عکسهای کوچک و بزرگ فرزندانش را در کنار کلامالله مجید روی طاقچه خانه گذاشته است تا هرزمان که چشم میچرخاند، آنها را ببیند. چندسالی میشود که این طاقچه حکم صندوقچه خاطراتش را دارد. درمیان همه این عکسها یک عکس سیاه،سفید جلوه بیشتری دارد، عکسی که متعلقبه پسر شهیدش علیمحمد حسینپور است.
عصمت حسینپور متولد1321 و ساکن محله کوی پلیس، چهلسال است که با حسرت دیدار دوباره فرزندش زندگی میکند. گوشهایش سنگین شده است و بهدرستی نمیشنود، اما تا نام «علیمحمد» میآید، ضربان قلبش تندتر میشود و اشک در چشمانش حلقه میزند. دلش میخواهد از پسر جوان و رشیدش بگوید، دردانهای که راهی جبهه شد و با خبر شهادتش آرزوهای مادر را ناکام گذاشت.
روسری سفیدرنگش را با سنجاق بسته است. میز نماز و چادر رنگیاش را درکنار تخت چوبی کنار اتاق گذاشته است تا با شنیدن صدای اذان، نماز را اقامه کند. تابلو عکس پسر شهیدش را از روی طاقچه برمیدارد؛ مگر میشود از علیمحمد حرف بزند ولی عکسش کنارش نباشد؛ «22اسفند سال41 بود که به دنیا آمد. از همان دوران نوزادی بچه آرامی بود. بزرگتر که شد، همیشه در کارها کمکدستم بود. وقتی کنار حوض حیاط لباس میشستم، با همان دستان کوچکش لباسها را از من میگرفت تا روی بند پهن کند.»
بچهام نمیخواست بدون رضایت قلبی من به جبهه برود. برایش شرط گذاشته بودم تا برادر بزرگترش در جبهه است، داوطلب نشود. طاقت دوری هر دو آنها را نداشتم
پشت لبش تازه سبز شده بود که انقلاب شد. رفتوآمدش به مسجد محله زیاد بود. روحیه همکاری و کمک به دیگران سبب شد عضو بسیج شود. با شروع جنگ تحمیلی چندبار میخواست برای اعزام به جبهه داوطلب شود اما بیقراریهای مادر نمیگذاشت ثبتنام کند. نگاهش دوباره به عکس میافتد؛ «بچهام نمیخواست بدون رضایت قلبی من به جبهه برود. برایش شرط گذاشته بودم تا برادر بزرگترش در جبهه است، داوطلب نشود. طاقت دوری هر دو آنها را نداشتم.»
بالاخره زمان خدمت سربازی علیمحمد فرارسید. او که نمیتوانست مادر را راضی کند، اینبار موضوع سربازی را پیش کشید. حالا مادر دیگر چارهای نداشت و باید به دوری فرزند تن میداد؛ میگوید: میدانستم دختر یکی از همسایهها را دوست دارد. به او گفتم بگذار دامادت کنم، بعد به جبهه برو. دلخوش بودم که اگر داماد شود، شاید نظرش برگردد، اما جواب داد «باشد برای زمانی که خدمت سربازیام تمام شد.» نمیخواست دختر مردم را بین زمین و هوا نگه دارد.
سه ماه آموزشیاش که تمام شد، یکهفتهای به مرخصی آمد. صورتش در گرمای آفتاب سوخته بود، ولی مثل قبل پرانرژی و مهربان بود. در تمام آن هفته دور مادر میچرخید. میخواست نبودش را جبران کند و دل مادر را به دست بیاورد. زمان به سرعت برق و باد گذشت و مهلت مرخصی به پایان رسید.
صدایش میلرزد. بغض راه گلویش را بسته است. بهسختی بر خودش مسلط میشود؛ «دیدم لباس خدمت پوشیده است. یک سینی برداشتم و کاسه آب و یک جلد قرآن در آن گذاشتم. دیدم دور خانه میچرخد. از آشپزخانه به داخل اتاق رفت. نگاهی به دوروبر و خواهر و برادرهایش کرد، سپس پوتینهایش را پوشید. چادرم را سر کردم تا دم در رفتم.»
