«من مادر رضا شدم.» اجازه دهید روایت روزهای مادرانه هما خانی و رضاکوچولو را با همین عبارت لطیف شروع کنیم و نقل مادری که میگفت: تا قبل از اینکه نوزادی در دامنم بگذارند و یکی مادرشدنم را تبریک بگوید، چندان اشکم درنمیآمد. حتی در روضهها که از رباب(س) میخواندند، از شیرخوارههای کربلا میگفتند و از سهساله افتاده بر زمین حرف میزدند، انگار که بخواهم برای غصه دیگری گریه کنم، اشکم نمیآمد. اما وای از آن روز که پاره تنم را دادند دستم! با کوچکترین تبش، هقهقم بلند میشد و کسی جلودارم نبود.
حالا ما قرار مادرانهای داریم، همین نزدیک و همین حوالی با مادری که بهخاطر فرزند کمشنوایش با خدا عهد میکند که بچه کمشنوایی را از بهزیستی به فرزندی قبول کند و پای همه سختیهای آن تاب میآورد؛ با مادری که برای لحظهلحظه بیماری رضا نذر کرده، با بغض خوابیده و آهسته گریه کرده است و ماهبهماه قدکشیدنش را با اشتیاق دنبال میکند؛ با مادری که رضا را به دنیا نیاورده است، اما آنقدر قاطع و محکم به او میگوید «پسرم»، که جای هیچ اما و اگری درباره حکم مادریاش نمیماند.
هما خانی پشت خط تلفن و به وقت گرفتن وقت ملاقات برای گفتوگو، همهچیز را به خنده و شوخی میگذراند؛ چون سختیهای آن روزها گذشته و شیرینیهایش مانده و ما قرار است میهمان شیرینیهای این اتفاق شویم.
چراغ سر تقاطع سبز میشود و ماشین راه میافتد. هنوز داریم حرفهای مادر رضا را با خودمان مرور میکنیم که در همان مکالمه کوتاه تلفنی تعریف میکرد: با آمدن رضا دنیا برایم دوستداشتنیتر از قبل شده است. نه اینکه فکر کنید این حرف از سر اغراق است. رضا پاره تن ماست. برای من و پدرش، او با ریحانه، دخترمان، فرقی ندارد. ما بدون او زندگی را تاب نمیآوریم.
با خودمان فکر میکنیم این رضای دوستداشتنی حتما خیلی دیدن دارد. انتهای یک کوچه بنبست، نشانی را برای چندمینبار مرور میکنیم و دستمان از زنگ پلاک59 پایین میآید. در به حیاطی کوچک و نقلی باز میشود که با دو قدم بزرگ به پلهها میرسد و خیلی زود به طبقه فوقانی. خانه خلاصه شده است در یک اتاق سرتاسری، یک پرده سفید و چند جفت پشتی ساده؛ بدون هیچ تشریفات و تجملاتی.
سعیدعربشیبانی به استقبالمان میآید و به فاصله کوتاهی، رضا و بعد هم مادر و ریحانه نوجوان. حالا جمعمان جمع است. رضا از اینکه در جمع ماست، میخندد و خوشحال است اما به دوربین عکاسی حساس است. دلش نمیخواهد هیچکدام از اهل خانه در قاب آن بنشیند؛ تکهتکه حرف میزند، میگوید:«مامان شما عکس نگیر»، «بابا نمیخواهم عکس بگیری»، «آقا از من عکس نگیر لطفا».
به خواستهاش احترام میگذاریم و مینشینیم پای حرفهای پدر و مادر و شوخی و بازی با او که تازه اسپیلنتهای پایش را باز کردهاند و راه میرود و پدر و مادر با ذوق راهرفتنش را تماشا میکنند. مادر هربار یاد روزهایی میافتد که رضا مجبور بود با اسپیلنت راه برود، چشمهایش از درد روی هم مینشیند و بعد آرام به روی لبخند رضا پلک باز میکند و آنقدر «عزیزم» را قشنگ و کشدار میگوید که همه دلشورهها و دلواپسیهای رفتن به بیمارستان و پیگیریهای درمان رضا را حتی به وقت تعریف ماجرا از خاطرمان میبرد.
روبهروی هما خانی نشستهایم؛ زنی که رضا را به دنیا نیاورده، اما عشق مادری مثل خون لحظهبهلحظه در رگهای او پمپاژ میشود. رضا حالا هشتساله است و هماخانم از یکسالونیمگی او، مادرش بوده است. رگ خواب پسرش را خوب بلد است. حالا که اینقدر رضا مخالف عکسگرفتن ماست، میخواهد متکایش را بیاورد روی پایش بخوابد و برایش همان لالایی را بخواند که دوستش دارد. عزیز دردانه مادر که باشی، همین میشود. هماخانم چندبار این عبارت را تکرار میکند که «رضا دردانه مادر است.»
