پرستاری برای آسیه آسایشپور هیچوقت یک شغل نبوده است، نه زمانیکه در بیمارستان قائم(عج) مجروحان جنگی را همراهی میکرده و با صبر و حوصله خواهرانه، بر آثار بهجامانده از تیر و ترکش مرهم مینهاده و نه روزهایی که در بخش زنان بیمارستان سینا هنگام درآغوشکشیدن نوزادان تازهقدمگذاشته به دنیا همراه با مادران لبخند بر لب داشته است.
پرستاری برای او نماد عشق است، عشقی که بعد از بازنشستگی هم او را به میان مردم میکشاند تا از تجربههای سالها پرستاریاش برای رفع نیاز بیماران استفاده کند. با همین حس نوعدوستی ساعتها و روزها در موکبهای ورودی شهر به استقبال زائران پیادهای میرود که پاهایشان تاول عشق دارد و گاهی نیز همراه با هیئت محبانالرقیه(س) به روستاهای اطراف و مناطق محروم میرود تا هرآنچه در این سالها تجربه کرده است، دراختیار سلامت مردمی بگذارد که در محرومیت به سر میبرند.
سال آخر دبیرستان که بوده است که مادرش مریض میشود و یک سال پرستاری از مادر، او را به فکر میاندازد که با کمک به دیگران، آن هم زمانی که از درد بیماری خسته و رنجورند، میتواند انسان مفیدتری باشد. با اینکه مریضداری باعث شده است از درس عقب بماند، حال خوبی که از بهبود مادرش پیدا کرده است، نظر او را از پزشکی به پرستاری تغییر میدهد. روزی که به پیشنهاد پدرش در مرکز آموزش عالی پرستاری جرجانی درسخواندن در این رشته را شروع کرده است، باور داشته که کمک به دیگران هیچگاه بازنشستگی ندارد.
او تعریف میکند: بعد از دو سال درسخواندن در دانشگاه جرجانی برای دوره کارشناسی به دانشگاه آزاد رفتم. پدرم مقید بود که حتما در مشهد درس بخوانیم و میگفت دختر نباید به راه دور برود. من و خواهرم، سپیده، هم هر دو در همین دانشگاه مشهد، پرستاری را شروع کردیم. روحیه خاصی داشتم و دلم میخواست هرچه زودتر کارم را شروع کنم. حس میکردم کار من یعنی کمک به انسانها و هرچه زودتر بتوانم به فرد دیگری کمک کنم، زندگی مفیدتری داشتهام.
دوره کارآموزیاش همزمان میشود با جنگ تحمیلی. او برای کارآموزی به اورژانس بیمارستان قائم(عج) میرود که آن زمان، از مجهزترین بیمارستانهای کشور بوده و در مشهد حرف اول را میزده است. تعریف میکند: از همه جای کشور مجروحان جنگی را به این بیمارستان میآوردند. برای من که تازه دوره کارورزی را میگذراندم آن روزها تکرارنشدنی است. مثل یک خواهر با مجروحانی که میآوردند، رفتار میکردیم. همه سن و سالشان کم بود؛ بیشترشان کمتر از سی سال داشتند.
نوجوانهای پانزدهشانزدهسالهای را میآوردند که روی مین رفته بودند یا بدنشان پر از ترکش بود. یادم است که یک نوجوان شانزدهساله همدانی را آوردند که پایش از بالای ران قطع شده بود. بیشاز ششماه در بیمارستان بستری بود. خانوادهاش ساکن یکی از روستاهای دورافتاده همدان بودند و مدام میآمدند و میرفتند. با ایمانی که داشت پذیرفته بود که یک پای خود را در جبهه جا گذاشته است، اما برای خانوادهاش روبهروشدن با این موضوع خیلی سخت بود که ببینند پسر نوجوانشان از این پس با یک پا و به کمک عصا راه میرود.
آسایشپور لحظهای مکث میکند و ادامه میدهد: سال65 همزمان بود با بمبارانهای شیمیایی. تعداد زیادی از مجروحانی که میآوردند، باید به بخش اعصاب و روان میرفتند و عده زیادی هم بلافاصله به بخش جراحی. گاهی آنقدر مجروح میآوردند که تمام زمین را پتو پهن میکردیم و تا هفتادنفر هم روی زمین مداوا میشدند. وقتی جوانی فوت میکند داغش خیلی سنگینتر میشود.
