دوچرخه دسته بلندش را برمیداشت و در همان کوچهپسکوچههای سرشور و خسروینو (اندرزگو) رکاب میزد و مردمی را نگاه میکرد که محله به محله میآمدند و شعار میدادند. گاهی نیز آهسته در خیابان اصلی سرک میکشید و تانکها را نگاه میکرد که در همان حوالی دور میزدند. بعضی وقتها هم به همراه برادر یا دوستانش بالای پشتبامها میرفتند و راهپیمایی مردم را تماشا میکردند،حس کنجکاویاش نمیگذاشت بیتفاوت به اطراف باشد و در خانه بماند. البته سید محمدمهدی مجتهدزاده بیگانه با انقلاب و وقایع آن نبود، پدرش از سال 1352 پنهانی فعالیتهای انقلابیاش را آغاز کرده بود و نوارهای سخنرانی امام خمینی و مرحوم حاج آقا واله و اعلامیهها را به خانه میآورد تا خودش و خانوادهاش به آنها گوش دهند. پدرش همیشه آنها را به مراسمهای مذهبی و پای منبر علما میبرد. سرک کشیدنهای سید مهدی به اقتضای سنش بود، علاوه بر آن آشنایی او با مسائل انقلابی سبب میشد تا با دقتی بیشتر در این مسیر گام بردارد و در همان چهاردهسالگی در راهپیماییها شرکت کند.
نام «صفایی» را خوب به خاطر دارد. مداح ترک زبانی که هر روز روی وانتی میایستاد و شعار میداد، جمعیتی حدود 400نفر با او همراه میشدند و از چهارراه خسروی به سمت حرم میآمدند. ارتشیها هم گاز اشکآور در میان جمعیتشان میانداختند و آنها را متفرق میکردند، فردا دوباره مردم جمع میشدند و باز شعار میدادند، اینکار مدت ها تکرار میشد، کمکم این شعاردادنهای آرام و تکراری به درگیریهایی در چهارراه شهدا ختم شد و دیگر آن آرامش در میان تظاهراتکنندگان و ساواکیها وجود نداشت، بهویژه که در این بین مردمی هم به شهادت رسیدند.
آنطور که مجتهدی میگوید، آن زمان در مشهد دو پایگاه مهم انقلابی منزل آیتا... سید عبدا... شیرازی و منزل آیتا... سید حسن قمی بود، پس از مدتی نیز منزل آیتا... سید کاظم مرعشی به این پایگاهها اضافه شد: «دوچرخه دسته بلندم را سوار میشدم و در کوچههای محله سرشور دور میزدم، هر جا که راهپیمایی بود من هم با جوانان همراه میشدم و شعار میدادم؛ تانکها به خیابان خسروی نو میآمدند و میایستادند، گاهی نیز گاز اشکآور میزدند و مردم هم فرار میکردند. آن موقع هنوز جمعیت گسترده و یکدست نبود، مردم محله به محله میآمدند و شعار میدادند، به محض اینکه خودروهای نظامی را میدیدند متفرق میشدند، اما با گذشت مدت زمانی، ساواکیها با خودروهای شخصی میآمدند و مردم را به گلوله میبستند.»
هر چه زمان میگذشت راهپیماییها بیشتر از قبل میشد. او هم مانند بسیاری از جوانان دیروز واقعه بیمارستان امام رضا در 23آذر سال 57 را بهخوبی به یاد دارد و از حال و هوای آن روز اینچنین برایمان تعریف میکند: «خبر واقعه 23آذر همه جا پیچیده بود، من هم مثل بسیاری از مشهدیها خودم را به بیمارستان رساندم. تختهای خالیای که به جای اطفال روی آنها سنگ و آجر شکسته بود و سرمهایی که روی زمین افتاده بود، فضایی تأثیربرانگیز را ایجاد کرده بود. اگر درست به خاطر داشته باشم. حدود 300نفر از اطراف مشهد به بیمارستان آمده و در کنار بیمارستان ایستاده بودند. یکی از سرهنگهای ساواک نمیدانم برای سرکشی بود یا هر کار دیگری از آنجا عبور میکرد و توقفی کوتاه داشت.