هماخانم حرف برای گفتن زیاد دارد اما قبل از تعریف هر ماجرایی با اشتیاق میگوید: من هم مثل شما خبرنگار بودم و برای پرستاری از رضا مجبور شدم کار را کنار بگذارم.
ریحانه سینی چای را دور میگرداند. هماخانم با عشقی مادرانه، قدوبالایش را برانداز میکند و «ماشاءالله» بلندی چاشنی حرفهایش میکند و میگوید: همهچیز به چهارده سال قبل برمیگردد و تولد ریحانه. فرزند اولمان بود و موقع بهدنیاآمدنش کلی ذوق داشتیم اما خبری که دکتر به ما داد، شیرینی آن لحظه را تلخ کرد. باید مادر باشی تا بفهمی بعداز 9ماه بارداری و زایمان سخت، شنیدن این خبر که فرزندت کمشنواست، چقدر رمقگیر است. میفهمید چه میگویم؟
باید مادر باشی تا بفهمی بعداز 9ماه بارداری و زایمان سخت، شنیدن این خبر که فرزندت کمشنواست، چقدر رمقگیر است
منتظر پاسخ نمیماند و بدون مکث ادامه میدهد: تجربه نداشتم و کمسنوسال بودم. به معنای واقعی کلمه خودم را باختم. صبح و شب را نمیفهمیدم. شاید یکسال زمان برد تا به خودم آمدم و دیدم فقط دارم خودم را نابود میکنم و باید به فکر درمان باشم. سعی کردم قوی باشم و محکم. بلند شدم و بعد فهمیدم درد چاره دارد.
با بهبود نسبی ریحانه و رفتن او به مدرسه، آرامش به روزهای مادرانه او برمیگردد اما فکری ذهنش را آشوب میکند و دست از سرش برنمیدارد. بچههایی که در بهزیستی این مشکل را دارند، چه میکنند؟ چه کسی غصه دردکشیدنشان را میخورد؟ چهکسی برایشان مادری میکند؟ خدا نکند کسی بدون مادر باشد. تعریف میکند: به اینها که فکر میکردم، همه غصههای عالم غصه من میشد و همه بچههای دنیا مال من بودند.
میخواستم برای یکی از بچههای آنجا مادری کنم، ولی تصمیم سختی بود. میدانستم سعید بچهدوست نیست و بهسختی رضایت داده بود که بچهدار شویم. نمیدانستم چطور پیشنهادم را مطرح کنم. بالاخره یک روز دل به دریا زدم و گفتم بیا یکی از کودکان بهزیستی را به فرزندخواندگی بگیریم و او مخالفتی نکرد. باورتان میشود؟
محو صحبتهای هماخانم هستیم که با آرامش تعریف میکند و ما برای شنیدنش اشتیاق داریم. آدم به حرفهای سادهای هم که میزند، غبطه میخورد. او حرف میزند و ما گوش میکنیم. او حرف میزند و ما نگاهش میکنیم. او حرف میزند و ما از تعجب دهانمان باز میماند و فقط در دلمان میگذرد که «خدا برای برخی از بندههایش مدال افتخار کنار گذاشته است.»
مادر ادامه میدهد: میدانستیم فرزندخواندگی مراحل پیچیده و سختی دارد که اولین آن، داشتن مسکن است و ما این امتیاز را نداشتیم. خیلی اتفاقی در فضای مجازی با فردی آشنا شدیم که بهدنبال ساماندهی وضعیت کودکان بیماری بود که در شیرخوارگاه حضرت علیاصغر(ع) نگهداری میشوند. او راهنماییمان کرد که چه کار میتوانیم انجام دهیم و ما پا پیش گذاشتیم.
حالا رضا از روی پای مادر بلند شده و با عکاس روزنامه اخت شده است. دوربین را از دستش گرفته است و تندتند فلاش میزند. هماخانم همچنان قربانصدقه رضا میرود و برمیگردد به روایت اتفاقی که میتواند زندگی هر فرد را زیرورو کند. میگوید: دو گروه از بچههای پرورشگاه متقاضی ندارند؛ اول آنهایی که بیمارند و بعد هم بچههایی که بیشتر از چهارپنجسال دارند. رضا یکسالونیمه بود که او را دیدیم. رو به همسرش میکند تا ماجرای آن روز را به خاطرش آورد و زن و شوهر به هم لبخند میزنند.
