پیرمرد در میان شلوغی و دود اگزوز اتوبوسهای پایانه میدانشهدا روی چهارپایه چوبی نشسته و متبسم، آمدوشد آدمها را رصد میکند. حاجاصغر اغطایی متولد 1336است. او از قدیمیترین کاسبهای محله کاشانی است که در بین مردم محله به مردمداری و خوشخلقی شناخته میشود. آنقدر خونگرم و صمیمی است که خیلی زود حرفمان گل میاندازد. حاج اصغر در میان راهانداختن کار مشتریهایش از گذشته برایمان میگوید، گاه چشمانش را ریز میکند و گاه به جایی خیره میشود و گاه بلندبلند میخندد.
وارد مغازهاش که میشوم تا چشم کار میکند از پیشخوان گرفته تا روی دیوار پر است از انواع آچار، پیچگوشتی، قفل و کلید. دیواری پر از ابزار و وسایل رنگارنگ درست مثل جعبه مدادرنگی.حاج اصغر اینطور شروع میکند: «ما نزدیک بند گلستان زمینی چند هکتاری داشتیم. 80سال قبل پدرم آن را فروخت تا در شهر ساکن شویم. علاوهبراین، میخواست زمینی بخرد و کسب و کاری راهبیندازد. همینطور هم شد. زمین فروخته شد و ما ساکن کوچهباغ هشتآباد شدیم. پدرم 600متر زمین نزدیک میدان مجسمه را با مغازه کوچک کنارش خرید تا کسب و کار راهبیندازیم.»
آنطور که این کاسب قدیمی محله کاشانی میگوید دور و بر مغازهشان انبارهای مختلفی بوده و از علوفه تا چوب در آنجا نگهداری میشده است؛ «مغاره کناری ما انبار نگهداری کاه و یونجه بود. یکی از مغازهها هم انبار چوب بود. مغازه ما بهنوعی دفتر این انبارها به حساب میآمد.»
سال 61حاج اصغر 25سال داشت. آنموقع مغازه را به یک ابزارفروش کرایه داده بودند. او کل وسایل مغازه را به مبلغ 36هزار تومان خرید تا تنها ابزارفروشی راسته چهارراه خواجهربیع را خودش اداره کند؛ «آنزمان ارزش همه وسایل و ابزار مغازه به اندازه قیمت یک پیچگوشتی چینی الان هم نبود. با پساندازم کل لوازم را خریدم. بیشتر مشتریهایم هم محلی و دوست و همسایههای دوروبر بودند.»
با پساندازم کل لوازم را خریدم. بیشتر مشتریهایم هم محلی و دوست و همسایههای دوروبر بودند
نقل خاطرات دیروز، این کاسبکار سپیدموی را میبرد به سالهایی که صفا و صمیمیت رنگ و بویی دیگر داشت؛ «نهتنها همسایهها مثل خواهر و برادر بودند که کسبه هم به هماناندازه بینشان صمیمیت و رفاقتی بود که به زنان و فرزندانشان سرایت میکرد و زمینهساز دورهمیها و شبنشینیهای پرخاطره میشد. خاطرات صفا، صمیمیت و اعتماد بههم در نسلی تکرارنشدنی.»
از خاطرات بهیادماندنی حاجاصغر زمستان سرد و سیاه یکی از سالهای دهه40 بود؛ «دقیق در خاطرم نیست چه سالی بود، فقط میدانم یکی از زمستانهای دهه40 بود. آن سال نهتنها زمستان که تا بعد عید نوروز همه جا سفیدپوش بود. کامیونهای شهرداری شبانهروز در حال جمعکردن برفها از کوچه و خیابانها و انتقال آن به بیابانهای اطراف مشهد بودند. کار و بار برفاندازها هم حسابی سکه بود.»
او اینطور ادامه میدهد:آن سال برفی 12سالم بود. خاطرم هست یک روز پربرف وقتی برادر بزرگم برای انداختن برفها بالای پشتبام رفت، کارش که تمام شد از همان بالا خودش را روی برفها انداخت. برف تا سه و نیممتر ارتفاع گرفته و تا لبه پشتبام بالا آمده بود. »