یکی از بچهها گفت؛ او سرهنگ افشین است، هنوز به خودش نیامده بود که مردم ریختند سرش و او را کشتند.» بیمارستان امام رضا هم یکی از پایگاههای انقلابی بود که مردم در آنجا جمع میشدند. بعد از آن اتفاق و تحصن پزشکان و دانشگاهیان، کمکم رنگ و روی راهپیماییها در مشهد تغییر کرد و شدیدتر از قبل شد. مردم آرام نمیگرفتند و روز به روز بر تعداد تظاهرکنندگان افزوده میشد.
بعد از واقعه 23آذر راهپیماییها در مشهد شبیه آتش زیر خاکستر بود، گاهی مردم به خیابان میآمدند و ساواکیها هم آنها را به رگبار میبستند، روز به روز این آتش بیشتر از قبل شعله ور میشد تا اینکه 9دی اوج گرفت و دیگر مردم کوتاه نیامدند. این نوجوان انقلابی دیروز تعریف میکند «در آن روز مردم از چهارراه شهدا به سمت استانداری رفتند و در آنجا جمع شدند، گفتهها حاکی از این موضوع بود که ارتش هم به مردم پیوسته است، اما ناگهان دیدیم تانکها به سمت ما میآیند مردم هم از در دیگر استانداری فرار کردند. عصر آن روز اماکنی که مردم وابسته به رژیم میدانستند مانند سینما شهرفرنگ(آفریقای کنونی) و فروشگاه ارتش را آتش زدند و اجناس فروشگاه را بردند، البته آیتا... شیرازی اعلام کرد این کار حرام است و عدهای اجناسی را که برده بودند به خانه ایشان برگرداندند تا بین نیازمندان تقسیم شود.»
گذشت 42سال از آن روزها سبب میشود گاهی افراد زمان و مکان را بهدرستی به خاطر نیاورند که نمیتوان به آنها خرده گرفت، 42سال زمان زیادی است. مجتهدزاده با مرور آن روزها ادامه میدهد: «آن زمان پشت پادگان ارتش سمت راست خیابان عدل خمینی مسجد بزرگی بود که بالکن بزرگی هم داشت. با توجه به جمعیت زیاد ساکن در آن محله و همجواری مسجد با ارتش گاهی شهید کامیاب و شهید هاشمینژاد برای سخنرانی به آن جا میرفتند.
شب 9دی هم قرار بود حضرت آیت ا... خامنهای در آنجا سخنرانی داشته باشد، اما حضور ساواکیها سبب شد این برنامه لغو شود و مردم پراکنده شوند. من با موتور بودم به سمت میدان عدل خمینی رفتم و برای در امان ماندن از گلولههایی که به سمت ما میزدند از خیابان اداره پست فرار کردم. 10دیماه خونینترین روز مشهد بود. به همراه شوهر خواهرم آقای اکبرزاده برای راهپیمایی رفته بودیم. ناگهان تانکها به سمت مردم آمدند و بتول چراغچی مادر شهید روشنروان به شهادت رسید. البته مثل این شهید بزرگوار افراد دیگری هم بودند، اگر درست بهخاطر داشته باشم دو دانشآموز زارع و زینالپور هم در آنجا به شهادت رسیدند. در میان آنها ارتشیهایی هم بودند که به مردم اشاره میکردند بروید و کاری به ما نداشتند.»
از سال 1355 مغازه پدر مجتهدزاده در پاساژی دور میدان بیتالمقدس بود که در کنار آن، انتشاراتی و کتابفروشی آقای دستور قرار داشت. او بهخاطر دارد هر چند وقت یکبار ساواکیها سرزده به کتابفروشی میآمدند و کتابها را زیر و رو کرد و اگر کتاب ممنوعهای پیدا میکردند، دستگیری صاحب مغازه حتمی بود.
در آنزمان طبقه سوم پاساژ خالی بود، برای همین عدهای از انقلابیون عکس شهدا را آنجا چاپ کرده و میفروختند ، آن زمان مردم این عکسها را میخریدند و پخش میکردند، آن طور که او میگوید برخی از این تصاویر دلخراش بود، شاید دلیلش این بوده است که میخواستند شدت قساوت قلب ساواکیها را به همه نشان دهند.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی گروههای مختلف فعالیتشان را آغاز کردند و سعی داشتند مردم را به سمت خودشان جذب کنند. منافقان یا همان مجاهدین خلق تشکیلات منظمتری از دیگر گروهها داشتند و توانستند تعداد زیادی را به سمت خود متمایل کنند.