یادم است که جوان بیستوششساله اهل کاشمری بود که ترکش کنار گردنش اصابت کرده بود. بعداز دو ماه که در بیمارستان قائم(عج) بستری بود، از او قطع امید شد. یک روز من را صدا زد و گفت «به مادرم بگویید عاشق سارا هستم، نوه داییام. میخواستم بعد از سربازی برویم خواستگاری.» دو روز بعد از این حرف شهید شد. وقتی وصیتش را به مادرش گفتم، از شدت گریه تقریبا از هوش رفت؛ هنوز وقتی اسم سارا را میشنوم، یاد آن شهید ناکام و عشق پاکش به سارا میافتم.
خاطرات او محدود به شهدا و دوران جنگ نیست. از دختر جوانی به نام ستاره میگوید که در اولین سفری که بههمراه همسرش به مشهد آمده بود، بهمحض پیادهشدن از هواپیما ضعف کرده و بعد از آزمایش در بیمارستان متوجه شده بودند سرطان خون دارد. در همان سفر و ظرف دوهفته از دنیا رفت. بیتابیهای همسر جوانش هنوز در ذهن آسیهخانم نقش بسته است. میگوید: پرستاری روحیهای قوی میخواهد. با هر اتفاقی یاد خاطرهای تلخ میافتیم. من هروقت کارت دعوت عروسی میبینم، یاد پیرمردی میافتم که در اتوبوس سکته کرده بود و وقتی او را به اورژانس آوردند، کارت عروسی پسرش که قرار بود فردای آن روز برگزار شود، در جیبش بود.
او که چند سال بعداز جنگ هم مسئول اورژانس بیمارستان قائم(عج) بوده و طرحش را همانجا گذرانده است، همزمان با بیمارستان قائم(عج) به بیمارستان سینا و سجاد میرود و در بخش زنان و اطفال هم مشغول به کار میشود. چند سالی هم مددکار بیمارستان قائم(عج) بوده است و برای آنهایی که هزینههای درمان بیماران را نداشتهاند، تخفیف میگرفته و کمکشان میکرده است.
معتقد است همه بخشهای بیمارستان برای پرستارها پر از درد و رنج است، جز بخش زنان که با تولد نوزادان و دیدن حس شادی خانوادهها خستگی از تن پرستار بیرون میرود؛ مثلا بهدنیاآمدن چندقلوها بعد از سالها انتظار مادر و پدر، از شیرینیهایی است که بارها خنده بر لب پرستاران بخش آورده است. همین نگاه باعث شده است از سال 79 تا 94 که بازنشسته شد، در بخش زنان و زایمان بیمارستان سینا بماند.
او که پنجاهوپنجمین بهار زندگیاش را پشت سر گذاشته است، برای سالهای بازنشستگیاش هم برنامه دارد. میگوید: از سال94 که بازنشسته شدم، تصمیم گرفتم به زائران پیاده و مردم مناطق محروم خدمت کنم. با جمعی از کارکنان بازنشسته بیمارستان سینا در موکبهای مسیر قوچان که سمت بیمارستان رضوی برپا میشود، حضور پیدا میکردیم و بیماران را بهطور سرپایی مداوا میکردیم. مدتی هم هست که در محله هاشمیه با هیئت محبانالرقیه(س) که نزدیک خانه است، همکاری میکنم. هر وقت هیئت یا موکبی برپا باشد، ما هم هستیم.
این همه تجربه برای کمک به زائران پیاده آقا به درد میخورد. در این موکبها هم اتفاقات تلخ و شیرین بسیاری میافتد. یک بار در موکب مسیر ورودی مشهد، بیماری بود که فشار خون بالا داشت و با سردرد شدید وارد چادر ما شد. بعداز گرفتن فشار و قند و چکاپ اولیه، او را سریع به بیمارستان رضوی که نزدیک بود، اعزام کردیم. چند نفر هم در هوای گرم، غذای مانده خورده و مسموم شده بودند. یک نفر هم در مسیر، فلاسک آب جوش روی پایش ریخته بود. در موکبهای مسیر ورودی شهر که زائر خسته و درمانده از راه میرسد، همیشه حضور پرستار لازم است.
آسیهخانم ادامه میدهد: بخشی از فعالیت ما در هیئت محبانالرقیه(س) حضور در مناطق و روستاهای محروم است. با خانمهای هیئت همراه میشویم و به روستاهایی که امکانات درمانی کمتری دارند، میرویم. گاهی مسیر دسترسی این روستاها آنقدر ناهموار است که بیماران نمیتوانند بهراحتی خود را به شهرهای اطراف برسانند و مداوا شوند. بسیاری از مواقع، مشکلات کوچک مثل زخمهای سطحی که میتوانسته است سرپایی مداوا شود با کهنهشدن، مشکلات بیشتری ایجاد میکند. حضور مستمر ما میتواند بسیاری از این دست مشکلات را همان ابتدا حل کند.