بهار امسال که بیاید به شصتوپنجمین سال زندگیاش وارد میشود. انگار نه انگار که این همه سال از عمرش رفته است. او خاطرات زیادی در ذهن دارد؛ از همه روزهایی که صبح مشتاقانه از خیابان بیرون میزده، کوچهپسکوچههای خیابان خواجهربیع (آیتالله عبادی امروز) را تا مرکز شهر میآمده، پلهها را دو تا یکی میکرده و بالا میآمده و کتش را آویز چوب لباسی میکرده و بعد میرفته سراغ کار. چای را دم میکرده، استکانها را بهترتیب میچیده و با عشق پُرشان میکرده است.
اولین کسی بوده که به کارکنان ساختمان سلام میکرده است. بین کار، هروقت فرصتی پیش میآمده، آدمها پیشش درددل میکردهاند. او همیشه گوشی برای شنیدن داشته؛ محرم اسرار آنها بوده است. باباحسین، آبدارچی ساختمان اداره کل آموزشوپرورش، همیشه امین بود و مورداعتماد. حالا گاهی پادرد سراغ باباحسین هم میآید؛ سراغ او که حالا بهتر از کف دستش گوشهگوشه این ساختمان را میشناسد.
هر کسی جای حسین پورحسنی بود، کنج خانه مینشست و دل میداد به آسایش زندگی کنار بچهها، نوهها و عروس و دامادها و حظ دوران بازنشستگیاش را میبرد. اما آبدارچی ساختمان مدیر کل دل از کارش نمیکند. اینجا را مثل خانهاش دوست دارد.
ساختمان سهطبقه اداره کل آموزشوپرورش خراسانرضوی (ساختمان شهید رجایی) به «ساختمان مدیرکل» معروف است. قرار ما در اتاقک سمت چپ اتاق مدیرکل است.
مرد لاغراندام شیکپوشی با کت و شلوار طوسی و کلاهی لبهدار روی صندلی کنار در، پا روی پا انداخته و نشسته است. از لای در نیمه باز، سرکی به درون آبدارخانه میکشیم. عکسهای کوچک و بزرگ رنگی روی دیوار، فرصت اجازهگرفتن را از ما میگیرد. برای تماشایشان در را تا آخر باز میکنیم. محو تماشای قابهای بزرگ و کوچکی میشویم که خودش کلی خاطره است.
اصلا اتاق باباحسین یک محل کار متفاوت است. قوریهای بزرگ و کوچک و شیشههای خمرهای سبزرنگ، حس زندگی را بر در و دیوار اتاق میپاشد و موجش را تا بیرون میکشاند. هرکس که پایش را به درون آبدارخانه طبقه سوم اداره کل آموزشوپرورش بگذارد، از دیدن آن کیف میکند.
دیوار روبهروی در آبدارخانه هم با قاب عکسهایی از اواخر دهه۴۰ پر شده است. قاب بزرگ سیاه و سفیدی که نماز جماعت دانشآموزان دبستان جوادیه را به تصویر کشیده، کارنامه ریز نمرات و... و قاب تصویرشده از بزرگان دینی و مذهبی مشهد قدیم، آدم را میبرد به دهههای گذشته.
روبهروی ما باباحسین آرام نشسته است. کلی خاطره از چایهای قندپهلویش دارد و به گفته خودش، اگر آدینهها هم کار تعطیل نباشد، راه را میگیرد و میآید و آتش میاندازد به جان سماور و منتظر میماند تا یک به یک از راه برسند و سینی را بردارد و سراغشان برود.
بچهمحل کوچه «حمام کمیسری» در «تهپلمحله» است. میپرسد «شما هم این محله را میشناسید؟» تأیید کرده و نکرده، میرود سراغ ادامه ماجرا. باباحسین، سواد مکتبخانهایاش را مدیون ملاباجیهای آن زمان است. کلاس اول تا چهارم را در مدرسه جوادیه مرحوم عابدزاده درس خوانده است. میگوید: پنجم و ششم را در دبستان شفق، کوچه مخابرات، درس خواندم. دبیرستان را شبانه پشت سر گذاشتم و بعد از آن به خاطر وضعیت مالی خانواده ترک تحصیل کردم و شدم شاگرد آبدارچی.