سعیدآقا تعریف میکند: کسانیکه در چنین مجموعههایی از بچهها نگهداری میکنند، اغلب خانم هستند. روزی که برای دیدن رضا رفتیم، آنها از دیدن من تعجب کرده بودند. دستی برای رضا تکان دادم و او بدون اینکه غریبی کند، خیلی زود آمد به آغوشم و همهچیز را تمام کرد. آدمها اگر مثل خانواده عربشیبانی به دنیا جور دیگری نگاه میکردند، اگر ایمان میآوردند کسی که جان و زندگی میدهد، خودش هم حافظ و نگهبان تکتک ما خواهد بود، دنیا خیلی تماشاییتر میشد.
هماخانم میگوید: نام قبلی رضا، بهرام بود و در پروندهاش نوشتهاند در پنجاهروزگی در بیمارستان امالبنین(س) مشهد رهایش کردهاند. بهرام یکسالونیمه بود که پسرمان شد. خیلی زود برایش شناسنامه گرفتیم و نامش را رضا گذاشتیم و سپردیمش به امامرضا(ع). میدانستیم رضا کمشنواست و افت شنوایی دارد اما بعد متوجه شدیم به سیپی مغزی هم دچار است و هنگام تولد اکسیژن به مغزش نرسیده است. رضا تشنج میکرد. روزها و هفتهها پشت سر هم میگذشتند و حال رضا خوب نمیشد.
دوباره همه غصههای عالم غصه من شد. مثل شیرخواره خودم بود. پاره تنم. نمیدانم این میزان مهر و علاقه را چطور گذاشته بودند در قلب من. دارو و درمان شروع شد. سهساله بود و در راهرفتن تعادل نداشت. پشت پایش کوتاه بود و دکتر تشخیص داد که باید اسپیلنت به پا ببندد.
تصورش را بکنید که رضا باید با همان میلههای آهنی که به بندبند پایش چفت میشد، میخوابید. یادم است ماه مبارک رمضان بود که اسپیلنتها را روی پای رضا سوار کردند. بچه آرام و قرار نداشت. یک ماه اول انگار اسید پاشیده بودند روی قلبم. میسوختم و میسوختم. نه من و نه پدرش، هیچکدام یک ماه خواب نداشتیم. پابهپای بچه بیدار میماندیم و درد میکشیدیم.
اگر ایمان میآوردند کسی که جان و زندگی میدهد، خودش هم حافظ و نگهبان تکتک ما خواهد بود، دنیا خیلی تماشاییتر میشد
رضا بین صحبتهایمان شیرینزبانی میکند. هنوز هم دوربین از دستش نیفتاده است و مدام عکس میگیرد، از باباسعید، از ریحانه که خیلی دوستش دارد، از مامانهما و حتی از ما. بعد میخواهد کفشهایی را که هدیه گرفته است، به پا کند و عکس بگیرد. هماخانم تعریف میکند: سهساله بود که متوجه مشکل بلع او شدم؛ حتی نوشیدن آب برایش سخت بود. آزمایشهای پزشکی نشان میداد دریچه مری او مشکل جدی پیدا کرده است و باید درمان هرچه سریعتر آغاز شود. ماساژهای مختلف دهان، زبان و حلق انجام شد. خدا برای هیچ بندهاش نیاورد، چه برسد برای یک مادر... .
هماخانم شوخطبع و مهربان است. میگوید: زندگی ما روزهای شاد هم کم نداشته است. هر بار که رضا شیرینزبانی میکند و صدا میزند «گلپسر کی هستم؟» و منتظر پاسخ من میماند که باید بگویم «من، من، من، من»، قند توی دلم آب میشود.
انگار رسیده است به بخش شیرین ماجرا. تعریف میکند: چند سال از این ماجراها گذشت. رضا زیرنظر متخصص بود. روزی که پزشکش گفت دیگر نیازی به استفاده از اسپیلنت ندارد، انگار دنیا را به ما دادند؛ همگی رفتیم به کفشفروشی و برای رضا یک جفت کفش خریدیم.
لبخند پهنی روی صورت هماخانم مینشیند و پلکهایش روی هم میآید از وصف این شادیهای گاهوبیگاه. ما در ذهنمان بالا و پایین میکنیم روی چه حساب و معادله و معاملهای، یک نفر حاضر میشود تا این اندازه فداکاری کند! رضا روی پای مادر مینشیند و دستهایش را بو میکند و مادر دانهدانه انگشتهای فرزند را به چشم میکشد و میبوسد.
میگوید: برای مشکل تشنج رضا یک پزشک متخصص در تهران معرفی کردند؛ حالا تحت نظر اوست و هرچند ماه یکبار باید ویزیت شود. مادرپسری میرویم و برمیگردیم. مدتی قبل مستندسازی برای دیدن رضا از تهران به مشهد آمد. از آن زمان، دوبار هزینه بلیت رفتوآمد ما را او تقبل کرده است.