بغض میشکند. گلولههای اشک روی صورتش جاری میشود. بریدهبریده میگوید: صورتش را بوسیدم و به چشمان سبزرنگش نگاه کردم. لبخندی زد و تا سر کوچه رفت. همانطور نگاهش میکردم که دیدم یکباره برگشت. فکر کردم چیزی جا گذاشته است. پرسیدم «چه شده مادر؟» گفت «چرا گلویم را نبوسیدی مامان؟!» دلم لرزید ولی به روی خودم نیاوردم. دوباره بوسیدمش. اینبار گلویش را بوسیدم.
دو دستش را روی صورت میگذارد؛ صدای گریهاش بلند میشود. انگارنهانگار که چهلسال از آن زمان میگذرد. داغش هنوز تازه است. با گوشه روسری اشکهایش را پاک میکند.
علیمحمد به جنوب اعزام میشود و بهعنوان کمکبهیار در آمبولانس برای انتقال مجروحها خدمت میکند. سه ماه از رفتنش میگذرد. چون در خانه تلفن نداشتند، هر دو هفته به یکی از همسایهها زنگ میزند تا با مادرش صحبت کند. در نامههایش تأکید میکند که حالش خوب است و نگرانش نباشند. آخرینباری که تلفن میزند، میگوید برای عملیاتی آماده میشود و بعد از آن به مرخصی میآید.
عصمتخانم دلخوش به دیدن دوباره پسرش بود که زنگ خانهشان به صدا درآمد. مردی با لباس رزم خبر مجروحشدن علیمحمد را آورده بود. کاغذ کوچکی به او داد و گفت با شماره نوشتهشده تماس بگیرد تا اطلاعات بیشتری به آنها بدهند.
دلهره و اضطراب همه وجودش را فراگرفته بود. به خانه یکی از اقوام که دو کوچه بالاتر بود رفت. دستانش میلرزید. نمیتوانست شماره بگیرد. همان فامیلشان شماره را گرفت و خبر شهادت را شنید. چهرهاش که در هم رفت، عصمتخانم تا آخر ماجرا را خواند. صدای شیون و زاریاش بلند شد؛ نفهمید چه میکند.
سال61 در عملیات رمضان، علیمحمد برای امداد و انتقال یکی از مجروحها به خاکریز میرود. صدای یکی از دوستان همرزمش را که بهسختی مجروح شده بود، میشنود
با همان حال خرابش تا خانه دوید. همسایهها بیرون آمدند تا او را دلداری دهند که همسرش از راه رسید. مادر میگوید: وقتی همسرم حال خراب من و خبر شهادت علیمحمد را شنید، کمرش گرفت، بهطوریکه به او کمک کردند به داخل خانه بیاید. هرچند گفت «راضیام به رضای خدا»، از همان موقع تا سیزدهسال پیش که به رحمت خدا رفت، کمرش خم شد.
یکی از دوستان علیمحمد نحوه شهادت او را برای مادرش اینگونه نقل کرده است: سال61 در عملیات رمضان، علیمحمد برای امداد و انتقال یکی از مجروحها به خاکریز میرود. صدای یکی از دوستان همرزمش را که بهسختی مجروح شده بود، میشنود.
نزدیکش میشود و او را کول میکند. خمپاره دشمن به هردو آنها اصابت میکند و دوستش شهید و علیمحمد مجروح میشود. ترکشهای خمپاره گلویش را شکاف داد و جای بوسه مادر را خونین کرد. سریع او را با آمبولانس به اهواز منتقل میکنند، اما روز بعد به درجه رفیع شهادت نائل میشود.
صدای اذان به گوش میرسد. عکس علیمحمد را دوباره روی طاقچه اتاق میگذارد؛ اشکهایی که به پهنای صورت ریخته، غمش را کمی سبک کرده است. چادر نمازش را سر میکند و آماده اقامه نماز میشود.