عباسعلی کمالی که 77بهار از زندگیاش میگذرد از ابتدای انقلاب در محله بهشتی ساکن است و هر روز صبح برای ورزش به بوستان کوهسنگی میآید. او بانشاطتر از بسیاری از جوانانی است که در اطرافم میبینم و میشناسم. آنقدر او را در بوستان دیده وبا یکدیگر سلام و علیک کرده ایم که اکنون با یکدیگر دوست شدهایم .
وقتی فهمیدم ساکن قدیمی محله سعدی بوده و کلاس درسش بر روی قبر نادر برگزار میشده است کنجکاوتر از گذشته پای حرفهایش نشستم تا خاطراتش را بشنوم.
آنطور که میگوید در دوران کودکی ساکن خیابان سعدی بوده است که آنزمان «گوارگاه سراب» مینامیدند. تمام خیابان سراب سنگفرش بود و نام گوارگاه را بهدلیل اینکه در آنجا گاو وگوسفند نگهداری میشد، رویش گذاشته بودند. زمانیکه دانشآموزان همسن و سال او به مدرسه میرفتند، فرصت تحصیل برای کمالی فراهم نمیشود و پس از گذشت چند سال او در دبستان بزرگسالان در باغ نادری مشغول به تحصیل میشود. این شهروند محله بهشتی این چنین برایمان تعریف میکند: «کلاس نبود، در باغ نادری میز و نیمکت گذاشته بودند و همانجا درس میدادند. 4سال آنجا درس خواندم بعد برای کلاس پنجم و ششم آمدم دبستان ریاضی، یادش بهخیر آن زمان تصور مردم بر این بود که هر کسی به مدارس دولتی برود مرتد و کافر است، خیلیها میترسیدند و به مدرسه نمیرفتند. پدرم آدم متعصبی بود من را به مدرسه دارالتعلیم ایمانی که زیر نظرحاجی عابدزاده بود فرستاد. یادم هست در آنجا آقایی به نام مؤمنزاده آخوندی بود که بچهها را فلک میکرد.» پیرمرد آهی میکشد و با نثار خدابیامرزی برای روح حاجی عابدزاده میگوید: «خدایش بیامرزد مرد نازنینی بود، خاطرات خوشی از او دارم. همیشه تولد امام زمان(عج) به مهدیه میرفتیم، پیش خود حاجی عابدزاده قرآن میخواندیم و جایزه میگرفتیم، هیچ وقت آن خودنویسی را که جایزه گرفتم فراموش نمیکنم.»
آنطور که کمالی تعریف میکند حدود 70 سال قبل از فلکه سراب به بعد همه بیابان و باغ بود و دو منبع آب سناباد و رکنآباد به سمت خیابان سعدی میآمد.
اغلب مادرم و خانمهای همسایه میرفتند ازگیاهان و سبزیجات بیابانی همان اطراف جمع میکردند و بورانی درست میکردند. کنار همان جوی آب، ظرف و لباسها را میشستند. در آن زمان بیشتر مردم از چوبک بهجای صابون استفاده میکردند. کوچهای که ما در آن زندگی میکردیم به نام کوچه خیرات بود. مقابل خانه ما هم یک نعل بند بود که اسبها را نعل میکرد.
کمالی از مسجد مقبل (همزه امروزی) و حمام ورزنده در خیابان شاهینفر هم یاد میکند و توضیح میدهد: « پسرآقای سبزواری پیشنماز بود ظهرها هم جلسات سخنرانی برگزار میکرد، روحانی ای هم به نام نخجوان منبر میرفت. مسجد فاضل مقابل حوزه امنیه بود که امروز به نام مدرسه خیام است، او از غسالخانه مسجد و قبرستان سراب هم یادی میکند که این روزها دیگر اثری از آنها باقی نیست. همچنین آب انبار بزرگی که حدود 50 پله داشت و همسایهها از آن آب استفاده میکردند. در فضای فعلی بیمارستان شاهینفر تکیهای بود که بیشتر سینهزنها آنجا میرفتند، بعدها دکترشاهینفر آنجا را وقف بیمارستان کرد. آن زمان شهر مشهد دو قسمت بود، به اصطلاح امروزیها بالای شهرنشینها در محله ارگ که مردم شیکپوش و آزادی بودند و قسمت بالاخیابان و پایین خیابان هم مردم سنتیکه چادر میپوشیدند و مؤمن بودند. خودروها هم دو ایستگاه معروف به بست حرم و بازار داشتند. یک ریال میدادید تا سوار شوید. آن زمان خودروها با هندل روشن میشد و دور میزدند میگفتند بست حرم و بازار کسانی که حرم یا بازارمیخواستند بروند سوار میشدند.
آنطور که کمالی تعریف میکند، در گذشته در میدان سراب گاریها میایستادند و مردم با آنها به کوهسنگی میآمدند. «کوههای کوهسنگی آذرین درونی است، آذرین همان آتشفشان است که به مرور بالا میآید. وسط دو کوه قبر افسری بهنام جهانبانی است که خودکشیکرده است و سنگ قبرش همچنان باقیست.»
یادش بهخیر آن زمان بچهها را ماهی یکبار به حمام میبردند و با تصور اینکه آب داغ حسابی تمیزت میکند، همان ابتدا آب جوش برروی سرمان میریختند، حسابی میسوختیم، اما جرئت حرف زدن نداشتیم. احترام به بزرگترها واجب بود، اگر اشتباه نکنم تا سن 11سالگیام حمامها بهصورت خزینه بودند، کمکم لولهکشی و دوش آمد. آن زمان از آب انبارهایی که پر از کرمهای ریز زرد بود،آب میخوردیم. سر شیرها جوراب میبستیم تا کرمهای ریز داخل کتری و ظرف آب نیایند.
کمی پایینتر از خیابان دانش پلی با نام فردوس بود که در دو سمت آن آدمها با مذهبهای متفاوت زندگی میکردند. یک سمت پل یهودیها بودند و سمت دیگر آن مردم شیعه، بیشتر یهودیها خانههایشان به هم وصل بود. قبرستانشان هم با نام جهودها در بوستان دانش فعلی بود. بیشتر مکانیکهایی که در مشهد پشت بانک ملی مشغول به کار بودند حرفهشان را از یهودیها آموزش دیده بودند.