رضا میدود دنبال مدادرنگیها و دفتر نقاشیاش و مادر تعریف میکند: هنوز کلاس اول است و در مدرسه استثنایی درس میخواند. سال گذشته تلاش کردیم که رضا در مدرسه عادی درس بخواند اما شرایط جسمانیاش اجازه نمیداد. با مشاورههایی که گرفتیم، متوجه شدیم برای اینکه رضا سرخورده نشود، بهتر است به مدرسه عادی نرود. پذیرفتن این شرایط اولش سخت بود اما حالا عادت کردهایم.
رضا هنوز پوشک میشود و هماخانم باید در تمام مدتی که او در مدرسه است، همراهش باشد میگوید: ساعت11 مدرسه رضا تمام میشود و بهاتفاق هم به خانه برمیگردیم. به او کمک میکنم که تکالیفش را انجام بدهد و پس از آن نوبت درمانهای هرروزه او میرسد که یک روز به کاردرمانی جسمی و روز دیگر به گفتاردرمانی و کاردرمانی ذهنی اختصاص دارد و تا شب همینطور مشغولیم.
منزل این خانواده استیجاری است. هماخانم و سعیدآقا برای اجارهکردن منزل جدید حرفهای تلخی از صاحبخانهها شنیدهاند. آنها باورشان نمیشود که بعضی از صاحبخانهها به این بهانه که «همسایهها با دیدن پسرتان آزردهخاطر میشوند»، به آنها خانه ندادهاند! هماخانم و سعیدآقا حرف و درددل زیاد دارند؛ از تهیه داروهایی که باید در بازار آزاد دنبالش باشند، تا روایتهای ریزودرشت دیگر، اما مجال گفتنش نیست.
سعیدآقا میگفت کار بیهودهای است و حاجآقا فرصت ندارد این همه پیام را ببیند و جواب دهد
وقت برگشت، حالمان خیلی منقلب شده است. نمیدانیم چطور با اهل خانه خداحافظی کنیم؛ نمیدانیم سؤالی برای پرسش مانده است یا خیر؛ فقط ایمان داریم که خدای مهربان، مدال افتخارش را برای هماخانم کنار گذاشته است.
سعیدآقا بسیار به هماخانم کمک میکند و او در خطبهخط حرفهایش، از محبتهای همسرش تعریف میکند. میگوید: سعیدآقا بهعنوان برنامهنویس در یکی از شرکتهای خصوصی آیتی مشغول به کار است. خدا را شکر بسیار فهمیده و همسر همراهی است. توقعی برای رسیدگی به کارهای خانه ندارد و کمکحال من هم هست. ریحانه هم خیلی کمکحالم است و از همه مهمتر، خداوند و امامحسین(ع) را داریم.
یاد اتفاقی میافتد و چشمهایش از اشک خیس میشود. بیان میکند: اربعین نزدیک بود. باخبر شدم حاجآقا پناهیان گفتهاند که زائراولیها را به کربلا میبرند. دلم خیلی این سفر را میخواست. خبرنگار بودم و شماره شخصی آقای پناهیان را داشتم. پیام دادم. سعیدآقا میگفت کار بیهودهای است و حاجآقا فرصت ندارد این همه پیام را ببیند و جواب دهد. یکهفتهای که گذشت، خودم هم بیخیال شدم. یک روز گوشیام زنگ خورد. شماره تهران بود. میگفتند از طرف حاجآقا هستند و... ادامه ماجرا طولانی است و خارج از حوصله؛ همینقدر بگویم که ناباورانه خانوداگی به کربلا رفتیم.
ریحانه دختر کمحرفی است. تقریبا اختلاف سنی زیادی با رضا دارد، اما رفیقهای خوبی با هم هستند. ریحانه در مدرسه عادی درس میخواند. هماخانم میگوید: بیشتر وقت من صرف رضا میشود و ریحانه خودش تکالیفش را انجام میدهد و خدا را شکر مشکلی دراینزمینه ندارد. حتی کارهای منزل هم روی دوش ریحانه است، بهویژه هر دو ماهیکبار که باید رضا را برای ویزیت دکتر به تهران ببرم.
ریحانه عاشق برادر کوچکش است. میگوید: رضا از همین حالا روی من غیرت دارد. این موضوع را از میهمانیهای خانوادگی فهمیدهام که نمیگذارد بچههای فامیل به من نزدیک شوند! میگوید خواهر خودم است و ما از خواهر و برادر واقعی، هیچ کم نداریم.