تقصیر پیرمردهای ازرمقافتاده سر چهارراه نبود که حرفهایشان را باور نمیکردم. مگر میتوانی وسط این کوچههای تودرتو، خیابانهای کمبرخوردارو جویهای لجنبسته قدم بزنی و بعد یک قلعه قدیمی را تصور کنی؟ قلعهای که دیوارهای سنگی بلند داشت و درهای چوبی با چند دربان.
تابهحال میان گپوگفتهایم با ریشسفیدهای تکیده، زمزمهوار نام قلعه را شنیده بودم. بیشتر که ازشان میپرسیدم، از خاطرات گیج و گنگی میگفتند که تصویر این قلعه را برایم محوتر میکرد تا اینکه تصمیم گرفتیم با محمود ناظرانپور، مشهدپژوه مطرح شهر که روزگاری در این قلعه زندگی میکرد، همراه و همگام شویم.
محمود ناظرانپور از علاقهمندان به تاریخ وپیشکسوت صنعت چاپ خراسان است. هشتاد و دو سال دارد اما ذهنش شبیه یک میدان مین عمل میکند؛ مینهایی که خرماچینشده کنار هم دفن شدهاند. یک وزش باد و یک نشانه کوچک کافی است تا مینها عمل کنند و او خاطراتش را دقیق و موبهمو پشت سر هم تعریف کند.
آنقدر ظریف و نرم و تصویرگونه تاریخ قلعه خیابان را از زمان آمدن اولین ساکنانش روایت میکند که انگار چندصدسال عمر کرده است و همه را به چشم دیده. او روزگار کودکیاش را در همان قلعه گذرانده است. پدر و پدربزرگش ناظر نهر خیابان(قلعهخیابان)یا همان چشمهگیلاس معروف بودهاند و نام فامیلیاش را از همین پیشه خانوادگی وام گرفته است. از بزرگزادگان آن زمان بوده است. چندهکتار باغ در خیابان محمدآباد داشتند و یک خانه هم در کوچه سلام. حالا اما قرار است خاطرات قلعهخیابان را از زبانش بشنویم.
سفر اعجابانگیز ما به شرق مشهد از همان داخل ماشین شروع میشود. کلی روایت تاریخی توی سرش دارد. ماجرایی از پی ماجرای دیگر میآید و من مدام از داستانی به داستان دیگر کشیده میشوم.
ماشین که از بزرگراه بسیج بهسمت میدانبار رضوی دور میزند، ذهن او هم انگار نظم بیشتری میگیرد. نگاهی به میدانبار و اطراف آن میاندازد. میبینم که چشمهایش برق میزند. دستی به سر سفیدپوشش میکشد و با حسرت میگوید: آخ! چقدر اینجا فرق کرده.
اشاره میکند به بزرگراه و روبهروی میدان بار؛ «از شهر که میآمدیم، اول راه میرسیدیم به خِدِربیگ (الان شهرک شهیدصدوقی است). تمام پساب چاههای حرم به این آبادی ریخته میشد. بهش میگفتند خلا شاهی. بوی آب گندیده میداد. مردم گاریهایشان را توی همین آب میشستند.»
وارد بولوار حر میشویم. با چشمهایش اطراف را میپاید. لابد میخواهد خاطراتش را از لابهلای ساختمانهای بیقواره فعلی بیرون بکشد. به سر چهارراه اول که میرسیم، به خیابان دست چپ اشاره میکند؛ «اینجا باید پورسینا باشد !قدیم بازهشَخ بود (شخ بهمعنای دره، دارای خاک سفت است). حالا بهش میگویند پورسینا. تمامش یک قلعه کوچک بود با یک قنات. صاحب ملک حاجیجواد نامی بود. زمان تقسیم اراضی، زمینها بین کشاورزها تقسیم شد. حالا نه اثری از کشاورزها هست، نه اثری از زمینها.»
ماشین در حرکت است و او گرم صحبت درباره بازهشخ قدیم. اما نمیخواهم خاطراتش را از شهرک شهیدرجایی از دست بدهم. میخواهم به اطراف نگاه کند و اگر نکتهای به ذهنش میرسد، بگوید. وسط حرفهایش میپرم؛ «اسم قدیمی شهرک شهیدرجایی قلعهساختمان بوده. درست است؟»
زمان تقسیم اراضی، زمینها بین کشاورزها تقسیم شد؛ حالا نه اثری از کشاورزها هست، نه اثری از زمینها
یک لحظه سکوت میکند، گره ریزی در ابروهایش میاندازد؛ «قلعهساختمان درست نیست. قلعه تعریف خودش را دارد باباجان! محصور است و برج و بارو دارد. اینجا که قلعه نبوده. بهش میگفتیم ساختمانها. تمام!»
این اسم هم داستان خودش را دارد. در زمان رضاشاه آلمانیها به دستور او، 10بلوک ساختمانی محکم و بتنی در این منطقه به سبک خودشان میسازند؛ سه تا را یک دست خیابان و هفت تا را دست دیگر. در هر بلوک هم چند کشاورز زندگی میکردند. به قول خودش ساختمانها ورکرسی(بالاتر از سطح زمین) بوده و کاهدان، طویله و آخور کشاورزها همه زیر سرشان بوده.