دوست دارد سر حوصله بنشینیم و برود سر تکتک عکسها و ماجرایش را تعریف کند، مثل همین حالا که با اشتیاق از آن روزها میگوید: سیزدهساله بودم که رفتم وردست مرد همسایه، مرحوم ابوالفضل عسکری که آبدارچی مدیرکل بود. آن زمان ساختمان سهطبقه مدیر کل میشد تمام اداره آموزش و پرورش کل استان خراسان بزرگ. اما حالا چند ساختمان دیگر هم در این اداره ساخته شدهاست. آمدن من به این مجموعه همان و ماندنم همان. اینجا شد خانه دومم.
آن سالها خیابانها به این شلوغی نبودند. جای دنج زیاد داشتند. مدیر کل یک ماشین سیمرغ داشت که آن را هم در خیابان پهلوی جلو در ساختمان پارک میکرد.
حسابوکتاب همه آن سالها دستش است. کارکنان بهازای هر استکان چای قندپهلو یا شیشهای دوغ و لیموناد، نخودی داخل یک شیشه شیر خشک میانداختند. تعریف میکند: خدمتکار که زنگ میزد ما با سینی چای یا شیشه دوغ و لیموناد بالا میرفتیم. برای هر وعده چای و قندشان، یا هر سفارش دیگر، نخودی در قوطی شیر خشک خالی انداخته میشد و سر ماه برای حسابوکتاب میرفتیم سراغشان.
دارد از دوره دیگری صحبت میکند. حرفهایش شنیدنی است. میگوید: آن سال جمعیت زیاد نبود. هر اتاق یک خدمتکار داشت؛ یک صندلی جلو در میگذاشت و مینشست و منتظر بلندشدن صدای زنگ میماند و هر اتاق هم یک زنگ مخصوص داشت.
باباحسین استعداد خاصی در چایریختن دارد. به اینجای صحبت که میرسیم، بلند میشود و بدون هیچ توضیحی از اتاق خارج میشود. به دقیقه نکشیده با استکان چای قرمز خوشرنگ و خوشعطری برمیگردد. ته لیوان را با نبات پر کرده است.
بعداز گذاشتن چای مقابل ما دوباره بهسمت در چوبی قهوهایرنگ میرود و از ما میخواهد نزدیکتر برویم. زیر رنگ قهوهای در اتاق، پلاکی فلزی دیده میشود با عدد «۵» که روی آن برجسته نوشته شده است: اتاق تعلیمات متوسطه دوره پهلوی. او درحالیکه آهی از ته دل میکشد، میگوید: این کاش دست به شکل و شمایل این ساختمان نمیزدند و میگذاشتند هویتش محفوظ بماند.
بعد تعریف میکند: زنگی توی راهرو بود که هر کسی کار داشت، آن زنگ را میزد؛ مثلا از اتاق شماره۳ که زنگ زده میشد، سه چراغ زنگ روشن میشد؛ بعد خدمتکار تلفنی سفارش چای و نوشابه یا دوغ را میگرفت. اتاقک تلفنخانه هم انتهای سالن بود.
باباحسین انگار که قرار است راز مهمی را همین حالا به من بگوید، آهسته تعریف میکند: در طبقه سوم اتاق ساواک بود. هرکس میخواست استخدام شود، باید از فیلتر ساواک میگذشت و بعد میآمد سر کار. توی همین طبقه اتاق کارشناسان آموزش ابتدایی، متوسطه، سپاهدانش و بهداشت هم بود.
او میانه صحبت از کبریخانم و رقیهخانم هم میگوید؛ خدمتکارهایی که فقط مختص تمیزکردن شیشههای ساختمان سهطبقه مدیر کل بودند؛ «هر پنجره از سمت خیابان پهلوی، لبه نیممتری داشت که زنها قسمت بیرونی روی همان لبه میایستادند. استادانه کارشان را انجام میدادند و شیشهها برق میافتاد؛ انگار نه انگار شیشهای در کار است.»
