را به خاطر ندارم.
موسی یکهمرد میگوید: این طور که بعدا شنیدم، با آرام شدن اوضاع، من و مجروحان دیگر که در اثر انفجار آمبولانس دچار خونریزی و سوختگی شدیدی شده بودیم توسط امدادگران به بیمارستان صحرایی رسانده و به دلیل جراحات شدید از آنجا مستقیم به بیمارستان بانک ملی تهران منتقل کردند. دکترها از معالجه ما ناامید شده بودند، اما یکی از دکترها تلاش زیادی انجام داد تا ما زنده بمانیم، بعد از عمل جراحی، چهل و پنج روز را در کما بودم، دکترها به بهبودی من امید چندانی نداشتند، از این رو شهادت من را تأیید کردند و قرار شد که فردای آن روز به سردخانه منتقل شوم و تشریفات قانونی برای کفن و دفن من انجام شود. حتی برادر بزرگم را نیز در جریان مجروحیت و شهادتم قرار دادند، اما درست در همان روز از حالت اغما خارج شده و به هوش آمدم، جالب است بدانید آن روزی که من به هوش آمدم روز 3 خرداد 1361 بود، روزی که رزمندگان اسلام خرمشهر را از چنگال نیروهای بعثی آزاد کردند.
رزمنده اهل توس با بیان اینکه بعد از بیرون آمدن از حالت کما، چند هفتهای را در بیمارستان بستری بوده است، یادآور میشود: بعد از 45روز که به هوش آمدم، چند هفتهای را در بیمارستان بودم تا سلامتی کاملم را به دست آورم. گاهی اوقات از شدت تنهایی و غربت دچار غم واندوه شدیدی میشدم و گریه امانم را میبرید، البته ملاقاتکننده داشتیم، هر از چندگاهی شهروندان تهرانی برای بالا رفتن روحیه جانبازان، با گل و شیرینی به ملاقات مجروحان شهرستانی آمده و ما را از دلتنگی بیرون میآوردند.
موسی یکهمرد در ادامه این گفت وگو بیان میکند: یک روز بعد از ظهر که درحال استراحت بودیم، پرستارها اطلاع دادند که همسر امام خمینی (ره)«خدیجه ثقفی نوری» به همراه همسر شهید بهشتی(عزت الشریعه مدرس مطلق) و همسر شهید رجایی(عاتقه صدیقی) قرار است از مجروحان جنگی عیادتی داشته باشند. بعد از نیم ساعت، همسر امام خمینی(ره) به همراه دیگران به اتاق ما وارد شدند و بعد از پرسیدن احوالات ما، پیام محبتآمیز امام راحل را برای ما بیان کردند و در پایان نیز یک شاخه گل، یک سکه و یک بسته آجیل متبرک به دعای حضرت امام خمینی(ره) را به ما هدیه دادند، تأثیر معنوی این دیدار سبب آرامش قلبی همه ما شد و دعای خیر ایشان مبنی بر سلامتی مجروحان جنگی درحق ما مستجاب شد.
وی میافزاید: مدت زیادی از بهبودی من نگذشته بود که برادرم به بیمارستان آمد و من بعد از حدود یک سال با یکی از افراد خانوادهام ملاقات کردم. بیش از نیم ساعت برادرم را در آغوش گرفته بودم و هر دوی ما اشک شوق میریختیم، هنگام این دیدهبوسیها و دیدار تازه کردنها، از برادرم پرسیدم که چرا زودتر به سراغ من نیامدند، او در جواب من گفت: «دکتر معالج بیمارستان شهادت من را تأیید و امضا میکند و این خبر توسط بچههای لشکر 77 به خانواده میرسد. آنها نیز همراه با اقوام و خویشان و بچههای روستا برای تشییع جنازه من، به معراج شهدا میآیند، اما بعد از خواندن اسامی شهدا، اسم من را در فهرست شهدا پیدا نمیکنند، بعد از این ماجرا برادرم راهی تهران میشود، به این امید که خبری از من به دست آورد، پس از کلی جستوجو و تحقیق مطلع میشود که من به شدت مجروح شده و در بیمارستان بانک ملی بستری هستم»
موسی یکهمرد که سالها در جبهههای جنگ مبارزه کرده و از خاک و ناموس وطن دفاع کرده است، در پایان آهی از صمیم قلب میکشد و کمی با ما درددل میکند، او میگوید: براثر اصابت گلولهها دست و بخشهایی از کمر و گردنم از کار افتاده و دیگر قادر به انجام کار کشاورزی نیستم، به اصرار یکی از اقوام، بعد از 4سال به بنیاد جانبازان مراجعه کردم تا به من کمک کنند، مسئول بنیاد جانبازان به من گفت: «چون شما ارتشی هستید درحیطه خدمات ما قرار ندارید». بعد از آن به مقر لشکر 77مراجعه کردم و آنها نیز بعد از بررسی پرونده و معاینات پزشکی، 70درصد جانبازی برایم نوشته و براساس آن مستمری را برایم تعیین کردند.
وی تصریح میکند: با بزرگتر شدن بچهها و گرانی اجناس این مستمری کفاف هزینه خانه، ازدواج و دانشگاه بچهها را نمیدهد، برای همین به هرجایی که فکر کنید سر زدم و تقاضای وام جانبازی کردهام، اما همچنان من را سر میدوانند و از این بانک به آن بانک میفرستند. درکنار همه این مشکلات، چیزی که بیشتر از همه باعث ناراحتی و عذابم است، زخم زبانهای برخی است که فکر میکنند همه بودجه دولت صرف زندگی خانواده شهدا، جانبازان، ایثارگران و آزادگان میشود. نتیجه سالها نبرد در جبهههای جنگ و 70 درصد جانبازی میزان مستمری است که حتی از کارگر روزمزد هم کمتر است. ما که به پای اعتقاد و ثواب دنیا و آخرت راهی جبهه شدیم، هیچ چشمداشتی هم به مال و منال دنیا نداریم.