بین راه نگه میداریم و از پیرمردها و پیرزنها پرسوجو میکنیم تا رد و نشانی از آنها پیدا کنیم. میفهمیم که حتی یک کلوخ هم از آن ساختمانهای مستحکم باقی نمانده است. محمدعلی ادبیمقدم که از سال۴۲ اینجا ساکن است، آن ساختمانها را به خاطر دارد؛ «جای دقیقش را بلدم. حوالی خیابان حر۸ میشود. اما الان بهجای آن ساختمانها خانه ساختهاند. اوایل انقلاب که زمینها ارزش پیدا کرد، کشاورزها دانهدانه آجرهایش را کندند و در آن ساختوساز کردند.
حالا درست در حدفاصل شهرک شهیدرجایی و شهرک شهیدباهنر هستیم؛ میان دو آبادی و وسط بیابانهای خشک و خالی. به زمینهای دوردست چشم دوخته است. میفهمم که از دیدن خاطرات ویران شده کمی توی ذوقش خورده است، اما هنوز به قسمت خوب ماجرا و زادگاه کودکیاش نرسیدهایم، یعنی شهرک شهید باهنر یا همان قلعهخیابان. حالا چرا قلعه را کنار خیابان میآوردند؟
میگوید: خِی در گویش مشهدی یعنی «با»! خی آبان یعنی «با آب»؛ یعنی راه و گذری که از میانه آن، آب جاری بوده .این آب هم همان نهر خیابان یا چشمهگیلاس معروف بوده است که تا اینجا کشیده میشده. میانه راه تمام زمینهای زراعی را آبیاری میکرده، آبانبارها را پرآب میکرده و خلاصه باعث آبادانی همه آبادیهای این مسیر بوده است. در گذشته، تیمور با سپاهش به شهر توس حمله کرد.
پیش از آن، اماننامهای از سوی این لشکر به دست مردم میرسد مبنیبر اینکه اگر به نزدیک حرم مطهر امامرضا(ع) بروند و ساکن شوند، درامان خواهند بود. مردم هم طی همین مهاجرت به این نقطه میآیند. میگذرد و میگذرد و در سفر شاهعباس به مشهد، اهالی از نبود آب گلایه میکنند. شاهعباس هم با کمک شیخبهایی و محاسبات او بر آن میشود تا چشمهگیلاس را تا این نقطه برساند. قلعهخیابان نیز در همان زمان ساخته میشود و ساکنان مهاجر در این قلعه ساکن میشوند.
تمام طول بولوار حر را طی کردهایم و حالا چند متر بیشتر با آخر شهر فاصله نداریم. اشاره میکند که دور بزنیم داخل یکی از کوچهها. حس میکردم که از چند کوچه آن طرفتر دارد آماده میشود، دارد تمام ذوقش را جمع میکند برای دیدن محله کودکیاش، برای قلعهای که دیدن یک آجرش هم غنیمت است، برای تجدید خاطراتش. وارد کوچه شهید دُرَکی میشویم. همان ابتدای کوچه به سمت چپ اشاره میکند.
اینجا مدرسه نوبنیاد قلعه خیابان بوده. اولین مدرسه میان این بیابان بیآبوعلف. صدمتر با در قلعه فاصله داشته است. معلم مدرسه هم شریعت رضوی بوده، برادر همسر دکترشریعتی؛ مرد آرام و متینی که هر روز صبح با دوچرخه از تهپلمحله تا اینجا میآمدهاست.
همینطور که پیش میرویم، در میانه کوچه، شیشه ماشین را پایین میکشد. از جوان لبنیاتی میپرسد که در قلعه کجاست. جوان هم سریع به وسط کوچه اشاره میکند. ناظرانپور نگاهی به وسط کوچه میاندازد؛ «همین جا »!
رو میکند به من و میگوید: اینجا دو تا برج ستبر بود؛ یکی این طرف، یکی آن طرف. وسطش، دری چوبی بود به پهنای همین کوچه.
احساساتش که بر انگیخته میشود، لهجه مشهدیاش هم اوج میگیرد. از ماشین پیاده و گرم صحبت با جوان میشود. کمکم قدیمیهای دیگر هم اضافه میشوند. کافی است اسم و فامیلش را بگوید تا همه او را بشناسند. پدرش، حسن ناظرانپور، سرشناسترین کشاورز این قلعه بوده است و ناظر بر نهر خیابان (قلعهخیابان). برادرش محمد، جوان درشتاندام و قویهیکلی بوده است که هنوز در خاطر قدیمیها مانده. علم مسجد را از اینجا تا سر خاکها (بوستان آلالهها) در محله پورسینا حمل میکرده است.