آنزمان مردم اطلاعات چندانی نداشتند، جلسات مجاهدین خلق در دانشگاه علوم پزشکی برگزار میشد و برای حضور در این برنامه باید بلیت تهیه میکردید. افرادی هم که مردم را جذب میکردند ظاهری موجه و انقلابی داشتند.
مجتهدزاده میگوید: «ما هم مثل بسیاری از مردم آنزمان اطلاعات چندانی درباره منافقان نداشتیم. یکی از دوستان دوره راهنماییام که صوت قرآن زیبایی داشت، بهواسطه برادر بزرگترش عضو مجاهدین خلق شده بود. او جزو اولینهایی بود که از امام خمینی در میان بچهها سخن میگفت و شعار میداد «اگر در نجف تبعید هستی، یگانه مرجع تقلید هستی» پس کسی با این سابقهای که داشت شککردنی نبود بهویژه برای ما در سن نوجوانی، او تلاش داشت ما را هم جذب گروهشان کند و به این جلسات ببرد. یک روز به مغازه ما آمد و گفت میخواهد ما را رایگان به این جلسات ببرد، در همان گیر و دار شوخیهای دوستانه یکی از اطلاعیههایش را پاره کردیم؛ برآشفته شد و پس از دعوایی مفصل ارتباطش را با ما قطع کرد. »
روزهای اول انقلاب هرج و مرج شده بود، عدهای سودجو به دنبال ایجاد ناامنی بودند. بسیج محله با حضور بچههای محل شکل گرفت. از همان ابتدا به مسجد ابوذر در کوچه آیتا... خامنهای رفتم و در گشتهای شبانه شرکت کردم. بعد از مدتی به مسجد جفایی رفتم. در آنجا کلاسهای ورزش رزمی را تشکیل دادند و به ما آموزش میدادند، پس از مدتی متوجه شدیم یکی از منافقان به همراه همسرش بین بچهها نفوذ کرده و تلاش دارد بسیجیان را با عنوان «رزمندگان اسلام» جذب کند.کلاسهای رزمی لغو شد. مغازه داییام در بازارچه سراب بود، به مسجد مقبل رفتم دیماه 1360از آنجا عازم جبهه شدم.
17سال بیشتر نداشت که میخواست به جبهه برود. گشتهای شبانه از او مردی ساخته بود که والدینش را مجاب کرد به او اجازه رفتن بدهند، اما در این میان مادربزرگش که رابطه عاطفی نزدیکی با او داشت میگفت «ننه جان نمیشه حالا نری»، اما سید مهدی باید میرفت و از او برای همیشه خداحافظی کرد، هر چند زمان رفتن نمیدانست این آخرین خداحافظیاش با خانم جان است. این را از بغضش در زمان مصاحبه میشد فهمید. او تعریف میکند: «همان هفته اول که به جبهه رفتم او حالش بد میشود و هفته بعدش هم از دنیا میرود، هیچ کس به من چیزی نگفت.دو ماه بعد خواب دیدم به خانه مادربزرگم رفتهام. خانهاش تعزیه است از خواهرم پرسیدم مراسم کیست؟ گفت خانم جان؛ فردایش زنگ زدم گفتم چرا چیزی به من نگفتید گفتند دو ماه قبل فوت کرده است.»
گویا دهه60، انقلابی درونی برای سید مهدی بود، حضورش در برنامههای انقلابی از آن نوجوان مردی ساخته بود که حفظ وطن مهمتر از جان خودش بود. آرامش امروزش را مدیون تجربههای آن روزگار است. سال1360؛ به عنوان بیسیمچی در جبهه سر پل ذهاب حاضر شد. او در مدتی کوتاه دیدهبانی، گشت شناسایی و نقشهخوانی را آموزش دید.
مجتهدزاده ابتدا به عنوان بسیجی خدمتش را آغاز کرد، اما پس از رسیدن به سن سربازی، در سپاه خدمتش را ادامه داد.