باباحسین از تالار فرهنگیان هم خوب یادش مانده است که آن قدیمها داخل همین مجموعه بود؛ تعریف میکند: هرکدام از فرهنگیها که مراسم عروسی و شادی داشت، همینجا برگزار میکرد. یادم است سالن چندمنظوره بود؛ یعنی وقت عروسی و مراسم صندلیها مرتب برای میهمانها چیده میشد و بعد از آن هم محل توزیع و تصحیح برگههای امتحانی پایه ششم و دوازدهم بود.
این ساختمان حوزه مادر هم بود. فصل امتحان که میشد، برگه امتحانات پایه ششم و دوازدهم توزیع میشد و تصحیحکردنشان هم همینجا انجام میشد؛ چند نفر از صبح تا پایان وقت اداری در همین تالار پای تصحیح برگههای امتحانی بچهها مینشستند. بعد هم برگهها را نخپیچ و مهرو موم میکردند و در کمد میگذاشتند تا کسی نتواند به آنها دست بزند؛ خیلی سفت و سخت و محکم میگرفتند. دو نیروی حفاظتی شبانهروز مأمور به خدمت بودند تا تخلفی انجام نشود.
باباحسین حافظه خوبی دارد و اسم پاسبانهایی را که از شهربانی مأمور به خدمت بودند، خوب به خاطر دارد؛ «خدا رحمتشان کند، هم حسین پاسبان را و هم جوینده را.»
باباحسین که شاگردی استادابوالفضل را خوب پس داده بود، تصمیم گرفت همینجا بماند و آبدارچی ساختمان مدیر کل بشود. با تمام وجود دل داده بود به آدمهای این ساختمان که شیفته خدمت بودند و کم نمیگذاشتند. وقتی به سن سربازی رسید، به فرمان امامخمینی (ره) از رفتن به خدمت سر باز زد، اما بعداز انقلاب و در بحبوحه جنگ، عازم دوره خدمت سربازی شد؛ زمانیکه زن و بچه داشت.
سال۱۳۶۰ را به خدمت سربازی گذراند و بعد هم آماده شد برای استخدام. حکم پیشخدمتی مهر شده روی برگه استخدامی هنوز هم لبهایش را به تبسم و لبخند باز میکند و دلبستگیاش را به این دیوارها و محیط نشان میدهد. حتی بعد ازاینکه به ساختمان توزیع کتاب در ساختمان پشت تربیت معلم در کوچه دانشسرای شمالی رفت، باز هم به این ساختمان سر میزد و سراغ آدمهایش میآمد.
با اینکه قسمت نشد زندگی باباحسین در ساختمان مدیر کل ادامه پیدا کند، سرنوشت، روزهای او را به کتاب و آموزش گره زد و بهترش کرد. او میگوید: انبار توزیع کتاب آموزشوپرورش محیط تازه و جالبی بود، با آدمهای جدید و تازه. احساس میکردم کلاس شغلم بیشتر است.
هرکس میپرسید کجا کار میکنی، سینه سپر میکردم و میگفتم انبار کتاب. شوق زندگی لای کتابها، نشاط تازهای به باباحسین داد تا هیچوقت خستگی را احساس نکند. وقت گفتن از این موضوع، درست مثل بچههایی است که تازه مدرسه میروند و اشتیاق ورقزدن و بوکردن کتاب را دارند.
میگوید: کتابهای درسی همه پایههای تحصیلی از تهران میآمد و در شهرستانها و روستاهای دور و نزدیک استان خراسان بزرگ توزیع میشد. کامیونها و وانتبارها برای تحویل کتاب میآمدند و بعد هم زمان توزیع بود. تغییر کتابهای درسی آن سالها خیلی کم بود؛ بههمیندلیل تجدید چاپ میشد و برای توزیع در سال بعد به انبار کتاب میرفت.
باباحسین اعتقاد دارد آدمها به محیط و اطرافشان عادت میکنند و دلبسته میشوند؛ «من هم همینطور بودم و حدود بیستسال بین کتابهای این مجموعه چشم چرخاندم و مشتاق بودم آنها را بخوانم و لذت ببرم. به این محیط بدجور عادت کردم تا اینکه آقای غلامحسین افضلی، مدیرکل اداره آموزشوپرورش برای امور آبدارخانه، نیروی رسمی خواست و من باید دوباره برمیگشتم به ساختمان اداره تا کارم را
ادامه دهم.»