بالغ بر پانصد خانوار در قلعه زندگی میکردند و این قلعه سیستم خاص خودش را داشته است. «نظمده» متشکل از کدخداهای ده بودند که رتقوفتق امور قلعه را برعهده داشتند. پدر او هم یکی از این کدخداها بوده است. علیرضا قلعهبان دربان قلعه بوده است که اهالی برای دربانی به او مزد میدادند. در سرتاسر دیوارهای بلند قلعه هم چند برج قرار داشته است. این برجهای دایرهمانند بنای قلعه را مستحکم میکردند و تا سالها برای دیدبانی استفاده میشدند. ناظرانپور از تابستانهای گرم میگوید و باد خنکی که از زمینهای خالی اطراف در طبقه بالای برج میپیچیده است.
برخی از این برجها بالاخانه اربابی بودهاند. ناظرانپور تعریف میکند که بهترین اتاقشان در قلعه، برج قلعه بوده است. بزرگزادگان و فرماندهانی که در طول مسیر در برف و بوران به قلعه میرسیدند، در همین بالاخانه اربابی اسکان داده میشدند. مادر او هم که زن توانمندی بوده است، با کمک خدمتکاران بساط پلوپزان را در خانه به راه میانداخته و به بهترین شکل از این مهمانها پذیرایی میکرده. طبقه همکف این برجها هم طویله و کاهدان بوده است. اما بیشتر گلهها را در «گلهدون» پشت قلعه نگه میداشتند.
بزرگزادگان و فرماندهانی که در طول مسیر در برف و بوران به قلعه میرسیدند، در همین بالاخانه اربابی اسکان داده میشدند
ده آنها تا شهر فاصله چندانی نداشته و در اینمیان، رفت و آمد زیاد صورت میگرفته است. ناظرانپور از گروههایی میگوید که به قلعه آنها رفتوآمد داشتند. یکعده درویش سفیدپوش بودند که کشکول به دست به قلعه میآمدند و مدح حضرت علی(ع) میخواندند. یک گروه مسیحی هم بودند که از کلیسای مشهد به اینجا میآمدند. تابلویی به گردنشان آویزان میکردند. در تابلو را که باز میکردند، عکس مسیح نمایان میشد.
مسجد جامعی که حالا در میانه کوچه قرار دارد، به مرور زمان تخریب و از نو ساخته شده است. مسجد قدیمی قلعهخیابان درست در همین نقطه قرار داشته است. کلنگی و قدیمی بوده است و دارای غرفههایی که دورتادور حیاط ساخته بودند. یک حوض کوچک هم وسط حیاط قرار داشته است.
ناظرانپور در صحن مسجد دور میزند، آهی میکشد و به درخت توت وسط حیاط تکیه میزند. درختی که شاید قدیمیترین عنصر این مسجد باشد. کنار مسجد یک آبانبار قدیمی بوده است. آب نهر خیابان، داخل این آب انبار میریخته است؛ «بهش میگفتیم حوض شیر. سقفش بسته بود و دست کسی به آب نمیرسید. چند پله میخورد و میرفت پایین. پایین یک شیر بزرگ و غول پیکر داشت.
حشرههای پرسرعتی داخل این آبانبارها بود که بهش میگفتیم توتو. تهرانیها میگفتند خاکشیر آب
جلو شیر صافی میبستند تا حشرهها داخل صافی جمع بشوند. این آب به قدری گوارا و شیرین بود که سر یک هفته پر از جانور میشد. حشرههای پرسرعتی داخل این آبانبارها بود که بهش میگفتیم توتو. تهرانیها میگفتند خاکشیر آب. وقتی کوزه را پر آب میکردی و آخر سر صافی را میتکاندی، شلپ! کلی توتو میریخت پایین!»
داستانهایی که از قلعهخیابان در ذهن دارد، تمامی ندارد. از پوشش معمول ساکنان قلعه میپرسم. از دستارهایی میگوید که بر سر همه بوده و شبیه یک فرهنگ مشترک شده بود. این دستارها بر سر همه بچهها بوده تا آسیب کمتری ببینند. بزرگترها هم موقع وضو سر و صورتشان را با همین دستار خشک میکردند. البته آن زمان به این شالهای بلند «مندیل» میگفتند. در شعرهای قدیمی هم به این مندیل اشاره شده است. خودش میخواند: دست به دست آش عدس، گربه مندیلش رو میبست.
در عروسیهایشان چوببازی و ساز و دهل داشتند. کلب ا...، دهلزن قلعه بوده که همیشه در عروسیها ساز میزده است. در عزاداریها هم جوانترها علم ایرانی بلند میکردند؛ علمهای ستونمانندی که درواقع یک چوب بلند مخروطی بوده است.
در کوچهپسکوچهها دور میزنیم و ناظرانپور غرق تعریف خاطرات دور است. حتی سنگ و کلوخی از آن قلعه قدیمی پیدا نمیکنیم. در دهه60 زمین گران میشود و ساکنان اثری از آن بنای کهن به جا نمیگذارند. قلعه نابود میشود. نهر خیابان هم بهمرور با وجود چاههای عمیقی که هر گوشه میزدند، خشک میشود. حالا شاید هیچ رد و نشانی از آن قلعه به جا نمانده، اما حال و هوای آن روزها در حافظه کوچهها باقی مانده، گذشتهای که به امروز وصل شده و صدایش هنوز خاموش نشده است.