تازه به واحد اطلاعات رفته بود که عملیات والفجر3 در سال 1362در شهرستان مهران و بلندیهای کلهقندی اتفاق افتاد. تمام همرزمانش میخواستند در این عملیات باشند، مسئول واحد اطلاعات میگفت حداکثر 10نفر می توانند شرکت کنند . بین بچهها قرعهکشی کردند که یکی از آن 10نفر سید مهدی بود. او از آن روزها اینچنین برایمان تعریف میکند: « واحد اطلاعات قبل از عملیات شناسایی لازم را انجام میدهد. زمان کوتاهی تا شب عملیات داشتیم یکبار به همراه بچههای مهندسی رزمی منطقه را بررسی و شناسایی کردیم، شب بعد هم به همراه دیگر رزمندگان به عملیات رفتیم. فراموش نمیکنم که استفاده از سیم تلفن بهعنوان راهنمای مسیر بود. برای همین شب عملیات، ابتدای مسیر حرکت به سمت منطقه، توپهای سیم تلفن را گذاشتند و به رزمندهها گفتند سر سیم را بگیرید و با خودتان ببرید و بقیه هم به دنبال همان سیم بروند. شاید در نگاه اول اینکار عجیب به نظر بیاید، اما در واقع دشمن خطهای ما را شنود میکرد، هدف این بود که در خط مقدم بهجای بیسیم با تلفن قورباغهای رمز عملیات را بگیرند و به خط دشمن بزنند. بالای پاسگاه دوراجی 38نفر اسیر گرفتیم. وظیفه واحد اطلاعات این بود زمانیکه عملیات به اثبات رسید اگر اسیری بود باید او را عقب و به قرارگاه میآوردند و مهمات را به خط میرساندند. پس از چند روز قله کله قندی که خیلی برای عراق مهم بود توسط رزمندگان ما گرفته شد.»
این قدیمی محله سرشور صندوقچهای از خاطرات است که هر چه پای صحبتهایش بنشینیم و حرف بزند خسته نمیشویم. حتی وقتی لابهلای صحبتهایش مشتری میآید. کار او را راه میاندازد و ادامه حرفش را میگیرد: «مسئولیت قله کلهقندی با سرهنگ جاسم بود، آنطور که میگفتند او داماد صدام بود. در درگیریها تیر داخل دهانش خورده و به شدت زخمی شده بود. رزمندگان او را به درمانگاه آوردند، یکی از سربازان عراقی هم که قبل از او در درمانگاه بستری شده بود با همان حال خرابش با دیدن سرهنگ جاسم بلافاصله از جایش بلند شد و ادای احترام کرد، این برای ما طبیعی بود که سربازی به این اندازه به فرماندهاش احترام بگذارد. اما چیزی که سبب شد این خاطره در ذهن من بماند رفتار این سرباز بعد از این بود که متوجه شد در درمانگاه ایرانیان بستری است. وقتی این مسئله را فهمید دوباره از جایش بلند شد و آب دهانش را روی صورت سرهنگ جاسم انداخت. آنجا تازه فهمیدم آن احترام گذاشتنها از روی عشق و علاقه به وطن نیست، بیشتر بهدلیل ترس از موقعیت و فرماندهانشان بوده است.» او از حضورش در عملیاتهای خیبر و بدر هم برایمان تعریف میکند که هر یک داستانی طولانی و مجزا دارد.
این دو روزی که پای صحبتهای سید مهدی نشستیم حواسمان به قاب عکس روی طاقچه مغازهاش بود که در کنار قاب عکس پدر مرحومش گذاشته بود. وقتی دربارهاش میپرسیم نگاهی به آنها میاندازد و میگوید: برادرم است. در کربلای5 به شهادت رسید. سید محمدتقی بیسیمچی و غواص بود. جثه برادرم آنقدر کوچک بود که لباسهای کوچک غواصی هم برایش بزرگ بود. چهره سبزهای داشت، برای همین یکی از روزنامهها بعد از شهادتش او را به«ماهی سیاه کوچولو» تشبیه کرده بود. آنطور که همرزمانش تعریف میکنند شب عملیات کربلای5 ابتدا موج انفجار او را میگیرد و در فاصلهای کوتاه به شهادت میرسد. پس از شنیدن خبر شهادتش نمیتوانستم به پدر و مادرم چیزی بگویم. آنها چشم انتظار بودند و من هم با خودم میگفتم شاید زخمی شده و در یکی از بیمارستانها باشد. دنبالش میگشتم، اما یک ماه بعد خبر شهادتش را دادند.»
برگشت سید محمدتقی 13سال طول کشید. او را به همراه 600شهید دیگر در سال79 آوردند.