جزئینگری و ماجراهایی که باباحسین از گذشته روایت میکند، ما را به شنیدن مشتاقتر میکند. میگوید: بخشی از ساختمانهای امروزی اداره کل به محوطه حیاط دبیرستان «شاهرضا» تعلق داشت. قبل این تغییر و تحولات، از محوطه حیاط مدرسه، درِ بزرگ ماشینرویی به محوطه حیاط آموزشوپرورش راه داشت.
پارکینگ امروزی اداره هم انبار بزرگ ساخت میز و نیمکتهای چوبی و محلی برای تعمیر میز و نیمکتهای شکسته و معیوب بود؛ «اوستاعباس نجاری داشتیم که در این انبار کار میکرد. یک گاری اسبی هم داشت که با آن، تنه درخت و ستونهای چوبی را برای ساخت میز و نیمکت جابهجا میکرد. گاری اسبی از در بزرگی که از محوطه حیاط مدرسه شاهرضا به انبار راه داشت، رفتوآمد میکرد. صندلیها نیز همانجا درست میشد.»
باباحسین از کمبودن مدارس زمان قدیم میگوید: آن زمان نه شهر اینقدر بزرگ بود و نه تعداد مدرسهها زیاد بود. چند تا مدرسه این دور و اطراف بود، مثل فیوضات، آزرم و مدرسههای مرحوم عابدزاده که بیشتر اطراف حرم قرار داشت.
مرحوم اوستاعباس نجار صبحبهصبح با گاری اسبی به مدارسی که خرابی میز و نیمکتشان را از قبل اعلام کرده بودند، سر میزد و میزهای خراب را برای تعمیر بار گاری میکرد. اوج کارش هم تابستانها بود که مدرسهها تعطیل بود.
سالهاست که آن انبار خراب شده است. حتی مدرسه قدیمی و دارای سقف شیروانی دبیرستان شاهرضا هم خراب شد و بخشی از محوطه آن به اداره کل آموزشوپرورش الحاق شد که ساختمان کتابخانه و درِ ورودی فعلی از آن جمله است.
باباحسین از سال۱۳۹۲ بازنشسته شده، اما دل از آن ساختمان نبریده است و همچنان هرروز کوچهپسکوچههای خیابان آیتا... عبادی را پشت سر میگذارد تا به این ساختمان برسد و اعتقاد دارد آدم به همهچیز عادت میکند و خو میگیرد، به همسایه دست چپ و راستش، به بقال سر محله، به نانواییای که صبح از آن نان میخرد و حتی به محل کارش.
- از چه سالی در خیابان آیتالله عبادی ساکن شدید؟
سال۱۳۵۹ وقتی بیستودوساله بودم. ازدواج که کردم، ساکن این خیابان شدم.
- پس احتمالا با اهالی آشنا هستید؟
بله، خدا را شکر در محله هم اهل مراوده و بگوبخند هستم.
- برخورد مردم با شما چطور است؟
عالی؛ بهخصوص وقتی میخواستم به مدرسه بچههابروم، چون بارها من را در اتاق مدیر کل دیده بودند، کلی احترام میکردند و این موضوع خیلی لذتبخش بود. حتی با من درباره کار صحبت میکردند که برای انتقالیشان با مدیر کل صحبت کنم.
- شنیدهایم که از سال ۱۳۹۲ بازنشسته شدهاید؛ باید علتی داشته باشد که هنوز شما را نگه داشتهاند؟
تعریف از خود درست نیست؛ اطرافیان میگویند رازدارم و سربهزیرم. من به اتاق مدیرکل که میرفتم، اگر روی میز، برگه محرمانهای بود و چشمم به آن میافتاد، انگار که ندیدهام. یا اگر میهمانی داشت و صحبتهایی میشنیدم، آدمی نبودم که حرفها را به بیرون منتقل کنم. خوشحالم که هنوز هم میتوانم خدمتی انجام دهم.
* این گزارش یکشنبه ۳۰ مهرماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۴۳ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.